سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: میخواهی نتیجه بگیری؟ نتیجه را رها کن. به همین سادگی؟ بله! مدعای این جمله چیست؟ مدعای جمله این است: تو وقتی واقعاً نتیجه میگیری که خودت را از قید نتیجه رها کرده باشی. وقتی میوه میدهی که مدام نچسبی به میوه دادن. وقتی میچسبی به اینکه چه میوهای خواهم داد؟ چه میوهای خواهم داد؟ نکند اصلاً میوه ندهم؟! به جای آلبالو، گیلاس و گلابی روی شاخههای تو چه میروید؟ معلوم است: به جای گلابی که قابل گاز زدن و احتمالاً معدن انواع ویتامینهاست- دلمان گلابی خواست- این جمله میروید: «نکند اصلاً میوه ندهم.» به جای گیلاس این جمله روی شاخهات ظاهر میشود: «چه میوهای خواهم داد؟» توجه کن چه اتفاقی میافتد. میوه واقعی تبدیل میشود به ایده پرتکرار و نگران کننده هیجان میوه دادن و صد البته قبول میکنی به همان اندازه که میتوان میوه را گاز زد دقیقاً به همان اندازه نمیتوان هیجان میوه دادن یا نگرانی بابت میوه ندادن را گاز زد، یعنی به همان اندازه که میوه محصول است نگرانی بابت میوه ندادن محصول نیست و طبیعتاً قابل ارائه هم نخواهد بود. آیا تو میتوانی «من چگونه میوه خواهم داد؟» را در بشقاب یک مهمان بگذاری؟
مدعای جمله «میخواهی نتیجه بگیری؟ نتیجه را رها کن!» این است: در واقع تو با چنگ زدن به دست نمیآوری، بلکه با رها کردن به دست میآوری. شاید این عبارات در نگاه اول فانتزی به نظر برسند: یعنی چه میخواهی نتیجه بگیری، نتیجه را رها کن! مثل اشیای ظریفی که زیبا هستند، اما کاربرد چندانی ندارند. شاید حتی متناقض به نظر برسد. اگر میخواهی به نتیجه برسی به نتیجه نچسب. واضح است که داخل این عبارت تناقض وجود دارد، اما آیا واقعاً این طور است؟
فرق کشاورز هیجانی نتیجه گرا با کشاورز حرفهای
فرض کن تو یک کشاورز هیجانی و آماتور هستی. این طور بگوییم تو یک کشاورز نتیجهگرا هستی. چه میکنی؟ میروی دانههایت را در زمین میپاشی، اما شب از فرط نتیجهگرایی خوابت نمیبرد. چه کار میکنی؟ میروی تکتک آن دانههای بخت برگشته را از زیر زمین بیرون میکشی و با آنها احوالپرسی میکنی. سرجایتان هستید؟ بله سر جایمان هستیم. اوضاع و احوال خوب است؟ بله خدا را شکر خوب است. مشکلی ندارید؟ نه مشکل خاصی نداریم. طفلکها رویشان نمیشود بگویند «اگر شما بگذارید ما مشکلی نداریم.» خداحافظ! خداحافظ! و روز بعد داستان باز با اندکی تغییرات، اما به همان اسلوب دیروز تکرار میشود. کشاورز آماتور نتیجهگرای ما شب باز کابوس میبیند، یا روز فکر و خیال میکند که نکند این دانههای به این کوچکی زیر زمین خفه شوند. سرش را نیم دقیقه زیرخاک یا آب فرو میکند و به اصطلاح خودش را به صورت آزمایشی میکارد و میبیند نه، اصلاً تحملپذیر نیست، بنابراین با سرعت برق و باد سر مزرعه حاضر میشود و دوباره آن بستر پوششی خاک را از روی بذرها برمی دارد. سلام! سلام! شما حالتان خوب است؟ بله، یعنی نه. بالاخره حالتان خوب است یا نه؟ راستش را بگویید، من تحمل شنیدنش را دارم. حال خودمان که خوب است، اما آخر این طور ادامه بدهید حتماً حالمان بد خواهد شد. مگر من چه میکنم؟ اجازه نمیدهید ما کار خودمان را بکنیم. من فقط نگران شما هستم عزیزانم! نگران آیندهتان. گفتم یک وقت خفه نشوید. هوا به شما میرسد؟ و دانهها همه سرشان را به نشانه تأسف تکان میدهند. شما فکر میکنید آخر و عاقبت این مزرعه چه خواهد شد؟ درست حدس زدهاید. همه بذرهای بیچاره آخر سر تلف میشوند. فقط و فقط به خاطر توهمات یک دیوانه، هیچ چیز به دردبخوری از آن مزرعه بیرون نمیآید. چرا؟ به خاطر اینکه کشاورز ما نمیخواهد چیزی را که پاشیده رها کند. نمیخواهد از عمل خود جدا شود، میخواهد به عمل خود بچسبد. نمیخواهد قبول کند فصل کاشت تمام و او حالا دیگر وارد فصل دیگری از زندگیاش شده است. تازه اگر قبول کند وارد فصل داشت شده، داشت و مراقبت را با تولید نگرانی یکی میگیرد. نمیخواهد چیزی را که به بستر رشددهنده امانت سپرده واقعاً به امانت بسپارد به خاک، به آفتاب، به آب و به باد مشکوک است. ظاهراً دانهها را پاشیده، اما میخواهد همچنان پیش خودش باشند، میخواهد سریع خوشههای طلایی را در مزرعهاش ببیند بنابراین تولید نگرانی میکند: نکند آن زیر خفه شوند... و همین فکر و خیالها باعث میشود واقعاً بذرها خفه شوند. آن هم نه به واسطه کم کاری یا حواس پرتی خاک یا آب یا آفتاب، بلکه به خاطر فکر و خیالهای کشاورز نتیجهگرا.
نتیجه در بیرون است یا صرفاً قرارداد درون ماست؟
فشار ویران کننده به نتیجه رسیدن از کجا میآید؟ چرا ما لحظات زندگی را به شکنجههای کوچک و بزرگِ «باید به اینجا برسم، باید به آنجا برسم» تبدیل میکنیم؟ اصلاً نتیجه یعنی چه؟ آیا واقعاً در واقعیت چیزی به نام نتیجه وجود دارد، یا نه، صرفاً قراردادهایی است که در سر ما شکل میگیرد و محو میشود؟ ممکن است آنچه برای تو نتیجه است برای دیگری نقطه شروع باشد. فرض کن تو رفتهای ایستگاه ۴ هزار متری و این نقطه برای تو یک نتیجه شگفت است، اما آنجا متوجه میشوی همین ارتفاع برای کوهنورد دیگر یک نقطه آغاز است و او شب در کمپ ۴ هزار متری استراحت کرده و میخواهد از نقطه نتیجه تو یک نقطه آغاز بسازد و برود ارتفاع ۶ هزار متری. درک اینکه در واقعیت چیزی به نام نتیجه وجود ندارد بسیار حیاتی است. استادی گفته است: «آن که مقصد ندارد هرگز راهش را گم نمیکند.» منظور او این است که واقعاً تنها چیزی که واقعیت دارد راه است و نه مقصد. مقصد فقط یک قرارداد است. مثلاً من از تهران حرکت میکنم و در مقصدی به نام تبریز توقف میکنم و از حرکت باز میایستم. اما فردی دیگر از تبریز میگذرد و میرود به سمت بازرگان. اگر تبریز واقعاً مقصد است برای آن فرد هم باید مقصد باشد، یعنی اگر در ذات تبریز چیزی به نام مقصد بودن وجود دارد آن فرد نمیتواند از تبریز عبور کند. اما چرا میتواند عبور کند؟ به خاطر اینکه تبریز واقعاً مقصد نیست بلکه تبریز بخشی از راه است، فقط ما در ذهنمان قرارداد میکنیم که این جا مقصد و نتیجه ما باشد، در حالی که در حقیقت ما سر راه نشستهایم. درک اینکه فقط راه وجود دارد و مقصد یک قرارداد است برای بیرون آمدن از فشار نتیجه خواهیهای ویرانگر بسیار حیاتی و کلیدی است. این زندگی است که واقعیت دارد و صد البته اگر کسی واقعیت زندگی را بپذیرد و در اوهام نتیجهگرایی گرفتار نشود به طرز شگفتآوری به نتیجههای بیرونی هم میرسد، یا حتی اگر به نتیجههای بیرونی هم نرسد به هدف زندگی که شناسایی «من» است– من چه کسی هستم؟ - خواهد رسید، مثل درختی که در فصل مساعد رشد قرار نگرفته و میوهای نداده، اما متوجه است و میداند کیست.
