سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: عملیات الی بیتالمقدس از بزرگترین حماسههای رزمندگان در طول دفاع مقدس بود. رزمندگان این عملیات مهم و سرنوشتساز را در شرایطی نابرابر مقابل دشمن متجاوز بعثی با موفقیت انجام دادند و خرمشهر را از چنگ دشمن آزاد کردند. لشکر ۸ نجف به فرماندهی شهید احمد کاظمی و جانشینی شهید مهدی باکری نقش مهمی در این عملیات ایفا کرد. رزمندگان این لشکر مراحل سختی را پشت سر گذاشتند تا به سوم خرداد ۱۳۶۱ و آزادی خرمشهر رسیدند. محمود نجیمی، آن زمان رزمندهای کم سن و سال در لشکر ۸ نجف بود و شاهد اتفاقات و حوادث عجیبی در طول عملیات بود. نجیمی که امروز از راویان و پژوهشگران دفاع مقدس است، در گفتگو با «جوان» از نقش شهید کاظمی و نیروهای لشکر ۸ نجف میگوید که در ادامه میخوانید.
شما در چه تاریخی به تیپ ۸ نجف برای انجام عملیات الی بیتالمقدس پیوستید؟
من ۱۲ روز قبل از عملیات الی بیتالمقدس به تیپ ۸ نجف معرفی شدم. یکی از فرماندهان به نام مرتضی کاظمی که در جبهه شوش همراهش بودم من را پیک خودش گذاشت. چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ قبل از اذان فرماندهان دستور دادند بدون اسلحه و تجهیزات و با وضو در اردوگاه خاکی جمع شویم. ۱۰ روز بود ما را از اهواز به سمت دارخوین برده بودند. ۴۵ کیلومتری آبادان و ۵۵ کیلومتری اهواز جبههمان بود و صدای انفجار گلولههای دشمن را میشنیدیم. در این اردوگاه بچهها چادر زده و مستقر شده بودند. شهید احمد کاظمی با یک کالک بزرگ آمد و آن را روی سینه خودرویی نصب کرد. همه با دیدن کالک عملیاتی با خوشحالی صلوات فرستادند. شهید کاظمی اول همه را با یک صلوات به آرامش دعوت کرد و سپس آیاتی از قرآن و سخنانی از حضرت امام را برایمان خواند. قدری هم از چند و، چون عملیات و مأموریت تیپ بیان کرد و گفت مأموریت یگان ما در عملیات این است که از رودخانه کارون در منطقه دارخوین عبور کند. قرار شد نماز مغرب و عشا را در روستای آنطرف رودخانه بخوانیم و برای رفتن به سمت خطوط دشمن آماده شویم. شهید کاظمی مأموریت گردانها را به عهده فرمانده گردانها گذاشته بود. اصل حرف شهید کاظمی این بود که باید یک مسیر طولانیتر از عملیات قبلی داشته باشید. گویا در فتحالمبین شهید کاظمی و شهید مهدی باکری مسافت ۲۰ کیلومتری در رمل حرکت کرده و پشت دشمن را در رقابیه بسته بودند. گفت مسیرمان حالت دشت دارد و نسبت به مسیر عملیات قبلی راحتتر است. حاجاحمد در ادامه گفت باید تا قبل از روشنی هوا به پشت جاده خرمشهر- اهواز در ایستگاه حسینیه برسید و اگر قبل از روشن شدن هوا نرسید عراقیها با ضدهوایی و تانک و نیرو با شما مقابله میکنند. گفت سمت راستمان، تیپ ۱۴ امام حسین (ع) و سمت چپ بچههای تیپ ۷، ولی عصر (عج) دزفول هستند. باید وقتی به پشت جاده میرسیدیم به اینها الحاق میشدیم.
