کد خبر: 1013129
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۳:۴۵
اگر من علت کهنگی و کپک زدگی حالم را متوجه می‌شوم، پس چرا تازه نمی‌شوم؟
ما چرا به یک شکل بنیادین و اصیل رها نمی‌شویم؟ فرض کنید یکی به شما می‌گوید برای اینکه از گزند باد و باران در امان باشید باید خانه‌ای بسازید و شما به جای اینکه آن خانه را بسازید گمان می‌کنید که آن فرد به شما گفته که هر روز باید با خود تکرار کنید: «برای اینکه از گزند باد و باران رها شوید باید خانه‌ای بسازید» و تصور می‌کنید اگر به اندازه کافی این جمله را تکرار کنید آن جمله می‌تواند همان خانه و سپر حفاظتی شما باشد. مثل این می‌ماند که دیوانه‌ای این جمله را روی کاغذ می‌نویسد و بالای سرش می‌گیرد و انتظار دارد این جمله او را از گزند باد و باران نگه دارد
حسن فرامرزی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: چند سالی است توجهم به ایده‌هایی، چون اینجا و اکنون، زیستن در لحظه حال، ذهن آگاهی یا همان مایندفولنس جلب شده است. کتاب‌هایی در این‌باره خوانده‌ام، اما باور می‌کنید همه آن آموخته‌ها وقتی برایم کار می‌کنند که حالم خوب باشد؟ وقتی حالم خوب نباشد همه آن آموخته‌ها با نقش دیوار تفاوت چندانی ندارد، در واقع آن‌ها از یک جریان درونی و سیال به سرعت تبدیل می‌شوند به اشیای بی‌جان و منجمد بیرونی. این سال‌ها متوجه نکته‌ای شده‌ام: زیستن در لحظه حال را الزاماً کسی درک نمی‌کند که بیشتر از همه درباره زیستن در لحظه حال سخن می‌گوید بلکه کسی درک می‌کند که بیشتر در لحظه حال حاضر باشد. زیستن در لحظه حال از منظر ذهن معمول در نهایت به یک مد اجتماعی تبدیل می‌شود، یعنی آدم‌ها را می‌بینی که درباره‌اش حرف می‌زنند، اما کسی آنجا نیست. انگار همه از بیرون خانه درباره آن خانه حرف می‌زنند. ما ممکن است افراد زیادی را ببینیم- یا حتی یکی از همان‌ها باشیم- که این‌سو و آن‌سو کتاب‌هایی در این‌باره می‌خوانند یا به کارگاه‌هایی می‌روند و مرتب درباره ذهن آگاهی، عبور از پرده ذهن، مدیتیشن، گذر از شخصیت و توهمی بودن زمان- گذشته و آینده- سخن می‌گویند، اما وقتی نزدیک می‌شویم می‌بینیم همه آن ایده‌ها در نهایت دوباره به یک مفهوم ذهنی فروکاسته شده است. یا این طور بگوییم کسی گمان می‌کند با بحث‌کردن درباره ماه، می‌شود ماه شد. اما آیا چنین چیزی ممکن است؟

علت کهنگی‌ام را می‌دانم، اما چرا تازه نمی‌شوم؟

این یک سؤال صادقانه است: بسیار خب! ما به هرجا و هر کسی که رسیدیم گفتیم زمان یک توهم است و ما همواره در لحظه حال قرار داریم، اما آیا این طور نبود که هرچه در این‌باره بیشتر حرف زدیم بیشتر از حقیقت آن دور شدیم؟ به این و آن گفتیم توجه کن آنچه به عنوان «خود» می‌پنداری فقط سنگینی یک بار زمانی در ذهن است. والدین تو یا آدم‌های جامعه‌ات به تو گفته‌اند دست و پاچلفتی و بی‌عرضه! و تو این یک تصویر ذهنی را سال‌هاست با خود حمل می‌کنی و بلافاصله وقتی گذشته را در ذهن خود خلق می‌کنی، آینده هم آفریده می‌شود. چطور؟ تو با خودت می‌گویی من زبون و ضعیف هستم، اما می‌خواهم نباشم و شروع می‌کنی تصاویر ذهنی‌ای ایجاد می‌کنی که آن تصویر اولیه را بپوشاند. یعنی می‌گویی من دوست دارم شخصیت محکم و تأثیرگذاری داشته باشم و می‌خواهم در آینده- فرق نمی‌کند که منظورت از آینده پنج دقیقه بعد باشد یا پنج سال بعد- به این شخصیت محکم برسم و متوجه نیستی هر دو این‌ها یعنی چه آن تصویر ذهنی حقارت و چه این تصویر ذهنی محکم بودن هر دو فریب است. ما همه این‌ها را گفتیم پس چرا من هنوز آن خود کهنه و بوگرفته معطوف به گذشته و آینده را با خود حمل می‌کنم و به مفهوم واقعی کلمه تازه نمی‌شوم؟

