سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: «مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم (ص) رسید. از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد. رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگیر» و بیش از این چیزی نفرمود. آن مرد به قبیله خویش برگشت. اتفاقاً وقتی که به میان قبیله خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده، از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیلهای دیگر زدهاند و آنها نیز مقابله به مثل کردهاند و تدریجاً کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صفآرایی کردهاند و آماده جنگ و کارزارند. شنیدن این خبر هیجانآور خشم او را برانگیخت. فوراً سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد. در این بین گذشته به فکرش افتاد، به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده، به یادش آمد که از رسولخدا (ص) پندی تقاضا کرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر. در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کردهام؟ چرا بیجهت من برافروخته و خشمناک شدهام؟! با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم. جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت: «این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کردهاند، من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم. علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.» طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند، غیرت و مردانگیشان تحریک شد و گفتند: «ما هم از تو کمتر نیستیم. حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر میکنیم.» هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند.»
این حکایت مستند تاریخی از صدر اسلام در کتاب «داستان راستان» استاد مرتضی مطهری آمده است. همین حالا که این سطرها را به عنوان ورودی برای بحث آماده میکنم و نیاز به تمرکز برای نوشتن این مطلب دارم پسر خردسالم آمده و چسب قطرهای تقریباً تمام شدهای را آورده و میگوید چرا چسب نمیآید؟ یکی دو بار از کار دست میکشم و برای او توضیح میدهم، اما او قانع نمیشود. از اسبابکشی چند روز قبل انگشتانم متورم شده و درد گرفته، بنابراین نمیتوانم پلاستیک سفت چسب قطرهای را زیاد فشار بدهم، ناتوانی در انجام این کار و از طرف دیگر فشار ذهنم برای ادامه دادن به مطلب – ذهنم در این لحظهها مدام یادآوری میکند که اگر هم اکنون مطلب را ادامه ندهی آن ایدهای که به ذهنت خطور کرده از دست میرود - در نهایت همه این سر و صداهای درونی و بیرونی باعث میشود از کوره دربروم. متوجه میشوید چه اتفاقی میافتد؟ من دارم حکایت مرد بادیهنشین را مرور میکنم که پندی از رسول خدا خواست و پیامبر (ص) هم به او توصیه کرد که خشم نگیر یعنی اگر میخواهی رشد واقعی را تجربه کنی و جلوی آسیبهای بسیار به خود، خانواده، قبیله و حتی قبیله مقابل را بگیری توجه کن که در موقعیتهای مختلف ابزار ناکارآمد و ویرانگری به نام خشم را به کار نگیری و نکته جالب اینجاست که مرد بادیهنشین درست سر بزنگاه توانست توصیه پیامبر (ص) را عملی کند. به عبارت دیگر آن مرد نگفت حالا بگذار من از فردا این توصیه پیامبر (ص) را به کار ببندم، یا نه، این موضوع حیثیتی است و پای قبیله و اعتبار و آبرویم در میان است و اگر به اندازه کافی خشمگین نشوم حیثیتم زیر سؤال میرود. نه! او به واسطه ایمانی که به پیامبر (ص) داشت احتمالاً با خودش بررسی کرد که حرف پیامبر (ص) و توصیه نورانی او مشمول همه صحنههای زندگی است.
محرک خشم در ما کجاست؟
اجازه بدهید کمی عمیقتر این موضوع را جراحی کنیم. نویسندهای درباره بیهودگی خشمگین شدن میخواهد مطلبی بنویسد یعنی او واقعاً به این درک و تحلیل رسیده که خشم نه تنها در زندگی افق گشایی نمیکند بلکه چه بسا افقهای بسیاری را به روی ما میبندد. اغلب ما در زندگی تجربههای مشابهی در این باره داشتهایم با این حال همین نویسنده وقتی دقیقاً وسط مطلب خشمگین نشدن قرار دارد از کوره درمیرود و دچار خشم میشود. چرا؟ کمی عمیقتر میشویم. علت عصبانیت نویسنده چیست؟ بگذارید آن گزارههای درونی را فاشتر کنیم.
-ببین! من خسته و کوفته این جا نشستهام و این کودک متوجه نیست چقدر خستهام و تازه در این موقعیت باید بنشینم و بنویسم.
دقت کنید در همین گزاره کوتاه چقدر مسئله تراشیده میشود: من این همه خسته و کوفتهام این یعنی من نباید خسته و کوفته باشم یعنی به بدن خود حق نمیدهم بعد از یک اسبابکشی سنگین و حواشی که به دنبال دارد خسته باشد. در ادامه: این کودک متوجه نیست من چقدر خستهام. این جا هم توقعی زاده میشود: چه میشد کودک میفهمید؟ چه میشد درک میکرد؟ یعنی انتظاری خلق و به دنبال آن دردی ظاهر میشود.
