کد خبر: 1010091
تاریخ انتشار: ۲۱ تير ۱۳۹۹ - ۲۳:۵۷
فهم اسلاوی ژیژک به کمک خودش
‌نمی‌خواهم به عنوان یک فرد به من احترام بگذارند. برای من مهم نیست که من را چطور صدا می‌کنید، اسلاوی یا روانی، یا هر چیز دیگری. من می‌خواهم روی آثارم تمرکز کنید
سرویس دین و اندیشه جوان آنلاین: گفت‌وگویی از مایک بولاژفسکی با اسلاوی ژیژک در دست است که منبعی بسیار خوب برای شناخت ژیژک و آثار اوست. در این گفتگو پرسش‌های بسیار خوبی از ژیژک درباره ژیژک پرسیده می‌شود که ما را هر چه بیشتر به شناخت او نزدیک می‌کند. این گفتگو ۶ هزار کلمه‌ای به صورت کامل از پایگاه اطلاعاتی Jstor به همت وب‌سایت «ترجمان» و به ترجمه «محمد باسط» منتشر شده است. در ادامه چند پرسش و پاسخ مهم از این گفتگو را می‌خوانید.
 
بهترین متنی که می‌توان برای فهمیدن آثار شما مطالعه کرد چیست؟

با اینکه چند کتابی برای فهم این زمینه فلسفی وجود دارد، شاید اولین کتاب دوست و همکارم النکا زوپانچیچ درباره لکان و کانت، با عنوان اخلاقیات امر واقعی، در صدر آن‌ها قرار بگیرد، اما به این هم بستگی دارد که منظور شما چه نوع نوشته‌ای باشد، چون روشن است که من در حدود یک دهه گذشته دو نوع چیز نوشته‌ام: از یک طرف، کتاب‌های فلسفی‌تر هستند، معمولاً درباره هگل، اندیشه پسا‌هگلی، هایدگر، رهیافت استعلایی به فلسفه، علوم مغزی، و. از طرف دیگر، آثاری که بیشتر درگیر سیاست هستند. در وهله اول، تصور می‌کنم که کتاب‌های فلسفی‌ام بسیار بهتر هستند. نوشته‌های سیاسی‌ترم مانند «شجاعت نومیدی»، «علیه تهدید دوسویه» و...، این‌ها چیز‌هایی هستند که خودم به آن‌ها اعتماد کامل ندارم. فکر می‌کنم این‌ها را فقط برای گفتن چیز‌هایی می‌نویسم که به نظرم دیگران باید آن‌ها را می‌گفتند. راستش، چرا دیگرانی که حرفه‌ای‌تر هستند این کار را نمی‌کنند؟ درباره کتاب‌های فلسفی، فکر می‌کنم این‌ها دنباله «کمتر از هیچ» و «پسروی مطلق» باشند. به نظرم این‌ها بیان نهایی موضع فلسفی من تا به اینجاست. حالا دارم تلاش می‌کنم که از آن گذر کنم، چون همیشه وسواس این فکر را داشتم که آن بینش اساسی از دستم گریخت که آن را فراچنگ نیاوردم. هراس بزرگ من تمام شدن آن کتاب حجیم «کمتر از هیچ» بود. این کتاب بیشتر از هزار صفحه است، اما ناگهان بعد از تمام شدنش این ترس بر من غالب شد که آن فکر اساسی را فراچنگ نیاوردم، بنابراین تلاش کردم در پسروی مطلق این کار را انجام دهم، اما این کتاب دشوارتر است.

