سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: در گورستان کنار قبر یکی از خویشان تازه فوت کردهمان ایستادهایم که متوجه میشوم پسرک خردسال من لذت عجیبی از له کردن مورچههای بزرگ آن جا میبرد. مورچههایی که گوشه یکی از قبرها لانه کردهاند و مثل همیشه با سرعت حیرتآوری مشغول آمد و شد، جمعکردن، بار زدن و تخلیه کردن هستند. دو سه بار به او تذکر میدهم و میگویم این کار را نکند، اما به چند ثانیه نرسیده کُشت و کشتار را از سر میگیرد. عاقبت راه حلی به ذهنم میرسد و خوشبختانه کارگر میافتد: میدونی این مورچهها دارند برای نینیهاشون، غذا میبرند؟ میدونی این مورچهها مامان و باباهای اون نینیها هستند و اگر زیر پای ما له بشن، نینیهاشون گرسنه میمونن؟ پسرک خردسال مثل برق گرفتهها خشکش زده است. معلوم است که دارد پیش خودش به بچه مورچههایی فکر میکند که پدر و مادر دارند. در واقع او دست به مشابهسازی زده است و آسیبپذیری مورچهها را بهتر درک میکند.
آیا داستان زندگی آدمها را میدانیم؟
چرا رفتار پسرک با ساختن یک داستان تغییر میکند؟ چون داستانها به موجودات روح میدمند، برای موجودات پیشینه و خانواده و عاطفه میتراشند و از این نظر داستانها میتوانند شفابخش باشد. مورچه پیش از اینکه ما داستان عاطفیمان را دربارهاش بگوییم در ذهن یک کودک، موجود یکی دو سانتیمتری سیاه و احتمالاً بیاهمیتی است، اما داستان میآید و پشت صحنههای زندگی او را برملا میکند بنابراین وقتی کودک پشت صحنه زندگی مورچه را میبیند به ویژه وقتی احساس میکند مورچهها هم میتوانند پدر یا مادر یا کودک باشند رفتار خود را در برابر آنها بهتر مدیریت میکند.
در زندگی ما بزرگترها هم این قضیه صادق است. ما هم وقتی داستان زندگی آدمها را میفهمیم بهتر میتوانیم با آنها احساس همدلی داشته باشیم. مثلاً شما میروید یک اداره و میبینید کارمند کند کار میکند. کند کار کردن آن کارمند میتواند یک سوژه و آتش تهیه برای خشم و عصبانیت ما باشد، اما اگر ما داستان پشت آن کند کار کردن را بدانیم چه؟ مسلماً رفتار ما تغییر خواهد کرد. فرض کنید شما بدانید که آن کارمند به تازگی دوره نقاهت یک بیماری صعبالعلاج را پشت سر گذاشته است آیا شما همچنان عصبانی میشوید؟
نهادهای مدرن، بیاعتنا به داستان آدمها
ما در دوره مدرن و در زندگی شتابآلود امروز روزبهروز از داستان زندگی آدمها دور میافتیم، بنابراین فرصت همدلی آدمها را از دست میدهیم. نهادهای مدرن و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی فعلی به این قضیه دامن میزنند. در حقیقت برای بسیاری از ساختارها و نهادهای اجتماعی و اقتصادی، افراد فاقد روح و تشخص هستند، برای بسیاری از این نهادها فرد به مثابه یک عدد و کد تلقی میشود، بنابراین آن فرد حامل هیچ داستانی نیست، از این روست که مثلاً برای یک بانک یا نهاد مالی هیچ اهمیتی ندارد که داستان پشت تعویق افتادن اقساط بانکی چیست. بانک نه میخواهد و نه میتواند به این داستانها توجه کند، چون در قراردادهای مالی معمولاً جایی برای هیچ داستان غیر مترقبهای پیشبینی نشده است. وام گیرنده و بانک قرارداد بستهاند و وام گیرنده متعهد شده است که در ۳۶ قسط وام بانک را با سود مربوطه بازپرداخت کند، اما اگر دچار بیماری شود چه؟ اگر کار خود را از دست دهد؟ اگر دچار اختلالات روانی شود؟ اگر اقتصاد در دوره رکود قرار گیرد؟ اگر ورشکست شود؟ عملاً جایی برای هیچ داستانی وجود ندارد.
آدمهایی که میترسند داستان زندگیشان را تعریف کنند
شتاب در زندگی امروز ما باعث شده است که ما هر روز بیشتر از دیروز، از داستانهای همنوعان خود محروم شویم. همسایهها امروز در برجهای بلند، خبری از داستانهای همدیگر ندارند. کسی نمیخواهد داستان زندگی خود را برای دیگران تعریف کند، چون میترسد داستان او تحریف شود یا علیه او مورد استفاده قرار گیرد در حالی که احتمالاً درگذشته آدمها راحتتر داستان زندگی خود را برای همدیگر تعریف میکردند. وقتی شما داستان زندگی خود را تعریف میکنید و دیگران هم چنین رفتاری با شما دارند احتمالاً نوعی احساس سبکی را تجربه میکنید، چون میبینید آنگونه هم که تصور میکردید بدبختیهای منحصربه فردی ندارید. چه بسا تصور میکردید دیگران چه زندگیهای عجیب و غریب و رویایی دارند، اما وقتی پشت صحنه همین زندگیها را میبینید حس میکنید بر اساس ظاهر قضاوت کردهاید. وقتی ما برای همدیگر نمایش بازی میکنیم و کسی با کسی به مفهوم واقعی کلمه درد دل نمیکند از داستانهای واقعی محروم میمانیم و بهتبعآن حس میکنیم هیچ کسی به اندازه ما در زندگی رنج نمیکشد.
داستان، عامل شفا و ویرانی
البته گاهی افراد از داستانهای جعلی برای توجیه رفتارها و اشتباهات خود استفاده میکنند. اغلب ما در دوره مدرسه چندین بار پدربزرگها یا مادربزرگها، خالهها یا عمههایمان را به کشتن دادهایم (!) فقط و فقط برای اینکه خواب مانده و دیر به مدرسه رسیده بودیم و آنقدر این داستانهای جعلی تکرار شد که بعدها حتی اگر کسی داستان واقعی هم تعریف میکرد کسی باورش نمیشد. در زندگی زناشویی هم بسیاری از دروغها در قالب داستان مطرح میشود. فرد به همسر خود خیانت میکند، اما مجبور است داستان جعلی بسازد. امروز سر پروژه بودم یا امروز جلسهمان طول کشید و همین طور روزبهروز مجبور میشود داستانهای جدیدتر با جزییات بیشتر خلق کند بنابراین داستانها همانطور که میتوانند شفابخش باشند از آنسو وقتی ریشهشان به دروغ و پنهانکاری میرسد میتوانند عامل ویران کنندهای باشد. اگر فرد خیانت کار قادر نبود داستان بسازد احتمالاً نمیتوانست به خیانت خود ادامه بدهد، بنابراین داستان بسته به اینکه در دست روشنایی باشد یا در دست تاریکی میتواند عامل شفا یا ویرانی باشد.
داستانهای فرضی در خدمت روابط انسانی
چه افرادی در روابط اجتماعی خود برخورد سالمتری دارند؟ افرادی که بتوانند برای ضعفها و کمبودهای دیگران فضایی ایجاد کنند، اما فضا ایجاد کردن برای ضعفها و کاستیهای دیگران بدون قضاوتهای مثبت یا داستانها – حتی داستانهای فرضی- که در آنها ما به دیگران حق میدهیم امکانپذیر نیست. شاید این خانم، بار اولش باشد که به بزرگراه آمده و رانندگی میکند. شاید واقعاً ناشنوا باشد. شاید در فرهنگ آنها این حرف یک شوخی ساده باشد. شاید این چاقی بیشتر از اینکه به پرخوری برگردد به خاطر ژنهایی باشد که به او ارث رسیده است. ما در همه این فرضیهها که به بهبود و ترمیم رابطهمان با دیگران منجر میشود خواسته یا ناخواسته داستانهایی درست میکنیم. داستانهایی که انسانیتر و عاطفیتر هستند برخلاف داستانهای فرضی دیگری که یک طرفه به قاضی میروند.