پس عملیات به طور رسمی در تاریخ ۹ اردیبهشت ۶۱ شروع شد؟
بله! پس از شام دستور حرکت صادر شد. تا چشم کار میکرد سمت چپ و راستمان نیرو میدیدیم که به سمت کمینها و قرارگاههای دشمن سرازیر بودند. حدود ساعت ۱۲:۱۵ شب پس از سه ساعت پیادهروی دستور دادند همه روی زمین بخوابیم. این برای هماهنگی با بقیه لشکرها بود. پس از طی کردن ۷ کیلومتر به دشمن رسیدیم. ناگهان سمت چپ و راستمان با دشمن درگیر شدند. تا درگیری پیش آمد کمین عراقیها فرار کردند و رفتند. ما کمین اول عراقیها را بدون درگیری شکست دادیم و وارد شدیم. در منطقه درگیری آشکار شده بود و بالای سرمان منور میزدند. بعضی از تانکها نورافکنهایشان را روشن کرده بودند و کنار ستونمان گلوله منفجر میشد. به یکی از قرارگاههای دشمن رسیدیم که عراقیها شروع به مقاومت کردند. همراه بچههای لشکر امام حسین (ع) به قرارگاه زدیم و توپ و تانکهای دشمن را پاکسازی کردیم. هوا در حال روشن شدن بود. نفربرها و تانکهای غنیمتی که در بستان گرفته شده بود به دادمان رسید. بچهها را سوار کردند و به پشت جاده رساندند. پشت جاده درگیری داشتیم، ولی مثل درگیری قرارگاه نبود. عراقیها تسلیحات زیادی داشتند، ولی وقتی بچهها از سمت چپ و راست روی جاده میریختند، کاری از دستشان ساخته نبود. ۱۰ اردیبهشت پایمان روی جاده بود. خسته و هلاک پشت جاده بودیم. فرماندهان میگفتند سنگر بکَنید بعد استراحت کنید. من از خستگی خوابم برد. ساعت ۱۱ و نیم ظهر فکر کردم کسی روی صورتم خاک میپاشد. به دوستم شهید حسین رضایی از بچههای تهران گفتم اذیت نکن. گفت من نیستم! بلند شو ببین چه خبر است. بلند شدم و دیدم صدای انفجار میآید و مثل آبکش روی جاده خرمشهر گلوله منفجر میشود. هواپیما در جاده روی بچهها کالیبر میگرفت.
از اینجا دیگر عملیات به طور خیلی جدی شروع شد؟
اصل جنگ از اینجا شروع شد. وقتی جلوی جاده را نگاه کردم تا جایی که چشمم میدید تانکهای آرایش گرفته دشمن را میدیدم که به سمت جاده میآیند. هواپیماها بمباران میکردند و آتش توپخانه تانکها را پشتیبانی میکرد. آرپیجیزنهایمان به سمت تانکها شلیک میکردند و هیچیک از گلولهها به تانکها نمیخورد. ما حضور فرماندهانمان را کنارمان داشتیم. آقامهدی باکری که جانشین احمد کاظمی بود همراه حاجاحمد در کنارمان بود. فرمانده گردانمان شهید مجید کبیرزاده را داشتیم و حضور این فرماندهان به ما رزمندگان کم سن و سال قوت قلب میداد. در همین حین یکی از فرماندهان فریاد زد که تانکها در برد قبضههای آرپیجی نیست و دیگر شلیک نکنید. دیگر کسی آرپیجی نزد. عراقیها در مسافتی ایستاده بودند که آخرین برد آرپیجی رزمندگان بود. اینجا رزمندگان ابتکار به خرج دادند. آرپیجی زنها قبضهها را برداشتند و به سمت پشت ریلهای آهنی دویدند و ۲۰۰ متر به تانکهای عراقی نزدیک شدند. ما پشت جاده سنگر داشتیم، ولی پشت راهآهن هیچ جانپناهی نبود. عراقیها هم تمام آتششان را روی سر بچهها متمرکز کرده بودند. تعدادی از رزمندگان شهید و زخمی شدند. با این حال آرپیجیزنها بلند شدند و این ابتکار را به خرج دادند. چیزی که من دیدم در اولین گام آتش از روی ۱۳ تانک بلند شد. عراقیها به وحشت افتادند و دود استتار زدند. از تانکها دود سفیدی بلند شد و دیگر تانکها دیده نمیشد. یک پوشش سفید تمام منطقه را گرفت. ۱۳ دستگاه تانک رقم خیلی زیادی بود. دود استتار را که زدند بچهها به کمک مجروحان و شهدایی که جلو بودند رفتند و یک تعدادی جایگزینشان شدند. تعدادی هم از جاده ریل آهنی جلوتر رفتند و نزدیک تانکها شدند و شلیک میکردند. اتفاقی بعضی گلولهها به تانکها میخورد. من به شهید علی غیاثوند گفتم بچهها الکی آرپیجی میزنند و این آرپیجیها هم به تانکها میخورد. علی یکسری از احادیث و آیات را حفظ بود. گفت اینها الکی نیست و خداست که گلولهها را هدایت میکند. اولین پاتک عراقیها ۱۰ اردیبهشت ساعت یک بعد از ظهر تمام شد.