به نظرتان در آثار شما کدام مفهوم بیشتر از همه دچار سوء‌برداشت شده است؟ فکر می‌کنید چیزی هست که ما خوانندگان نمی‌خواهیم آن را بفهمیم؟

به نظرم نه مفهوم بلکه حوزه‌هایی هستند که درست فهم نشده‌اند. فکر می‌کنم کتاب‌های فلسفی‌ام حتی آنقدر خوانده هم نمی‌شوند و اغلب فهم درستی از آن‌ها صورت نمی‌گیرد. هدف من به انجام رساندن مداخله‌ای بسیار دقیق است. در یک لحظه فلسفی بسیار هیجان‌انگیز قرار داریم که در آن رهیافت واسازانه که به شکل‌های مختلف در دو قرن پیش رایج بوده، به تدریج در حال ناپدید شدن است. بعد از آن ما - نامش را چه بگذارم- پوزیتیویسم جدید، علوم مغزی، حتی فیزیک کوانتومی را داریم: شیوه‌هایی علمی برای پاسخ دادن به پرسش‌های فلسفی. استیون هاوکینگ در یکی از آخرین کتاب‌هایش می‌گوید امروز فلسفه مرده است، علم دارد حتی به پرسش‌های فلسفی نیز وارد می‌شود و به معنایی حرفش درست بود. امروز، اگر شما بپرسید، «جهان ما متناهی است یا نامتناهی؟ نفس ما جاودان است یا نه؟ صاحب اختیار هستیم یا نه؟» مردم برای یافتن پاسخ این پرسش‌ها به زیست‌شناسی تکاملی، علوم مغزی و مکانیک کوانتومی رو می‌کنند، نه به فلسفه. با این حساب، بین این دو سوی افراطی طیف، آیا جای مناسبی برای فلسفه وجود دارد؟ جایی که نه صرفاً این تأمل واساخت‌گرایانه و تاریخ‌باورانه باشد که می‌پرسد، «بافت اجتماعی یا بافت گفتمانی یک اثر چیست» و نه نوعی واقع‌گرایی خام. جایی که می‌گوید اجازه بدهید به واقعیت نگاه کنیم و الی آخر. معمولاً این نکته اساسی موجود در آثار من فهمیده نمی‌شود؛ لذا از نظر من کاملاً خنده‌دار است که اغلب به خاطر یک نوشته واحد از هر دو جناح مورد حمله قرار می‌گیرم و موضع طرف مقابل را به من نسبت می‌دهند. از دید برخی از نظریه‌پردازان گفتمان که پیروِ هابرماس هستند، من یک پوزیتیویست روانکاوِ ساده‌لوح هستم. از نظر دانشمندان مغز هم، هنوز یک متافیزیکدان اروپایی ساده‌لوح یا چنین چیز‌هایی به شمار می‌روم. دیده‌ام که در نوشته‌های سیاسی‌ام نیز همین اتفاق می‌افتد... چیز واقعاً جالبی که در واکنش‌ها به آثارم وجود دارد، این است که برای یک متن واحد اغلب از هر دو جناح مورد حمله قرار می‌گیرم. کتاب سیاسی قدیمی من «به بیابان واقعیت خوش آمدید» به نظرم خیلی بامزه است. دوستان عرب من مرا متهم کردند که بیش از حد با صهیونیسم همدلی دارم و برخی از دروغ‌های صهیونیستی را در آن اشاعه می‌دهم و الی آخر. یک دوست مصری به من گفت در الاشرم، مهم‌ترین روزنامه مصر، تقریباً دو دهه پیش، به من به‌عنوان یکی از کثیف‌ترین تبلیغاتچی‌های صهیونیسم حمله شده است. از طرف دیگر، اورشلیم پست، مهم‌ترین روزنامه دست‌راستی در اسرائیل، به من با این عنوان که خطرناک‌ترین روایت از یهودستیزی جدید را ارائه می‌کنم، حمله کرده است. از این جهت، این چیزی است که به نظرم در واکنش‌ها به آثار من جالب است. به گمانم این نشانه‌ای ناراحت‌کننده است از اینکه مردم واقعاً آن‌ها را نمی‌خوانند و خط استدلالی مرا دنبال نمی‌کنند، فقط دنبال تکه‌های کوتاه و نقل‌قول‌هایی می‌گردند که بتوانند آنطور که می‌خواهند آن‌ها را بخوانند، اما از این بابت آدم بدبینی نیستم. اینجا از ژان پل سارتر پیروی می‌کنم که می‌گفت اگر، به خاطر یک متن واحد، از هر دو جناح به شما حمله شد، به احتمال زیاد، این یکی از اندک شواهد قابل اعتمادی است که نشان می‌دهد شما برحق هستید.

