سرویس تاریخ جوان آنلاین: راوي خاطرات و تحليل هايي كه پيش روي شماست، از شاهدان پردغدغه و فرهيخته رويدادهاي نهضت ملي ايران بود. زنده ياد پروفسور احمد خلیلی در گفت و شنودي كه پيش روي داريد، در باره« احمد قوام، محمد مصدق و قيام مردمي 30 تير 1331» سخن گفته است. اميد آنكه تاريخ پژوهان اين نهضت و عموم علاقمندان را مفيد و مقبول آيد.
به نظر میرسید که دکتر مصدق بعد از استعفا در تیر 1331، علاقهای به بازگشت به حکومت نداشت و به واقع این آیتالله کاشانی و برخی اعضای جبهه ملی بودند که با بی خبری از این مساله و بسیج عمومی، او را برگرداندند.ارزیابی شما در این باره چیست؟
در این مورد دو احتمال وجود دارد. عدهای معتقدند دکتر مصدق متوجه شده بود که نمیتواند قانون ملی کردن نفت را به سرانجام برساند و میخواست خیلی آبرومندانه کنار برود و به القابی نظیر خائن -که خودش برای تجدید قرارداد دارسی و امثالهم به افراد داده بود- ملقب نشود. در آن دوره و به طور مشخص پس از بازگشت دکتر مصدق به صدارت، ارزاق عمومی کم پیدا میشد و کشور در حالت نیمه قحطی به سر میبرد و کارمندان و کارگران هم چند ماهی بود که حقوق نگرفته بودند! حضرات فکر اینجا را نکرده بودند که اگر در مسئله فروش نفت موفق نشوند، قرار است کشور را با چه درآمدی اداره کنند؟ عدهای هم معتقدند که او اساساً مأموریت داشت که نهضت ملی نفت را به بحران و بنبست بکشاند و این کار را هم کرد و سالم هم ماند! حتی محاکمه او هم، به واقع جایگاهش را بین مردم بالا برد و صدمهای به او نزد! به نظر من، او میخواست برای خودش یک وجهه ملی درست کند، که کرد!
شما بارها تأکید کردهاید که درخواست دکتر مصدق از شاه برای در اختیار گرفتن وزارت جنگ، ضرورت نداشت.چرا؟
هنوز هم همین اعتقاد را دارم. این بهانه مصدق برای رفتن بود. البته او از قبل دلش میخواست که حداکثر قدرت و اختیارات را داشته باشد. به همین دلیل هم در دونوبت، از مجلس اختیارات ششماهه و یکساله را گرفت. آن هم کاملاً برخلاف اصل تفکیک قوا در قانون اساسی، در حالی که همیشه دم از قانونمداری میزد!
ولی شاه بعد از قیام 30 تیر، وزارت دفاع را هم به او داد؟
بله، منتها او قبل از 30 تیر، از مجلس درخواست اختیارات کرد که مجلس زیربار نرفت. اما بعد از رفتن قوام، توانست اختیارات تام را بگیرد. وزارت دفاع را هم گرفت و حالا دیگر تقریبا همه قدرت قانونی را در دست داشت. مصدق دوست نداشت کسی در مقابلش باشد و توهم وجیهالمله بودن داشت و فکرمیکرد در 30 تیر، مردم فقط به خاطر خودش به میدان آمده و شهید ومجروح داده بودند! به همین دلیل بلافاصله پس از گرفتن حکم نخستوزیری، شروع کرد به کوبیدن آیتالله کاشانی ودکتر بقایی و تمام کسانی که در رساندن او به این جایگاه، کمکش کرده بودند. نهایتاً هم که نهضت ملی را نابود کرد و از بین برد!
آیتالله کاشانی در امر سیاست، مردی با سابقه و تجربه بود. آیا او از اینگونه رفتارهای دکتر مصدق متوجه نشد که نهضت ملی در خطر قرار خواهد گرفت؟
شما تجربه مرحوم آقا (آیت الله کاشانی) را میبینید، ولی بازیگری مصدق را نمیبینید! او انصافاً بازیگر قهاری بود و با رفتارهایش، عملاً همه را خلع سلاح کرده بود. پس از استعفای او، شاه به اعضای جبهه ملی پیغام داده بود: من قوامالسلطنه را کنار میگذارم و شما هم هر کسی را که مناسب میدانید، انتخاب کنید و من به اکثریت مجلس میگویم که به کاندیدای شما رأی بدهند، اما اعضای جبهه ملی اشتباه کردند و قبول نکردند!
به چه دلیل تصور میکنید اگر کس دیگری به جای دکتر مصدق انتخاب میشد، بهتر بود؟
به این دلیل که مصدق تصور میکرد قانون یعنی او و جالب اینجاست که ادعای قانونمداری هم میکرد! تمام رفتارهای او بعد از 30 تیر، خلاف قانون است. او که قبلا برای دادن اختیارات جزئی، مثل اختیار دادن کمیسیونهای مالیاتی مجلس به وزیر دارائی وقت -که میخواست قوانین مالیاتی را تنظیم کند- فریاد: وا اسفا! قانون از بین رفت و... سر داده و با این موضوع کوچک مخالفت کرده بود، دوبار ـ یکی به مدت شش ماه و دیگر یکسال ـ از مجلس اختیار قانونگذاری گرفت و تفکیک قوه مقننه و مجریه را، برخلاف نص صریح قانون اساسی، نقض کرد. کاری که نه قبل و نه بعد از او، کمتر سابقه داشت. به نظر من اگر آیتالله کاشانی و اعضای جبهه ملی بیشتر دقت می کردند، از روی همین یک حرکتِ تقاضای اختیارات از مجلس، باید متوجه مقاصد مصدق میشدند و میفهمیدند که دارد بازی درمیآورد!
از مشاهدات خود در روز 30 تیر 1331 بگوئید؟
من در روزهای قبل از 30 تیر و در همان روز، در مجلس بودم و در حوضخانه مجلس، بر سر انتخاب نخستوزیر بحث بود. اشاره کردم که شاه به جبهه ملی اختیار داده بود که از بین خودشان، یک نفر را انتخاب کنند و افرادی چون: دکتر شایگان، دکتر معظمی و مهندس رضوی نائب رئیس مجلس، خودشان را کاندید کرده بودند. خاطرم هست که دکتر بقایی در همان لحظه، عرقریزان آمد و رفت بالای یک صندلی ایستاد و فریاد زد: «مردم دارند آن بیرون کشته میشوند، آن وقت شما در اینجا مشغول تقسیم مقام و منصب هستید؟ این کثافتکاریها یعنی چه؟ غیر از مصدق هیچ کسی نباید نخستوزیر بشود».
دکتر مصدق کجا بود؟
در خانه و در را به روی خودش بسته بود! او قبل از آن، به دادگاه لاهه رفته بود و مردم هم تصور میکردند میتواند قانون ملی شدن نفت را اجرا کند. کسی هم از جزئیات مذاکرات خصوصی مصدق در آن سفر خبر نداشت! او هم به همه رو دست زد و وضعیت را به شکلی درآورد که مردم مجبور شدند با رهبری آیتالله کاشانی، مجددا او را به صدارت برگردانند. به نظر من اگر آن روز هر کسی غیر از مصدق را سر کار میآوردند، چون قدرت او را نداشت، اگر کوچکترین خللی در نهضت ملی نفت ایجاد میکرد، میشد راحت کنارش گذاشت و امور را اصلاح کرد، اما متأسفانه اشتباه کردند.
قدری هم به پیشینه احمد قوام بپردازیم. پس از سالها، وقتی شخصیت او را در آئینه خاطرات خود مجسم میکنید، او را چگونه شخصیتی مییابید؟
قوامالسلطنه فوقالعاده آدم متکبری بود و هیچ کسی را فهمیدهتر و بالاتر از خودش نمیدانست! البته در کنار این صفت ناپسند، یک خصلت جالب هم داشت و آن هم اینکه تنها نخستوزیری بود که هرگز به هیچ سفارتخانهای نرفت و حتی موقعی که دعوتش هم میکردند، نمیرفت! همیشه سفرا بودند که به دیدن او می رفتنند! همیشه با یک حالت تفرعن و تکبری روی صندلی مینشست و پا را روی پا میانداخت! یک پیشکار هم به اسم محمدخان داشت که هر وقت او را صدا میزد، مخاطب میدانست که وقت تمام است و باید بلند شود و برود! به خاطر اینکه دوست نداشت کسی روی حرفش حرفی بزند، آدمهای باشخصیت را برای وزارت انتخاب نمیکرد، بلکه همه وزرای او، یک عده نوکرِ بلهقربانگو بودند!
شما قطعاً خودتان هم با قوام دیدار و گفت وگو داشتهاید. از این دیدارها چه خاطراتی دارید؟
خاطرم هست در انتخابات دوره چهاردهم، مجلس تعطیل شد و قوام تصمیم گرفت از طریق حزب دموکرات، برنامههایش را پیاده کند. ما از طرف دانشگاه اعتصاب کردیم و حدود ده تا اتوبوس دانشجو جمع شدیم که راهپیمائی راه بیندازیم. اول پیش شاه رفتیم که ما را پذیرفت و به رئیس دفترش شکوهالملک گفت: از قوام بپرس چرا به درخواستهای این دانشجوها جواب نمیدهد؟ بعد هم برای ما از قوام وقت گرفتند و ما رفتیم پیش او. قوام با لحنی پر از تکبر گفت: «ما وقتی تحصیل میکردیم، مثل شماها نطق نمیکردیم و تظاهرات به راه نمیانداختیم و سرمان گرم درسهایمان بود. باید بدانید که مملکت مشکلات فراوانی دارد. شما هم باید درستان را بخوانید و صبر داشته باشید تا در آینده بتوانید منشاء خدماتی بشوید، حالا هم بروید و به مراحم بنده امیدوار باشید!»
همین؟
بله، کل رسیدگی او به درخواستهای ما، در همین حد بود! تازه آن هم در زمانی که شاه دستور مستقیم برای رسیدگی داده بود. قوام اصلاً شاه را قبول نداشت که بخواهد دستورش را اجرا کند.
با خود شما چه رفتاری داشت؟
از جوانهای پرشوری مثل من -که دنبال پست و مقام نبودیم- خوشش میآمد و با ما مهربان بود. هر وقت هم به مجلس میآمد، موقعی که مرا میدید میگفت: میخواهم چای بخورم، شما هم بیا و با من چای بخور! در حالی که به وزرایش، هرگز چنین اجازهای نمیداد! به نظر من بعد از شهریور20، از همه نخستوزیرانی که سرکار آمدند، سیاستمدارتر و قویتر بود.
دلیل شما برای چنین تحلیلی چیست؟
برحسب ظاهر، هیچ کسی جز قوام نمیتوانست مسئله آذربایجان را حل کند. او در مذاکره با روسها، کاری کرد که آنها از آذربایجان رفتند. بعد هم اجرای وعدههائی را که داده بود، به عهده مجلس گذاشت و مجلس هم رد کرد و روسها عملاً رودست خوردند!
همانطور که اشاره کردید، قوام نه برای شاه، که برای هیچ کس دیگری ارزش قائل نبود. شاه هم از قوام دل خوشی نداشت و حتی از او میترسید! پس چرا در تیر سال 1331 ،حکم نخستوزیری او را امضا کرد؟
چون چاره دیگری نداشت. در آن شرایط باید یک فرد قوی مسئول تشکیل کابینه میشد. شاه هم به تصور اینکه او همان قوامالسلطنه سال 25 است و نزد مردم هم وجهه یک قهرمان را دارد، این مسئولیت را به او سپرد، غافل از اینکه قوام، دیگر آن آدم سابق نیست و پیر شده است! قوام میخواست نزد شاد برود و از او برای انحلال مجلس اختیارات تام بگیرد، چون معتقد بود که با آن مجلس نمیشود کار کرد. او در سفارت آلمان که نزدیک کاخ سعدآباد بود، منتظر شود که از دربار زنگ بزنند و احضارش کنند، ولی در آنجا در اثر ضعف و گرما بیهوش شد!
پس آن همه تهدید ِ غلاظ و شداد در اعلامیهاش، پس از انتصاب به نخستو زیری، برای چه بود؟
بعدها عده ای گفتند که آن اعلامیه را خودش ننوشته بود و مورخ الدوله سپهر -که آدم ناراحتی بود- نوشت. مورخ الوله آدم بازیگری بود و من کمتر کسی را مثل او دیدهام. در قضیه آذربایجان، وزیر کابینه قوام بود، اما با سفیر انگلیس و شاه برنامه ریخت که خودش سرکار بیاید! قوام هم وقتی فهمید، با اینکه هیچ وزیری را نمیشد بدون حکم وزیر دادگستری توقیف کرد، مورخ الدوله را به کاشان تبعید کرد! او هم کینه قوام را به دل گرفت و با اعلامیهای که نوشت و شورش و قیام مردم را برانگیخت، تلافی کرد!
آیت الله کاشانی این موضوع را میدانست؟
نه. آقا از این جریان و نه از ضعف و بیماری قوام اطلاع نداشت. فقط روی همان شناختی که از سابق از او داشت، میدانست که آدم متکبر و قدرتطلبی است و قطعاً قضیه ملی شدن نفت را به هم خواهد زد.
ظاهراً قوام در آن روزها، کسانی را هم برای جلب نظر آیتالله کاشانی میفرستاد. اینطور نیست؟
بله، دکتر امینی و ارسنجانی را فرستاد. آنها میگفتند: آقا! شما مخالفت نکنید و بگذارید اوضاع سروسامان پیدا کند. آقا هم جواب میدادند: دکتر مصدق به میل خودش استعفا نداده، بلکه به این دلیل استعفا داده که شاه درخواستش را قبول نکرده، باید کمک کرد که به سر کار خود برگردد.
اشاره کردید که آیت الله کاشانی قوام را از نزدیک و به خوبی می شناخت. این شناخت چطور به دست آمده بود؟
بله، آقا قوامالسلطنه را خیلی خوب میشناخت و از جهات مختلف، با او مخالف بود. یکی اینکه او هر وقت سر کار میآمد، رفقا و اقوام و اطرافیانش را ردیف میکرد و امور مملکت را کلاً دراختیار آنها میگذاشت! آقا ابداً با این رویه موافق نبود و همیشه هم به قوام میگفت: آدمهای درستی را برای همکاری انتخاب نمیکنی! اما او گوش شنوا نداشت. یکی از این افراد، عباس شاهنده مدیر روزنامه فرمان بود که قوام، مناصب را با نظر او تقسیم میکرد! شاهنده هم با همه ساخت و پاخت میکرد و قضایا را به نحوی که به نفع خودش تمام شود، به قوام منتقل میکرد! قوام هم که انگار فقط میخواست امورش بگذرد و ابداً در انتخاب همکارانش، احتیاط نمیکرد و همهجور آدمی در اطراف او بودند. جالب است بدانید که در سال 1325 و قضیه آذربایجان، اگر حمایت آقا نبود، قوام نمیتوانست سرکار بیاید. قبل از او، حکیمی نخستوزیر بود و چندبار هم خواست به روسیه برود و درباره آذربایجان با روسها مذاکره کند، اما راهش ندادند!
چرا؟
چون معروف بود که به انگلیسیها نزدیک است.
قوام هم که دست کم نزد بخش هایی از سیاستمداران داخل و خارج، به انگلیسی بودنش شهرت داشت. پس چطور او را راه دادند؟
قوام زرنگ بود. ابتدا سعی کرد به حزب توده نزدیک بشود و مواضع چپ گرفت و با سفارت روس ارتباط برقرار کرد. در مجلس، وابستگان به سیاست انگلستان از قبیل: سیدضیاالدین طباطبایی، ملک مدنی، دکتر طاهری و... نمیخواستند قوام سرکار بیاید. آیتالله کاشانی میدانست اگر سیدضیاء-که عامل مستقیم انگلیسیهاست- سر کار بیاید، اوضاع بسیار وخیم میشود و احتمال دارد آذربایجان از ایران جدا شود! به همین دلیل هم، به محض اینکه قوامالسلطنه از ایشان درخواست ملاقات کرد، پذیرفت. آقا قرار ملاقات را در منزل دکتر عندلیب در خیابان سیروس گذاشت. البته من نمیدانستم که قرار است آقا با قوام ملاقات کنند و طبق معمول که آقا میگفت: «بیسواد! راه بیفت برویم»، دنبالشان راه افتادم. آن روز قوام، همین که چشمش به آقا افتاد، شروع کرد درباره وطنپرستی داد سخن دادن که آقا گفت: «نیازی به این لفاظیها نیست، فعلاً با همه رفیقبازیهائی که داری، کسی را بهتر از تو نداریم که این مسئولیت را به عهده بگیرد. تو هم که همیشه عادت داری یک مشت آدم بیخودی را دور خودت جمع کنی، ولی فعلاً چارهای نیست، من کمکت میکنم که نخستوزیر بشوی!» خلاصه توافق کردند و به خانه برگشتیم. بعد آقا به سید محمدصادق طباطبائی رئیس مجلس چهاردهم، تلفن زد. او «حزب اتحاد ملی» را درست کرده بود و 40 نفر از وکلای مجلس، از جمله آمیرزا ابراهیم آشتیانی با او همراه بودند. سید محمدصادق به آقا گفت: « حواستان هست که اگر قوام سر کار بیاید، اولین کاری که میکند دستگیری من و شماست؟» آقا گفتند: «میدانم بیسواد! ولی الان مملکت در خطر است و حتی احتمال دارد که آذربایجان و کردستان از دست بروند، فعلاً تنها کسی که میتواند جلوی این قضیه را بگیرد، قوام است. مخصوصاً اگر از دار و دسته سیدضیاء کسی سرکار بیاید، فاتحه مملکت خوانده است!»
پیش بینی سید محمدصادق طباطبائی عملی شد؟
بله. قوام اولین کاری که کرد، این بود که سید محمدصادق طباطبائی را به زندان انداخت! او قبل از اینکه کابینه و برنامههایش را معرفی کند، به مسکو رفت و حدود یک ماه در آنجا بود و با استالین و نیکلای مذاکره کرده و بالاخره با استالین به توافق رسید. همانطور که اشاره کردم، قوام انصافاً در اینجا دیپلماسی ظریفی را اجرا کرد. روسها نفت شمال را در قبال نفت جنوب -که دراختیار انگلیس بود- میخواستند و قوام به آنها قول داد که در صورت خروج قوای روس از آذربایجان، این کار را خواهد کرد. منتها از آنجا که عقد هر نوع قراردادی باید به تصویب مجلس میرسید، قوام تصویب قرارداد با روسها را، به مجلس سپرد و بعد که از نخستوزیری کنار رفت، عملاً دست مجلس باز شد که این قرارداد را تصویب نکند و روسها در ازای خروج نیروهای خود از آذربایجان، به هدفشان نرسیدند.
قوام در ازای خدمتی که آیتالله کاشانی به او کرد، چه واکنشی داشت؟
جالب است. او بعد از بازگشت از مسکو، تصمیم گرفت به تقلید از حزب دموکرات آذربایجان، حزب دموکرات ایران را درست و به وسیله آن انتخابات را قبضه کند! آیتالله کاشانی به شمال کشور مسافرت کرد و از مردم خواست که نمایندههای محلی و مورد اعتمادشان را انتخاب کنند و اجازه ندهند نامزدهای حزب دموکرات پیروز شوند. در این سفر پدر من و مرحوم شمس ابهری، آقا را همراهی میکردند. قوام نهایتا میبیند که اگر اوضاع همینطور پیش برود و آقا به مشهد برسد، آنجا را سنگر خود میکند و انتخابات را میبرد. به همین دلیل ایشان و همراهانشان را بازداشت میکند. بعد پدرم را آزاد میکنند و آیتالله کاشانی را به ده بهجتآباد در قزوین -که متعلق به یکی از بستگان قوام بود- فرستادند و همراه با پسرشان ابوالمعالی، تحتالحفظ نگه داشتند. جالب اینجاست که قوام می گفت: آیت الله کاشانی زندانی نشده اند و در بهجت آباد، میهمان من هستند! نهایتا دکتر امینی پا درمیانی کرد و قرار شد آقا به تهران بیاید، ولی به خانه خودشان نرود، چون بلافاصله تبدیل به پایگاه مبارزاتی میشد. من در امامزاده قاسم باغی را اجاره کرده بودم و آقا به آنجا آمد و تا وقتی که قوام رفت، در آنجا ماند.
بازگردیم به بازخوانی قیام 30تیر. بعد از این واقعه، آیتالله کاشانی و کمیسیون مجازات عاملان کشتار مردم در30 تیر، برای احقاق حقوق جانباختگان و آسیب دیدگان آن روز، تلاش زیادی کردند. از خاطرات آن روزها برایمان بگوئید؟
مصدق که دائماً زیر پتو بود و نگهبان و دربان داشت و مردم به او دسترسی نداشتند، اما در خانه آقا باز بود و مردم دائماً میآمدند و پیش ایشان ناله و نفرین میکردند! خاطرم هست یکبار پیرمردی به مجلس آمد و در حالی که گریه میکرد، گفت: «شما و رفقایتان با خیال راحت روی صندلیهای مجلس لم دادهاید و مذاکره میکنید، اما پسر من کشته شده، دیگر کسی نیست به من کمک کند، باید چه کار کنم؟» در مجلس کمیسیونی برای رسیدگی به این کار، با ریاست دکتر بقایی تشکیل شد، اما کسی همراهی نمیکرد! پرونده این افراد را از دادگستری خواستند، اما نیامد. حتی مجلس دوبار هم از دولت سئوال کرد که: چرا پروندهها را به کمیسیون مجلس نمیدهید، ولی کسی جوابی نداد. خانوادههای شهدای 30 تیر، به هیچیک از حق و حقوقهای خودشان نرسیدند و سرانجام هم دقیقا معلوم نشد که مقصرین ناشناخته این فاجعه، چه کسانی بودند. مجس تصویب کرد که اموال قوام باید مصادره و برای پرداخت غرامت به خانوادههای شهدای 30 تیر مصرف شود، ولی این قانون هم اجرا نشد! در واقع مصدق -که قوم و خویش قوام بود- جلوی این کار را گرفت.
نتیجتا در اواخر دوره مصدق، خیلیها با مراجعه به رفتارهای او در 30 تیر، یقین پیدا کرده بودند که او همه آن بازیها را درآورد تا زمینه را برای تحویل دادن حکومت به زاهدی فراهم کند! به هر حال نه تنها قوام محاکمه نشد، بلکه مصادره اموال او هم انجام نشد. ارسنجانی در خاطراتش نوشته که مصدق، قوام را حفظ کرد. قوام با ماشین ژاندارمری و در حفاظت کامل پلیس، این طرف و آنطرف میرفت!
فرضا حفظ جان قوام توجیه می داشت، چرا مانع از مصادره اموالش شدند؟
چون این تبدیل به یک رویه میشد و ممکن بود در آینده گریبان خود مصدق را هم بگیرد! قوام از رجال بسیار ثروتمند ایران بود.
بسیاری اعتقاد دارند 28 مرداد1332 نتیجه رویه ای بود که دکتر مصدق پس از 30 تیر 1331 آغاز کرد.ارزیابی شما از نحوه کنار رفتن مصدق چیست؟
طبق قانون ، شاه میتوانست در غیاب مجلس، نخستوزیر را عزل و نخستوزیر دیگری را نصب کند و همین کار را هم کرد. در واقع خود مصدق کار را به جائی رساند که شاه فرمان عزل او را صادر و حکم نخستوزیری زاهدی را امضا کند. کافی است بازیهائی را که مصدق بعد از 30 تیر درآورد، در کنار هم بگذارید تا معلوم شود چه کسی میخواست که کار به اینجا بکشد.