مرحله بعدی عملیات چه زمانی شروع شد؟
عراقیها یک هفته خودشان را به آب و آتش میزدند تا جاده را از ما بگیرند و نمیتوانستند. تا ۱۶ اردیبهشت این تقلا طول کشید. ۱۶ اردیبهشت به همان منطقهای که از دست دشمن آزاد کرده بودیم رفتیم و در مقری که از دشمن گرفته بودیم مستقر شدیم. ما دو روز حضور احمد کاظمی را نداشتیم و آقامهدی باکری ما را توجیه کرد. بعداً فهمیدیم حاجاحمد مجروح شده. وقتی برای مرحله سوم آمد توجیهمان کند دیدیم سر و صورتش را بسته است. فهمیدیم در آخرین پاتک دشمن مجروح شده. شهید باکری گفت باید حدود ۱۳ کیلومتر پیشروی کنید و به پشت دژ مرزی دشمن بروید. گفت خودمان نیز همراهتان هستیم و در مسیر، درگیری زیادی ندارید. فقط خط را که شکستید با آخرین سرعت حرکت کنید و قبل از روشن شدن هوا باید به پشت دژ دشمن برسید. پشت سر شهید باکری راه افتادیم و در طول مسیر چند دستگاه تانک سوخته و قدیمی دیدیم که بچهها میگفتند تانکهای مرزبانی خودمان بودهاند. از نقطه مرزی خودمان عبور کردیم و پشت خاکریز پاسگاه زید مستقر شدیم. اینجا یک ایرادی پیش آمد. منطقه مثل دژ المانند (L) میشد و از پشت سرمان در محاصره قرار گرفتیم و مجبور شدیم سه کیلومتر عقبنشینی کنیم. وضعیت سختی پیش آمده بود. یکسری از بچهها شهید و اسیر شدند. هوا که تاریک شد دیدیم فرماندهان میگویند آرپیجیزنها بیایند میخواهیم دژ را بگیریم. بچهها دژ را دوباره گرفتند و سه کیلومتر عقبنشینی جبران شد. این بار لودر و بولدوزر آمد و سمت راستی که عراقیها پیشروی کرده بودند را خاکریز زد. نیروهای لشکر امام حسین (ع) هم ایستادند و دیگر عراقیها نتوانستند جلو بیایند. اینجا تا ۲۲ اردیبهشت درگیری داشتیم.
شب ۱۸ یا ۱۹ اردیبهشت عراقیها به خاکریز ما زدند. نزدیک خاکریزمان آمدند و میخواستند در روشنی روز روی سرمان آتش بریزند. دو گردان به فرماندهی شهید حمید باکری و حاجکریم نصراصفهانی در ظلمات شب به دل عراقیها زدند. بعد از یک ساعت درگیری شروع شد و تا چشم کار میکرد تانک آتش گرفته میدیدیم. من بعداً از آقای نصر پرسیدم آن شب چند تانک دشمن را زدید؟ گفت آن شب بچههای ما و گردان حمید باکری جمعاً ۱۰۰ تانک دشمن را منفجر کردند. به نظرم این در تاریخ دفاع مقدسبینظیر است. صبح که هوا روشن شد وقتی جلوی خاکریز را دیدیم قبرستان تانکها شده بود. من بعداً درباره این شب پرسیدم. گفتند از پشت به تانکها زدیم. عراقیها انتظار نداشتند کسی از پشت به آنها بزند. تانکها را هم با آرپیجی نزده بودند. تمام تانکها با نارنجک منفجر شده بود. داخل هر تانک مهمات بود و به محض پرتاب نارنجک آتش میگرفت. این حماسه ترس زیادی در دل عراقیها انداخت و آنها دیگر به ما حمله نکردند.