ممکن است راجع به سبک خودتان توضیحی بدهید؟ از جا‌های مختلف شنیده‌ام که خیلی راحت نیستید که مثل یک روشنفکر مرجع با شما برخورد شود، یک نوع شخصیت پدرگونه. جوک‌های ناجور را داریم و اینکه گفته‌اید عنوان‌های رسمی مثل «استاد ژیژک» را دوست ندارید.

من کارم را جدی می‌گیرم. نمی‌خواهم با من با احترام برخورد شود، چون فکر می‌کنم همیشه یک نوع پرخاش در احترام نهفته است. دست‌کم در جهان من - البته شاید من در جهان اشتباهی زندگی می‌کنم- این نوع احترام همیشه با نوعی ظرافت گویای این است که شما کار آن طرف را اصلاً جدی نمی‌گیرید. نمی‌خواهم به عنوان یک فرد به من احترام بگذارند. برای من مهم نیست که من را چطور صدا می‌کنید، اسلاوی یا روانی، یا هر چیز دیگری. من می‌خواهم روی آثارم تمرکز کنید. اینجا یک حالت دوگانه‌ای وجود دارد. می‌دانید کجا می‌توانید مچ من را بگیرید؟ از یک طرف، حرفم این است که می‌خواهم روی آثار من متمرکز شوید، اما در آثار من و احتمالاً حتی در سخنرانی‌ها، آشکارا نوعی وسواس و اجبار دارم که کارم سرگرم‌کننده باشد و توجهات را جلب کند. پس بله، من یک مشکلی دارم. به همین دلیل است که نوشتن را بسیار بیشتر از سخنرانی و گفتگو دوست دارم. چون در نوشتن، شما می‌توانید روی آنچه نوشته راجع به آن است تمرکز کنید و یک حرفی بزنم که تعجب کنید. بهترین درسی که در دهه‌های گذشته گرفته‌ام این است که کتاب‌های فلسفی‌ام که تصور می‌شود، خوانده نمی‌شوند و زیادی طولانی‌اند و زیادی دشوارند، اغلب بهتر از کتاب‌های سیاسی‌ام فروش می‌کنند. جالب نیست؟ درسی که باید بگیریم این است که مردم را دست‌کم نگیریم. مهم نیست که یک مشت آدم بدبین چه می‌گویند، اینکه مردم احمقند، باید کتاب‌های کوتاه بنویسی، فقط گزارش کن یا پیشنهاد عملی بده؛ نه. هنوز هم یک عامه اهل فکر جدی دور و بر ما حضور دارد. این چیزی است که به من امید می‌دهد.

همیشه انتظار داریم روشنفکران وقتی در بین مردم ظاهر می‌شوند یک جور جدیت داشته باشند و مسلماً در شما از این چیز‌ها خبری نیست و شاید حتی این تصویر را خراب کنید. آیا این تأثیرگذاری شما را محدود نمی‌کند؟