وقتی از بی‌زمانی هیجان‌زده شده بودم

افراد زیادی می‌توانند با استادی هرچه تمام درباره ذهن آگاهی و لحظه حال با شما سخن بگویند. آن‌ها می‌توانند زاویه‌های بسیار جالبی به شما ارائه کنند و مثلاً بگویند وقتی مولانا می‌گوید «ماضی و مستقبلت پرده خدا» یعنی چه؟ یعنی چه که خدا، پشت پرده زمان است؟ منظورش چیست، وقتی می‌گوید «آتش اندر زن به این دو» گذشته و آینده را بسوزان؟ ما می‌توانیم از این بحث‌ها به وجد بیاییم، اما نصیب ما در نهایت فقط یک وجد باشد. اولین بار که توهمی بودن زمان را درک کردم و فهمیدم زمان وجود ندارد، روی صندلی‌ام خشکم زده بود انگار که رعد و برق به چوپانی در صحرا زده باشد. با خود فکر کردم کار تمام شد و من به رهایی رسیدم. اولین بار وقتی درک کردم ما همیشه در یک الان مستقر و مستمر زندگی می‌کنیم و هیچ وقت از الان خارج نیستیم و این الان، لحظه‌ای قطع نمی‌شود و از جنس زمان هم نیست بسیار برایم تکان‌دهنده بود. هرجا می‌رفتم سعی می‌کردم دیگران را با این درک تحت تأثیر قرار دهم، در واقع به مفهوم واقعی کلمه معرکه می‌گرفتم: چه نشسته‌اید؟ واقعاً گذشته و آینده‌ای وجود ندارد بلکه گذشته و آینده یک فکر و تصور ذهنی در سر ماست. گذشته و آینده، کانون همه توهم‌های زندگی ماست. به خاطر همین است که مولانا به ما می‌گوید این‌ها را به آتش بکش، چون حقیقت یا خداوند پشت پرده است!‌

می‌گفتم به ساعت نگاه نکن، همیشه الان است

وقتی با بسیاری از افراد مواجه می‌شدم آن‌ها واقعاً نمی‌توانستند وجود بی‌زمانی را هضم کنند. به آن‌ها می‌گفتم ببین! تو هر وقت از خودت دوست داری بپرس الان کی است؟ جز این است که الان، الان است؟ وقتی با آن فرد صحبت می‌کردیم ساعت مثلاً سه بعدازظهر بود. به او می‌گفتم الان چه زمانی است؟ او به ساعت نگاه می‌کرد و می‌گفت الان سه بعدازظهر است. من می‌گفتم نه! نه! نگفتم ساعت چند است. بیچاره گیج می‌شد. گفتم الان، چه زمانی است؟ با قیافه مبهوت دوباره به ساعت نگاه می‌کرد. به او می‌گفتم فرض کن هیچ ساعتی اینجا نیست. الان چه زمانی است؟ و می‌شنیدم که می‌گفت خب پرده را کنار می‌کشم و از جهت آفتاب می‌گویم الان چه زمانی است؟ بعد از کلی بحث بالاخره او متوجه دو موضوع می‌شد. الان، کی است؟ معلوم است که «الان، الان است.» و «همیشه الان است.» الان که سه بعدازظهر است الان است. چهار ساعت بعد هم که هفت عصر می‌شود، باز الان است. اگر شک داری ساعت یک نصف شب هم بلند شو و این سؤال را از خودت بپرس ببین جواب چیست؟ آیا حتی یک‌بار جواب، فردا یا دیروز خواهد شد؟ بعد طرف می‌پرسید پس دیروز چیست؟ دیروز واقعاً وجود دارد. می‌گفتم دیروز وقتی آمده بود به شکل دیروز آمده بود؟ طرف می‌پرسید یعنی چه؟ منظورم این است که وقتی دیروز آمده بود خودش را به عنوان دیروز به تو معرفی کرد یا نه به صورت امروز؟ طرف می‌گفت نه! دیروز، امروز بود و من اینجا لبخند فاتحانه‌ای می‌زدم و خستگی از تنم بیرون می‌رفت. باریکلا! دیروز، امروز بود؛ و بعد مثل جوان‌های شیک پوش پرزنت‌کننده در شرکت‌های هرمی که طرف مقابل را به رگبار کلمات می‌بندند تا طرف اصلاً نتواند نفس بکشد ادامه می‌دادم: همین قضیه درباره فردا هم صدق می‌کند. فردا که بیاید خودش را به شکل فردا به تو معرفی می‌کند؟ مثلاً فردا جمعه است و فرض می‌کنیم فردا می‌آید. فردا وقتی بر تو ظاهر می‌شود به صورت فردا ظاهر می‌شود یا امروز؟ مثل این است که تو با من قرار داری و فکر می‌کنی من فردا هستم، اما سر قرار که می‌رسی متوجه می‌شوی من امروزم. تو هیچ وقت از لحظه حال بیرون نیستی و همیشه لحظه حال است. طرف با چشمانی گرد به من نگاه می‌کرد. راست می‌گویی! تا حالا این طور به موضوع نگاه نکرده بودم.