چه کسی این شکنجه گر را در من کاشته است؟
اگر میخواهید به خود خدمتی کرده باشید نگاه دوبارهای به بایدهایتان- بایدهای ناظر بر نتیجه بیندازید و ببینید پشت آن بایدها چه خبر است. من باید به درآمد ۲۰ میلیون تومان در ماه برسم. چه کسی این شکنجهگر را در ذهن من کاشته است؟ چرا من باید به این درآمد برسم؟ بشکاف ببین پشت این باید چه قرار دارد. غیر از این است که شکنجهگر مقایسه آنجا شلاق به دست ایستاده است و به خاطر این موضوع خودم را مدام زیر فشار قرار میدهم؟ صحبت سر این نیست که ما نباید به درآمد ۲۰ میلیونی برسیم– همین نباید هم باز شکل دیگری از باید است، در واقع یک باید دیگر در لباس مبدل- صحبت سر این است که چرا این ۲۰ میلیون تومان تبدیل به باید میشود؟ صحبت سر این نیست که من نباید در زندگی برنامه و نقشه داشته باشم. صحبت سر این است که چرا این برنامه و نقشه در ادامه تبدیل به اهرم فشار میشود؟ مدعای ما این نیست که تو نباید به ارتفاع ۸ هزار متری صعود کنی بلکه میگوییم چرا میخواهی این کار را با فشار، شکنجه باید انجام دهی، چون قرارداد کردهای به ۸ هزار متری برسی. چرا ارتفاع صفر را به هیچ میگیری و چنان از کنار دریا از میان امواج آبی دریا از این ارتفاع صفر عبور میکنی که انگار آنها بخشی از زندگی و زیباییهایش نیستند. توجه کنید که مجموعه عوامل درونی و بیرونی ممکن است طوری پیش برود که من بدون ایجاد فشار به ۱۰ برابر آن درآمد ۲۰ میلیون تومانی هم برسم، مثل این است که یک کوهنورد بدون اینکه فشار و اجبار ویران کنندهای برای فتح داشته باشد قله ۸ هزار متری را فتح میکند.
درخت به «بودن» میچسبد یا به میوه دادن؟
فرض کن تو یک درخت جوان هستی. دور و برت هم کسی نیست. از طرفی نمیدانی درختِ چه هستی. هیچ ایدهای درباره اینکه میوه خواهی داد یا نه، هیچ ایدهای درباره اینکه میوهات چه خواهد بود نداری. حالا شما بگویید کدام یک از این دو رویکرد، طبیعیتر است؟ درختی که صبح تا شب به این فکر میکند که آیا میوه خواهد داد یا نه و اگر میوه خواهد داد آن چه میوهای خواهد بود؟ یا درختی که وقت خود را با این چیزها تلف نمیکند و فقط یک کار انجام میدهد: «درخت بودن.» یعنی یک استدلال خیلی درونی و باشکوه دارد. او با خودش میگوید- بهتر است بگوییم حتی همین را هم نمیگوید- واقعاً این چیزها در حیطه اختیارات من نیست و قاعدتاً تخصصی هم در این باره ندارم، اما یک چیز را خوب میدانم و آن این است که من درخت هستم. واقعاً نمیدانم برگ و بار من چه خواهد بود. چقدر بزرگ خواهم شد. یک متر؟ دو متر؟ ۲۰ متر؟ گمنام خواهم ماند یا نه، درخت مشهوری خواهم شد؟ واقعاً نمیدانم– در این مثال ما خطایی وجود دارد که در مثالها گاه گریزی از آن نیست. توجه کنید درختی که این حرفها را میزند در واقع دارد با همین حرفها آن حالت شکوه و زیبایی را از دست میدهد. در واقع ما فرض کردهایم که درخت دوم این حرفها را میزند. واضح است که درخت کاری با این چیزها ندارد و فقط درخت است و کاملاً در یک سکوت درونی کار خود را پیش میبرد. این طور بگوییم درخت نوع دوم با خودش وارد رابطه نمیشود و مثلاً نمیگوید من باید رشد کنم بلکه فقط رشد میکند، کاری که میتوانم انجام دهم این است به درخت بودن خود ادامه دهم و درخت بودن چیست؟ یعنی میدانم ظرفیتهایی در درون من است و در بیرون از من هم یک سری ظرفیتها وجود دارد که در اختیار من قرار داده شده و با آن ظرفیتهای درونی من هماهنگ است. یعنی اگر مثلاً ظرفیت فتوسنتز در برگهای من است به موازات و به تناسب این ظرفیت، نوری در بیرون قرار دارد که آن ظرفیت را فعال میکند. یا اگر ظرفیت مکش در ریشههای من هست، به تناسب این ظرفیت، کانیها و موادی در اطراف ریشههای من پیشبینی شده است. من میتوانم آب یا آن کانیها را به درون خود بکشم و در اختیار ساقهها و برگهایم قرار دهم. من فقط به همان کاری که آن لحظه میتوانم انجام دهم قانعم. دیگر نمیگویم برگهای چه کسی کوچکتر است و برگهای چه کسی بزرگتر، یا نمیآیم سانتیمتر بگیرم ببینم قطر کدام درخت از همه بزرگتر است، من فقط به درخت بودن خود ادامه میدهم، و درخت بودن یعنی چه؟ یعنی هر لحظه در همان کاری باشم که هستم. حالا فصل پاییز است پس استراحت میکنم. با فصل پاییز درگیر نمیشوم که مثلاً من نمیخواهم تو رشد مرا متوقف کنی. یقه پاییز را نمیگیرم یا مثلاً یقه باد را که تو با برگهای من چه کار داری. چرا اجازه نمیدهی ما هم برای خودمان جلوه رنگارنگ زرد و نارنجی داشته باشیم و به خودمان افتخار کنیم وقتی ملت کنار ما میآیند و از پشت زمینه برگهای ما برای عکسهای سلفی استفاده میکنند. به باد نمیگویم لطفاً برو کمی آن طرفتر کار و کاسبی ما را خراب نکن. یا وقتی زمستان میرسد من در برابر خوابیدن مقاومت نشان نمیدهم. نکند بخوابم و بمیرم، نکند بخوابم میوه ندهم. نکند کسی مرا بیدار نکند. شوخی نیست، قرار است سه ماه بخوابم. سه ماه خواب؟ من سه ماه بخوابم میمیرم و میبینید که بهار شده است، همه درختان از خواب بیدار شدهاند جز درخت ما. چرا درخت ما خواب مانده است؟ چون درست نخوابیده، چون با خود در کشمکش بوده، مدام کابوس دیده و از خواب پریده است و نتوانسته جان و انرژیای را به واسطه خواب عمیق در خود ذخیره کند و حالا که وقت بهار و بیداری و کار و بار است درخت ما در حال خمیازه کشیدن است. همه در حال شکوفه دادن هستند و درخت ما به زور دو شکوفه کوچک داده که هیچ زنبور عسلی افتخار نمیدهد روی آنها بنشیند از بس که بیرنگ و بو هستند. چرا درخت ما نتیجه نگرفت؟ از بس که به نتیجه چسبید. از بس که خیال پردازی کرد که نکند بخوابم و بیدار نشوم. از بس که گفت بالاخره من میوهای خواهم داد؟ نکند میوه من ترش باشد، نکند میوه من آبدار نباشد!