-اصلاً من چرا باید هر سال دست به اسبابکشی بزنم؟ در این سن و سال چرا من نباید صاحبخانه باشم؟ چه کسانی با مدیریت بد خود باعث شدند حق خانهدار شدن از من سلب شود؟ چرا هیئت مدیره شرکت تعاونی مسکن سر ما کلاه گذاشت و اجازه نداد ما هم سقفی بالای سرمان داشته باشیم. اگر آنها کلاهبردار نبودند، اگر ناظرانی مؤثر وجود داشتند در آن صورت من هم اکنون در خانه خود نشسته بودم و تا این حد با صاحب خانهها و خرده فرمایشهایشان درگیر نمیشدم.
در همین گزارهها هم ببینید چقدر مسئله وجود دارد. من با این سن و سال چرا نباید صاحبخانه شوم؟ و توجه کنید وقتی این جمله ظاهر میشود فهرستی از کسانی که بسیار کوچکتر از تو هستند، اما صاحبخانه شدهاند به ذهنت خطور میکند. در واقع از الگوی ذهنیای به نام مقایسه استفاده میکنی و در ادامه در دام ملامت هم میافتی، دیدی نتوانستی یک زندگی حداقلی برای زن و بچهات فراهم کنی؟ این وضعیت تحقیرکننده را ببین! هر سال اسباب و اثاثیهات را باید روی کول کارگرانی بگذاری که مدام غر میزنند و انعام میخواهند و بازی در میآورند. هر سال باید سر اینکه یخچال و بوفه هم جزو اسباب و اثاثیه خانه است و نباید برای حمل آنها پول اضافی دریافت کرد با این کارگرها درگیر شوی.
-اصلاً چرا من الان در این وضعیت باید بنویسم؟ اصلاً چه کسی این نوشتهها را میخواند؟ اصلاً چقدر برای این نوشتهها پول میدهند؟ این همه وقت بگذار و اینجا و آنجا کتاب بخوان و فکر کن آن وقت بعد از اینکه یک روزت را با این همه سال کار کردن پشت این کلمات میگذاری فکر میکنی چقدر پول به تو میدهند. این هم شد کار؟
آیا تبعیضها و بیعدالتیها مجوز خشم است؟
در این گزارهها هم میبینید که چه حجمی از عصبیت وجود دارد. در واقع از یک زاویه مهم نیست که گوینده این مطالب چقدر حق دارد یا نه، حتی وقتی کاملاً هم محق باشد مجوزی برای خشمگینشدن در اختیارش قرار نمیدهد. فرض کن ارزش واقعی مطالب نویسنده، ۱۰ برابر آن چیزی است که از طرف محل کار پرداخت میشود. فرض کن دستمزد و حقوق نویسنده متناسب با تورم پیش نرفته است، اما هزینههایش همسو با تورم رشد داشته و اکنون نویسنده وقتی پسرش مدام از او میخواهد که آن چسب را برایش باز کند به این فکر میکند که چه دنیای ناعادلانه و نابرابری است و همان لحظه سر کودک داد میکشد. آیا واقعاً سر کودک داد کشیده است؟ آیا قضیه مربوط میشود به یک چسب قطرهای که ته ماندهاش دیگر نمیخواهد نزول اجلال کند پایین و ما را مستأصل کرده است؟ یا نه من در حقیقت فرصت را غنیمت شمرده و سر این بیعدالتیها داد زدهام و فرض کن تمام مواضع من درست و به حق باشد، آیا خشم گرفتن مسئله مرا حل خواهد کرد؟ با داد کشیدن، بیعدالتیهای این دنیا تمام میشود؟ پس چرا خشم میگیریم؟
وقتی خشم به ظاهر اوضاع را مرتب میکند
چرا خشم میگیرم؟ میخواهم از حیثیت خود دفاع کنم. اگر خشمیگن نشوم فکر میکنند نادان هستم و متوجه نشدم. اگر خشم نگیرم بیعدالتیها از این هم بیشتر میشود. اگر عصبانی نشوم دیگران وقیحتر و پر روتر میشوند. عصبانی میشوم، چون حق با من است. خشمگین هستم به خاطر اینکه آزارم میدهند و رفتار درستی با من ندارند. عصبانیام، چون این همه نابرابری، بیعدالتی و تبعیض مرا زیر فشار قرار میدهد. عصبانیام، چون همه به فکر خودشان هستند و اهمیتی نمیدهند دیگری در زندگی چه میکشد. ما میتوانیم این گزارهها را بیشتر و بیشتر هم ادامه بدهیم. خودتان را در موقعیتهای مختلف زندگی قرار دهید و ببینید واقعاً چرا عصبانی میشوید و بعد به این فکر کنید که آیا عصبانیت شما در این همه سال توانسته رویهها را تغییر دهد؟ مثلاً شما از رفتار یک همکار عصبانی میشوید و بر او خشم میگیرید. آیا خشم شما رابطهتان را بهبود میبخشد یا یک انقلاب رفتاری در او ایجاد میکند؟ ممکن است اگر شما مقام بالاتری نسبت به او داشته باشید عصبانیت شما به ظاهر همه چیز را سر جای خود بنشاند، اما واقعاً این طور است؟ همه چیز سر جای خود مینشیند؟ یا نه یک سرکوب موقتی ایجاد میکند که بلافاصله همان وضعیت با کنار رفتن آن سرکوب موقتی به حال اول خود برگردد.
آیا خشم نگیرم دچار پسرفت نمیشوم؟
اگر ما در این دنیا و در متن روابطی که در آن قرار گرفتهایم صرفاً کار خود را انجام دهیم در آن صورت انباشت خشمی هم روی نخواهد داد. من، چون وضعیت خود را نپذیرفتهام دچار انباشت خشم میشوم. در واقع کمبود حقوق و دستمزد نیست که مرا آزار میدهد بلکه نپذیرفتن آن است. ممکن است کسی بگوید اگر ما کمبود حقوق و دستمزد را بپذیریم در آن صورت دچار پسرفت میشویم، در حالی که قضیه میتواند کاملاً عکس باشد. اگر من کمبود حقوق و دستمزد را در فلان اداره بپذیرم در آن صورت دو کار را انجام میدهم یا به وضعیت موجود خود رضایت میدهم بنابراین دچار خشم نخواهم بود یا اینکه محل کار خود را عوض میکنم، یا حرفهای دیگر در پیش میگیرم. در این صورت باز هم دچار خشم نخواهم شد. من میبینم آیا استعداد و توانمندی بهتری در خود سراغ دارم که به واسطه آن به درآمد بیشتری برسم؟ بنابراین محل کار را تغییر میدهم و حرفهای دیگر با دستمزدی بالاتر انتخاب میکنم، اما اگر فعلاً یا حتی برای همیشه توانمندی دیگری سراغ ندارم دستکم میپذیرم که با همین دستمزد به زندگی خود ادامه دهم، در این صورت باز تضاد و خشمی ایجاد نمیکنم.
خشم میگیرم، چون موقعیتهای زندگی را قبول ندارم
در واقع ریشه خشمهایی که ما در زندگی تجربه میکنیم از اینجا ناشی میشود که ما حاضر نیستیم وضعیت خود را قبول کنیم. به عبارت دیگر، چالش ما با وضعیتها نیست، در صورتی که اکثر افراد تصور میکنند موقعیتها و وضعیتهای زندگی است که آنها را آزار میدهد و عامل خشم آنهاست، اما در حقیقت مقاومت و نپذیرفتن موقعیتهاست که عامل ایجاد خشم است. اگر فقط بیمار شوم در آن صورت خشمی خواهد بود؟ نه! من فقط دچار وضعیت بیماری شدهام. پس چرا وقتی بیمار میشوم دچار خشم میشوم. به خاطر اینکه در برابر بیماری خود مقاومت میکنم و میگویم چرا من بیمار شدهام؟ چرا فلانی بیمار نشده است؟ اگر بیماری خودم را بپذیرم وضعیت من بدتر و حادتر نمیشود؟ کاملاً برعکس است. مثل این است که ورقه امتحانی و سؤالاتی را که جلوی من قرار دادهاند میپذیرم آیا همین پذیرش مسئله و سؤالات، مقدمه حل آنها نیست؟ تصور کنید کسی ورقه امتحانی را اصلاً نمیپذیرد و ورقه را آتش میزند. آیا آتش زدن سؤالات و مسائل به معنای حل آنهاست؟ وقتی من بیماریام را نمیپذیرم در واقع شانس بهبودی را هم از خود سلب میکنم. همه موقعیتهای دشوار زندگی را که به نظر میرسد عامل تولید خشم در ما هستند مرور کنید. آیا واقعاً بیپولی باعث رنج و خشم من است؟ یا نه، نپذیرفتن بیپولی باعث تولید خشم میشود؟ آیا اگر بیپولیام را بپذیرم بدبختتر نمیشوم؟ کاملاً برعکس است. اگر من بیپولیام را بپذیرم – پذیرشی که در آن ملامت، خودتحقیری، دیگرتحقیری، احساس قربانی شدن و بدبخت بودن نباشد – در آن صورت در یک وضعیت ذهنی شفافتر آماده خواهم بود تا فرصتهای ترمیم زندگیام را بهتر ببینم و از آنها بیشتر بهره ببرم.