مثل خاک روی صخره که با بادی ملایم برمی‌خیزد

من بالای ابر‌ها بودم، اما چند دقیقه بعد با سر به زمین می‌خوردم. مثلاً اداره از من خواسته بود کاری را انجام دهم که مطابق میلم نبود، چنان به هم می‌ریختم که همه آن هیجان‌های کشف، جای خود را به خشم و احساس درماندگی می‌داد. درست مثل آدم‌هایی که از صبح روی یک تشک نازک به حالت نیلوفری می‌نشینند و دو ساعت پشت سر هم مدیتیشن، تنفس آگاهی و ذهن آگاهی می‌کنند، یعنی توجه خود را به جریان نفس در بدن معطوف می‌کنند و این کار به سرعت سیل افکار را در ذهن آرام می‌کند. به محض اینکه فرد به بدن خود برمی گردد و توجه از افکار- زمان- به سمت درون- بی‌زمانی و حضور قلب - می‌آید آن بعد ذهن آگاهی شروع می‌شود و فرد از درون، طعم آرامش و شادی را می‌چشد، اما همین فرد وقتی لباس‌هایش را می‌پوشد، بیرون می‌آید و در خیابان کسی به او می‌گوید، احمق! به شدت به هم می‌ریزد و آن آرامش و شادی مثل اینکه لایه بسیار نازکی از خاک روی صخره‌ای باشد با اولین وزش ملایم باد از روی صخره بلند می‌شود و در نهایت چه می‌ماند؟ همان شخصیت همیشگی، دوباره آن فرد عصبی و خسته، دوباره آن بُعد زمان آغاز می‌شود. حالا چرا آن فرد به تمرین گر مدیتیشن گفته است احمق! جریان از این قرار بوده: او با موتور از خیابان اصلی می‌آمده و به شدت عجله داشته خودش را به یک قرار عاشقانه برساند. حالا چرا عجله داشته است؟ به خاطر اینکه فکر می‌کرده موضوع مرگ و زندگی است. موتوری که با سرعت بالا از خیابان یا کوچه اصلی می‌آمده از فاصله حدود ۲۰ متری ماشین تمرین‌گر مدیتیشن را می‌بیند و گمان می‌کند او ترمز خواهد کرد، اما زهی خیال باطل! راننده ماشین آن لحظه حواسش به این بوده که چقدر خوب می‌شد آدم، اداره، کار و گرفتاری نداشت و می‌رفت در کوهستان‌های مه گرفته شرق دور بر فراز یک صخره بلند مدیتیشن می‌کرد. در واقع همین مشغولیت فکری باعث‌شده که راننده ماشین، موتوری را نبیند. بنابراین موتورسوار هم به زحمت زیادی بیفتد تا بتواند موتور را مهار کند و در نهایت، چون دچار فشار درونی شده- انتظار داشته راننده خودرو او را ببیند- به تمرین‌گر مدیتیشن نزدیک شده و گفته احمق! و آرامش از دست تمرین گر افتاده و خرد و خاکشیر شده است!