گویا در مقطعی برخی رزمندگان جهت ادامه عملیات مردد شده بودند؟
به اهواز آمده بودیم و چند روز در پادگان حضور داشتیم. هوا گرم شده بود و وضعیت غذا مناسب نبود. آب یخ پیدا نمیشد. برخی رزمندگان از فتحالمبین در منطقه مانده بودند. یعنی قبل از شروع عملیات از دیماه سال ۶۰ آمده بودند و تا اردیبهشت ۶۱ در منطقه مانده و خسته شده بودند. برخی میخواستند مرخصی بگیرند. اینجا اتفاقی افتاد. شهید کاظمی در میدان صبحگاه همه را جمع کرد. روایتی از امام علی (ع) خواند و مطالبی درباره جنگ بیان کرد. بعد رو کرد به کسانی که میخواستند به مرخصی بروند. گفت الان اسلام به شما سربازان امام زمان (عج) نیاز دارد و امام حسین (ع) را تنها نگذارید. گفت تکمیل عملیات ما آزادی خرمشهر است. جملات تأثیرگذاری گفت و تکلیف شرعی به گردان بچهها انداخت. گفت غیر از شما کسی را نداریم، میخواهید به امام بگویید ۲۰ روز جنگیدهاید، ولی خرمشهر هنوز در اشغال دشمن است. خرمشهر را خودتان باید آزاد کنید. بچهها تکبیر گفتند. شهید کاظمی گفت آماده شوید و گردان به گردان از پسفرداشب به منطقه میرویم. گردانهایی که عملیات کرده بودند شهید و زخمی داده بودند. نیروی تازه و جدید آمده بود. بعضی گردانها را با هم یکی کردند. در مرحله اول اگر ۱۲ گردان عملیات کردیم حالا با ۵ یا ۶ گردان میخواهیم عملیات کنیم. کلی جنگیده و شهید و زخمی داده بودیم. از مرحله اول تا دوم در مجموع ۴۰ کیلومتر پیشروی کرده بودیم. از رودخانه کارون تا دژ مرزی عراق را آمده بودیم. بعد از ظهر ۳۱ اردیبهشت به منطقه رفتیم. برای مرحله سوم عملیات توجیه شده بودیم. از جاده اهواز به خرمشهر جلو رفتیم. اینجا فهمیدیم این دو مرحله عملیات چه حماسه بزرگی بوده. از دب حردان در ابتدای جاده تا ۱۰ کیلومتری خرمشهر ادوات منهدم شده میدیدیم. به ۱۰ کیلومتری خرمشهر رسیدیم. شنبه اول خرداد ۶۱ بود. یک روز را ماندیم تا آفتاب غروب کند. هوا خیلی شرجی بود. منتظر دستور عملیات بودیم. ما گردان دوم پشت خطشکن بودیم. برای عملیات کاملاً توجیه شده بودیم. از خط خودمان شهید کاظمی سر خاکریز ایستاده بود. یک روحانی هم از زیر قرآن ردمان کرد. ما که خواستیم وارد میدان مین شویم گردان خطشکن با دشمن درگیر شد. از طرف دشمن گلوله بود که به سمتمان شلیک میشد. من گلولههای رسام دشمن را میدیدم و حرارتش را احساس میکردم که از کنارمان رد میشود. این خط شکستن مقداری طول کشید. شاید ۲۰ دقیقه طول کشید. این ۲۰ دقیقه یعنی کلی شهید و زخمی. آنقدر شکستن این خط طول کشید که از روی پیکر شهدا و زخمیها رد شدیم. نزدیک جاده از سمت چپ و راستمان چیزهایی منفجر شد که به شدت آتشزا بود. بشکههای ۲۰ لیتری ناپال بود و وقتی منفجر میشد به هر جا میریخت آبش میکرد. وقتی این اتفاق افتاد استخوانهای بدنم لرزید. با این حال بچهها روی جاده ریختند و ما هم پشت سرشان روی جاده ریختیم. روی جاده فقط فریاد میزدیم تا همدیگر را اشتباه نزنیم. چون جنگ تن به تن شده بود. ۷ کیلومتری خرمشهر بودیم. حادثههای آنجا را دیگر کمتر جایی در جنگ دیدم.
حتی در آخرین روزها هم درگیری سختی با بعثیها داشتید؟
۷ الی ۸ کیلومتر را خیلی سخت آمدیم. دشمن قرارگاه با نیرو و تانک زیاد داشت. سمت راستمان بچههای لشکر امام حسین (ع) در نخلستانها بودند. داخل زمین میله و ماشین رو به سمت آسمان کاشته بودند و ما از میانشان عبور میکردیم. به ما گفته بودند از روی جاده آسفالته بیایید به خاکریز دو جداره میخورید. عراقیها رو به شمال سنگر درست کرده بودند و ما رو به جنوب رو به خرمشهر مستقر شدیم. وقتی هوا روشن شد قطار راهآهن و خانههای خرمشهر را میدیدیم. در دروازه خرمشهر بودیم. دوم خرداد بود و ما در خاکریز دو جداره حضور داشتیم. این خاکریز اول صبحش آرام بود و هر چه به طرف ظهر میرفت آتش سنگینی روی بچهها بود. بعد از نماز مغرب و عشا فرماندهان گفتند سر خاکریز بیایید. گفتند تفنگهایتان را رو به آسمان بگیرید و فشنگهای رسامتان را به آسمان شلیک کنید. این نقشهای بود که به عراقیها بگوییم در خرمشهر در محاصره قرار گرفتهاند. یک خط محاصره تیر رسام در هوا روشن شد عراقیها دیدند در محاصرهاند. آن شب تا صبح میدیدیم سر و صداهایی میآید. اگر گردانها زودتر خودشان را به اروند رسانده بودند جای ۱۲ هزار و ۴۰۰ اسیر بالای ۲۰ هزار اسیر در خرمشهر میگرفتیم. نماز صبح را میخواندیم که یکی از نیروها گفت عراقیها آمدند. هوا هنوز تاریک بود. کلی نیروی عراقی آمده بودند تا خودشان را اسیر کنند. اولین گروه اسیر را در حول و هوش گمرک خرمشهر بچههای احمد کاظمی و حسین خرازی گرفتند. شاید بیش از ۴۰۰ نفر بودند. پس از آن اسیر گرفتن از دشمن همینطور دیگر ادامه پیدا کرد. من ساعت ۱۰ و نیم صبح سر خاکریز نشسته بودم و ذلت بعثیها را نگام میکردم. با زیرپوش اسیر میشدند؛ و در نهایت خرمشهر در سوم خرداد ۶۱ آزاد شد؟
سوم خرداد اوج درگیریمان در همین خاکریز بود. چهارم خرداد دیگر درگیری نداشتیم. بچههایی که آن طرف نهر عرایض حضور داشتند خیلی درگیر بودند. از شدت درگیریها زمین سنگر ما میلرزید. آنجا عراقیها تلاش میکردند مرز شلمچه را بشکافند و خرمشهر را دوباره پس بگیرند. در نهایت مقاومت رزمندگان باعث شد خرمشهری که ۵۷۵ روز در اشغال دشمن بود آزاد شود. عراقیها ۳۴ شبانهروز طول کشیده بود خرمشهر را اشغال کنند. مقاومتهای شهید جهانآرا و یارانش عراقیها را زمینگیر کرد. در خاکریز دوجداره یکسری تانک و ماشین منهدم شده دیدیم که برای قبل بود. بچهها میگفتند برای روزی است که عراقیها میخواستند خرمشهر را بگیرند. در ۲۷ شبانهروز بچهها سنگ تمام گذاشتند. سوم خرداد آقای رشید با شهید احمد کاظمی تماس میگیرد و میگوید با حسین هماهنگی و منتظر هماهنگی شما هستیم و ورودی شهر منتظر شماست. احمد میگوید ما الان داخل شهریم و مشغول پاکسازی هستیم و ۵، ۶ هزار اسیر گرفتهایم. رشید میگوید مواظب باش. احمد کاظمی چند بار با فریاد بلند میگوید خرمشهر را خدا آزاد کرد.