سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: وقتی به جبهه رفتم، ۱۶ سال داشتم. بعد از کلی دردسر توانستم به همراه یکی از بچههای محلهمان که از سال ۵۸ به کردستان رفت و آمد میکرد، به سنندج بروم. اول قرار بود در پادگانهای پشتیبانی بهکارگیری شوم، اما من که عشق جنگ بودم آن قدر اصرار کردم که به عنوان نیروی حراست از جادهها به یکی از پایگاههای ایجاد شده در مناطق عملیاتی رفتم.
کنار ما یک سروان ارتشی بود که اغلب لباسهای کردی میپوشید. آدم منضبط و سختگیری بود. اخلاق نظامیاش با روحیه بسیجی ما سازگاری نداشت. از او خوشمان نمیآمد و تحویلش نمیگرفتیم! اما جناب سروان کار خودش را میکرد و همیشه به ما توصیه میکرد مبادا سر پست بخوابیم یا با هم شوخی نابجا کنیم و... آنقدر گیر میداد که شاکی میشدیم. یک بار حوالی ظهر کوملهها به ما حمله کردند. غالباً شبها جولان میدادند، اما آن روز سر ظهر حمله کردند و تا به خودمان بیاییم، به ما مسلط شدند. سه نفر بیشتر در پایگاه نبودیم. کوملهها از ما خواستند تسلیم شویم و، چون چارهای نداشتیم، اسلحهها را تحویل دادیم. در همین لحظه جناب سروان که از ماجرا خبر نداشت از بلندی سرازیر شد. تا او را دیدند به طرفش تیراندازی کردند. سروان پشت یک تخته سنگ پنهان شد. همگی به آن تخته سنگ چشم دوخته بودیم و کوملهها مرتب داد میزدند که اگر بیرون نیایی، نارنجک میاندازیم. لحظاتی بعد ناگهان صدای سروان از پشت سرمان آمد. ضدانقلابها تا آمدند به خودشان بجنبند، جناب سروان به طرفشان شلیک کرد. درگیری شروع شد و کوملهها با دادن یک نفر کشته و یک نفر زخمی باقی فرار کردند.
آن روز سروان در نظر ما تبدیل به یک ابرقهرمان شده بود. وقتی با ذوق و شوق از او پرسیدیم شما که جلوی چشم ما بین تخت سنگها بودی چطور شد از پشت کوملهها سردرآوردی؟ نیمنگاهی به ما کرد و گفت: قراره همه چی رو به شما توضیح بدم؟ بعد مثل همیشه به کارش مشغول شد و هیچ وقت هم ندیدم از کار محشری که انجام داده بود برای کسی تعریف کند. برای همین من هم نامش را در این خاطره نمیآورم. هرچند که نمیدانم الان کجاست و چه میکند.