وقتی به مشتی توصیف موقعیتی می‌چسبم

ما چرا به یک شکل بنیادین و اصیل رها نمی‌شویم؟ فرض کنید یکی به شما می‌گوید برای اینکه از گزند باد و باران در امان باشید باید خانه‌ای بسازید و شما به جای اینکه آن خانه را بسازید گمان می‌کنید که آن فرد به شما گفته که هر روز باید با خود تکرار کنید: «برای اینکه از گزند باد و باران رها شوید باید خانه‌ای بسازید» و تصور می‌کنید اگر به اندازه کافی این جمله را تکرار کنید آن جمله می‌تواند همان خانه و سپر حفاظتی شما باشد. مثل این می‌ماند که دیوانه‌ای این جمله را روی کاغذ می‌نویسد و بالای سرش می‌گیرد و انتظار دارد این جمله او را از گزند باد و باران نگه دارد. فرض کنید کسی آمده به من گفته «از درون خویش این آوازها/ منع کن تا کشف گردد رازها» این یعنی مدیتیشن واقعی این نیست که تو روی یک تشک به شکل نیلوفر بنشینی و جریان نفس‌هایت را از درون لمس کنی بلکه آن مدیتیشن یا بی‌ذهنی واقعی این است که به تعبیر مولانا خودت با خودت حرف نزنی، یعنی با خودت در رابطه نباشی و از تصویر ذهنی تغذیه نکنی. دیروز یکی به من گفت آقای فلانی! ما همه به شما افتخار می‌کنیم. چه نوشته‌های زیبایی! این جمله را او یک بار گفته و من از دیروز تا حالا هزار بار این جمله را در ذهنم پخش کرده‌ام و حتی به بیداری هم کفایت نکرده‌ام، خوابش را هم دیده‌ام که آن فرد با یک دسته گل به خواب من آمده و مرا مایه افتخار دانسته، پس من به یک تصویر و خاطره ذهنی چسبیده‌ام و حالا وقتی از خیابان فرعی به اصلی می‌پیچم متوجه حضور موتورسوار نمی‌شوم. چرا؟ چون حواسم به آن جمله است: آقای فلانی! همه ما به وجود شما افتخار می‌کنیم، حواسم به آن دسته گلی است که در خواب دیده‌ام و با همین دسته گل ذهنی، دسته گلی به آب می‌دهم: آن موتورسوار که نزدیک بود به آن دنیا بفرستمش می‌آید و به من می‌گوید: احمق! خاک بر سرت کنند با این رانندگی؛ و شما فکر می‌کنید من این احمق را به سادگی از سرم بیرون می‌کنم؟ تمام ماشین من پر از خاک می‌شود وقتی او می‌گوید خاک بر سرت، خاک از زیر صندلی‌ها شروع می‌شود بالا می‌آید، آنقدر بالا می‌آید که می‌رسد به چانه‌ام و از چانه هم بالاتر می‌رود. یک الف ح میم قاف ناقابل چنان ضربه‌ای به من می‌زند که یک هفته گیج هستم، یک هفته هم به آن احمق می‌چسبم، هفته دیگر دوباره به شما مایه افتخار ما هستید و همین طور هفته‌های دیگر یک در میان به «مایه افتخار بودن» و «خاک بر سر بودن» می‌چسبم و بالاخره زندگی من لای این چسب‌ها تمام می‌شود.
 
مراقبه واقعی چیست؟‌

می‌دانید فرق مراقبه واقعی و مصنوعی کجاست؟ فرض کنید کسی به من می‌گوید خانه ات آتش گرفته است. حالا من چه کار باید بکنم؟ مراقبه واقعی یعنی: من بروم آتش را خاموش کنم؛ و مراقبه مصنوعی: بروم حمام و زیر دوش در یک دستگاه آوازی بزنم زیر آواز که‌ای یار‌ای یار‌ای یار خانه‌ات آتش گرفته است. آن وقت خودم و همسایه‌هایم مدهوش این آواز زیبا شوند و خانه هم بسوزد. این مثال هم شاید رسا باشد. گاهی سر سفره قرار می‌گذاریم که در طول غذا خوردن سکوت کنیم. حالا کودک ما چه می‌کند؟ مدام انگشتش را روی لب می‌گذارد و می‌گوید هیس! هیس! به این هم اکتفا نمی‌کند و می‌گوید ساکت! ساکت! گفتم ساکت! و ما خنده‌مان می‌گیرد هر بار که او می‌گوید ساکت، بیشتر سکوت را از بین می‌برد!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار