سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: همیشه به تغییر فکر میکردم. از زمانی که خواندن کتابهای خودشناسی را شروع کردم تغییراتی را در رفتار و افکار و نحوه اندیشیدنم احساس کردم و از آن موقع با خودم فکر میکردم که تغییرات بسیاری داشتهام. گاهی فکر میکردم آدم دیگری شدهام و دلم نمیخواهد به حالت سابق برگردم. گاهی به خودم آفرین میگفتم و کلی خوشحال بودم که من دیگر آنی نیستم که پیش از آن بودم. زندگی تازهام را مدیون کتابها بودم و کسانی که بر تجربیات زندگیام افزوده بودند. حتی یک بار به یکی از عزیزانم که مدتی بود ارتباط خوبی نداشتیم گفتم که من دیگر آن شخص سابق نیستم و کلی تغییر کردهام، پس بیا تا گذشته را فراموش کنیم. او هم پذیرفت، در حالی که در نقطهای از قلبم از دست او دلخور بودم و از غرور و خودخواهیاش رنجیده خاطر! مدتی که گذشت و با خیال خوش تغییرات زندگی را میگذراندم، یک روز در چالشی قرار گرفتم که توانست تغییرات واقعی را به من نشان دهد.
مدتی بود در فکر جابهجایی و تغییر محل سکونت بودم و از اینرو باید محلی را برای زندگی انتخاب میکردم. زندگی در برخی از جاهای شهر برایم جالب بود و همین طور برخی از مناطق خارج از شهر. مدتی میشد که مناطق و محلههای مختلف را بررسی میکردم تا به یکی از آنها نقل مکان کنم. محلههایی نیز نظرم را جلب تا جایی که شناخت کافی هم نسبت به هر یک پیدا کردم، اما هنگام تغییر همه چیز دگرگون میشد. محلهای را انتخاب و زیر و بمش را خوب پیدا میکردم تا شناخت کافی از موقعیتش پیدا کنم، اما هر بار بنابه برخی دلایل از رفتن منصرف میشدم. اگر هم نقل مکانی صورت میگرفت، در همان محل و منطقهای بود که سالها در آن زندگی میکردم. این مسئله، تصمیم برای رفتن و منصرف شدن از رفتن برایم به مشکلی تبدیل شده بود. گاهی فکر میکردم ماندن برایم بهتر از رفتن است. عادت به جایی که دوستش نداشتم، دلخوشیهایی که برای خود تراشیده بودم تا مانند دلیلی من را به آن منطقه میخکوب کند و بسیاری موارد دیگر باعث شده بود تا سالها از آن نقطه از شهر که برایم خوشایند نبود حرکت نکنم.
من مانند کوچنشینی بودم که میخواست حرکت کند، در حالی که زمان حرکتش نرسیده بود. کوچنشین فکر میکرد که آماده حرکت است در حالی که مهمترین ابزار کوچ یعنی همت از جا کندن، در وجودش پیدا نشده بود.
بارها با خود اندیشیدم مشکل در چیست و چگونه باید راهی شوم، ولی پرسشم بیپاسخ بود، در حالی که هنوز اصرار داشتم که تغییرات بسیاری در نگاه من به زندگی حاصل شده است و از این بابت خوشحال بودم، تا اینکه در چالشی که باید سر راهم قرار میگرفت قرار گرفتم.
یک روز یکی از دوستانم که مدیر یکی از شرکتهای بازرگانی است با من تماس گرفت و پیشنهاد داد تا در شرکت او مشغول به کار شوم.
همیشه علاقه داشتم تا کارهای تبلیغاتی و ساخت تیزر انجام دهم و او هم که این را خوب میدانست این پیشنهاد را به من داد. از قرار معلوم مدیر بخش تبلیغات شرکت به دلیل مهاجرت به خارج از کشور، این بخش از شرکت را دست تنها رها کرده بود. دوست من که میدانست سوابقی در این رابطه دارم و از نحوه کار کردنم هم شناختی داشت با دید مثبتی این پیشنهاد را داد تا به جای مدیر سابق به شرکت رفته و کمکش کنم. او برای این کار حقوق خوبی در نظر گرفته و حساب همه چیز را کرده بود. من که تا به آن روز به جز کارهای پروژهای کار دیگری را تجربه نکرده بودم، در حالی که مشتاق انجام چنین کاری بودم، پیشنهاد او را پذیرفتم. اما پس از اینکه توضیح داد شرکت از جایی که پیش از آن بوده، نقل مکان کرده است و حدود سه ساعت تا مرکز شهر فاصله دارد، از پیشنهاد او دچار آشفتگی شدم. برای رفتن به آن جا لازم بود تا خانه و زندگیام را به طور کلی تغییر دهم و در جایی نزدیک به شرکت زندگی کنم.
دوستم حساب همه جا را کرده بود، خانهای در آن جا برایم در نظر گرفته بود تا برای پیدا کردن خانه دچار مشکل نباشم. نمیدانم به راستی کمک من برایش تا چه اندازه مؤثر بود، اما این را درک میکردم به دلیل اعتمادی که به من دارد و برایش مهم است تبلیغات به دست هر کسی سپرده نشود. حاضر بود تا این اندازه برایم خود را به سختی بیندازد.
میزان اجاره خانهای که او برایم در نظر داشت بسیار بیشتر از اجارهبهای خانهای بود که در آن زندگی میکردم، از اینرو رفتن به آن کار برایم توجیه اقتصادی نداشت و کمی بیثمر بود. دوستم پیشنهاد داد که شرکت، بخش بزرگتر اجاره بها را پرداخت خواهد کرد و برای اطمینان من از بابت این کار حاضر است ضمانتی را در قالب چک به من بدهد. نمیدانستم لطف دوستم از چه روست فقط میدانستم که باید چنین پیشنهادی را قبول کنم و به آن کار وارد شوم.
لازم بود طی مدت کوتاهی اثاثیه و وسایل را جمع وجور و بستهبندی کنم تا به خانه جدید بروم. فردای همان روز برای بازدید به خانهای که دوستم فراهم کرده بودم، رفتم و آنجا را از نزدیک دیدم. روح خانه به دلم نشست. وقتی درونش ایستادم احساس کردم به جایی پا گذاشتهام که متعلق به من است. احساسم این بود که به جایگاه خود وارد شدهام. روح و روان در خانه استقرار داشت. نکته جالب آن که، آن خانه در محلهای واقع شده بود که پیش از آن حتی دلم نمیخواست برای انتخاب محل زندگی به آنجا بروم یا بررسیاش کنم.
خیلی زود اثاثیه جمع شد و من به خانه تازه، اثاثکشی کردم. آب و هوای خوب محل، موقعیت جغرافیایی مناسب، همسایگان آرام و ملاحظهکار، ساختمانهای باکیفیت اطراف، معماری زیبای بناها، راحتی و جاداری خانه، نور فراوان و درخشندگی بیمانند روزهایش، از جمله چیزهایی بودند که من را به آنجا امیدوار میکرد. چند روزی که گذشت و توانستم در هیجانات ناشی از شرایط تازه، آرام شوم و تمرکز پیدا کنم، به یاد گذشته افتادم. به این فکر کردم که چرا هیچ وقت از محلهای که برایم ناخوشایند بود، حرکت نکردم! با خود به این نتیجه رسیدم که بسیاری از تغییرات در من به راستی حادث نشده بود. تغییرات پیش آمده بود، اما نه آنقدر که بدون کمک و انگیزه بتوانم از پسش بربیایم. همت من برای جابهجایی در پی همتی بود که از انگیزه رفتن به کار مورد علاقهام پیش آمده بود. این جابهجایی همانی بود که سالها در پیاش بودم. اینها حاصل نمیشد مگر به یاری دوستی که باید از راه میرسید و من سپاسگزارش بودم. دریافتم که تغییر به راستی به سختی درون آدم را شکل میدهد. دیگر میتوانستم درک کنم که دلیل رنجش من از آن عزیزی که ارتباط خوبی با یکدیگر نداشتیم، حتی در لحظهای که میخواستم تا من را ببخشد چه بود. من هرگز تغییر در احساسم و بخشیدنش در وجودم به راستی صورت نگرفته بود. آن لحظه میتوانستم به تمام خاطرات تلخی که از او داشتم بدون هیچ دلخوری لبخند بزنم.