بله، با شما موافقم. نکته جالبی است. تا حدی می‌توانید بگویید که آنچه بعضی‌ها شهرت من به حساب می‌آورند در واقع استدلال ظریفی علیه خود من است. مردم می‌گویند، «بامزه است، برو به حرف‌هایش گوش بده، اما خیلی او را جدی نگیر.» و این گاهی ناراحتم می‌کند، چون مردم خیلی وقت‌ها توجه ندارند که چه می‌خواهم بگویم. برای مثال، در این مورد واقعاً به حد جنون رسیدم، منظورم نقد جان‌گری درباره «کمتر از هیچ» در نیویورک ریویو آو بوکز است، شاید آن را دیده باشید. «کمتر از هیچ» یک کتاب پیچیده درباره هگل است. این را با برخی از دوستانم که فقط نقد‌گری را خوانده بودند امتحان کردم. از آن‌ها پرسیدم چه برداشتی از کتاب دارید؟ پرسیدم ادعای من در آن کتاب چیست؟ هیچ ایده‌ای نداشتند. آن نقد فقط روی برخی جزئیات دست گذاشته بود که از نظر سیاسی مسئله‌برانگیز و رادیکال بودند، اما خدایا، من یک کتاب راجع به هگل نوشته‌ام. حرفم در آن چیست؟ اصلاً کسی به این توجه نکرده بود، اما از طرف دیگر، فکر می‌کنم نباید اینجا زیاد گلایه کنم، چون، می‌دانید که این اتفاق برای فیلسوفان می‌افتد. برای هایدگر این اتفاق افتاد، برای مکتب فرانکفورت، برای لکان و. فقط باید این واقعیت را پذیرفت و گذشت. فیلسوفان اصلاً برای این وجود دارند که در اغلب موارد بد فهمیده شوند.

اغلب شما را یک متفکر بسیار جنجال‌برانگیز توصیف می‌کنند، اما به نظرم در این امر اغراق شده است. آیا خودتان فکر می‌کنید در واقع اصلاً جنجالی نیستید؟

به نکته واقعاً خوبی اشاره کردید. واقعاً آن را می‌پسندم. همیشه در حال صحبت کردن با کسانی هستم که مدعی‌اند «تو خودت می‌دانی که حرفت بی‌ربط است، امکان ندارد این حرف را جدی زده باشی». هر وقت چیز‌هایی مثل این می‌گویند، بلافاصله بحثم را به نحوی که کاملاً برای فهم عرفی قابل درک باشد، توضیح می‌دهم و هیچ حرف انقلابی یا بزرگی نمی‌زنم. من می‌گویم امروز به یک سیاست اندکی رادیکال‌تر احتیاج داریم، اما شبیه همین سوسیال دموکراسی. من به شدت مخالف همه این ایده‌های «علیه خیر و شرِ» نیچه‌ای هستم. طرفدار یک جور اخلاق عمومی هستم. در این هیچ جنجال بزرگی وجود ندارد. حتی در فلسفه، مدعی نیستم که چیز عمیقاً جدیدی را به میدان آورده‌ام. صرفاً تلاش می‌کنم آنچه قبلاً در هگل دیده‌ام را توضیح دهم، اما مطلب دیگری را هم بگویم که در کلام شما آن را می‌پسندیدم و شاید امید پنهان من باشد. آیا می‌دانید که همه گسست‌های بزرگ یا اکثر آن‌ها در تاریخ اندیشه نوعی بازگشت به یک منشأ اولیه بوده‌اند؟ همیشه در این مورد مارتین لوتر را ذکر می‌کنم. هدف او این نبود که انقلاب به پا کند؛ او می‌خواست به پیام راستین مسیح بازگردد، علیه پاپ و. بدین طریق، او یکی از بزرگ‌ترین انقلاب‌های فکری را به انجام رساند که در آن همه چیز تغییر کرد. فکر می‌کنم، به طرزی تناقض‌آمیز، این نوعی توهم ضروری است. برای انجام دادن کاری واقعاً جدید، شاید ضروری است این توهم را داشته باشید که واقعاً در حال بازگشت به یک گذشته اصیل‌تر هستید. باید به اشتباه تصور کنید که در گذشته چنین چیزی بوده است و مثال نهایی‌اش را این می‌دانم: همانطور که بسیاری کسان متوجه شده‌اند، روشن است که وقتی ژاک لکان درباره بازگشت به فروید حرف می‌زند، خب، این فروید تا حد زیادی چیزی است که او در فروید باز کشف کرده است، اما مهم‌تر شکاف‌هایی است که او در فروید دیده و آن‌ها را پر کرده است. هرگز نباید فراموش کنیم که لکان، کسی که همه چیز را به هم می‌آمیزد و انقلابی در روانکاوی پدید می‌آورد، خودش را صرفاً کسی می‌داند که به فروید بازگشته است. این ایده را برای همین دوست دارم. به نظر من، انقلاب‌های واقعی یک وجه محافظه‌کارانه دارند. مثال دیگری بزنم که شاید خوشتان بیاید. در ابتدای مدرنیته، همه رادیکال‌ها، تجربه‌گراها، یا هر کسی، اصلاً متوجه مدرنیته نشدند. یکی از کسانی که واقعاً متوجه شد که مدرنیته چیست بلیز پاسکال بود، اما مسئله او این نبود که «بیاییم راهمان را از گذشته جدا کنیم»، بلکه دقیقاً مسئله‌اش این بود که چطور در وضعیت جدید علم و مدرنیته می‌توان یک مسیحی راست‌کیش باقی ماند. بنابراین، او بسیار بهتر از همه آن شیفتگان تجربه و علم فهمیده بود که چه چیزی با علم مدرن در حال ظهور است. آنچه شاید حرکتی محافظه‌کارانه به نظر آید به شما امکان می‌دهد چیز‌هایی را ببینید که شاید دیگران نبینند. مثال دیگری که همیشه من را مجذوب خودش می‌کند گذار از سینمای صامت به سینمای غیرصامت است. کسانی که بی‌اختیار در برابر این گذار مقاومت می‌کردند - از آوانگارد‌های روس تا چارلی چاپلین- ابعاد ناشناخته آنچه در حال وقوع بود را خیلی بهتر درک می‌کردند. همانطور که در کتابم این مطلب را بسط داده‌ام، چاپلین تقریباً ۱۰ سال در مقابل ساختن یک فیلم کاملاً غیرصامت مقاومت کرد، نه؟ یک فیلم اولیه که در آن صدا حضور دارد، «روشنایی‌های شهر» (۱۹۳۱)، فقط از موسیقی استفاده می‌کند. بعد در «عصر جدید» (۱۹۳۶)، صدا و صحبت آدم‌ها را می‌شنوید، اما این صدا همیشه بخشی از روایت است. برای مثال، صدای حرف زدن آدم‌ها را وقتی می‌شنوید که از رادیویی که در فیلم نشان داده شده پخش می‌شود. تنها در «دیکتاتور بزرگ» (۱۹۴۰) است که بازیگران حرف می‌زنند، اما صدای چه کسی را می‌شنوید؟ هیتلر، با آن فریاد‌های وحشیانه، لذا چاپلین به عنوان یک محافظه‌کار این بُعد تهدیدکننده، هراس‌آور و ضد ثبات صدا را می‌دید، در‌حالی‌که آن طرفداران پخمه سینمای غیرصامت این موقعیت را با نوعی واقع‌بینی احمقانه درک می‌کردند، «چه خوب، حالا که صدا هم داریم، می‌توانیم واقعیت را به شیوه‌ای قانع‌کننده‌تر و واقع‌گرایانه‌تر بازتولید کنیم.» برای همین است که کسی مثل ری کرزویل را دوست ندارم. در تصوری که او از تکینگی دارد، چیزی جا افتاده است. خیلی ساده است، درست، بله، ما همه به بخشی از تکینگی تبدیل خواهیم شد. او حتی به پرسش‌های کلیدی هم نمی‌پردازد: این اتفاق بر هویت ما چه تغییراتی را تحمیل می‌کند؟ جدی نیست. او فکر می‌کند همه این چیز‌های بزرگ رخ خواهند داد، اما ما باز همان انسان‌های سابق خواهیم ماند، فقط با توانایی‌های اضافی.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر