کد خبر: 1013540
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۷:۰۰
امروز یک بیمار جدید توی بخش آوردند. قیافه‌اش آفتاب سوخته و چشمانش لوچ بود. سن و سالی نداست، ولی دست‌هایش به اندازه ۱۰۰ سال پیر و چروکیده بود. فهمیدم از کار زیاد است. بد‌حال بود. او را بستری کردند تا جواب تستش بیاید. به سختی نفس می‌کشید و تنش در تب می‌سوخت. دلم می‌خواست چشم باز می‌کرد و برایم حرف می‌زد. نمی‌دانم چرا از وقتی در بخش کرونا رفته‌ام دل نازک شده‌ام. از آن بدتر میل شدیدم به شنیدن داستان آدم‌هاست.
مرضیه بامیری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین:  هر روز کلی آدم با شکل و شمایل مختلف می‌آیند و خیلی مرموز و مبهم یا سالم یا مرده‌شان را از بیمارستان بیرون می‌کشند. دلم می‌خواهد قصه این مرد را هم بدانم. باید مبتلا شدنش به کرونا شنیدنی باشد. به قیافه‌اش نمی‌خورد اهل ماسک زدن باشد یا بتواند هر دقیقه دستانش را با آب و صابون بشوید. خدا کند حالش روبه‌راه شود تا من بتوانم پاسخ پرسش‌هایم را پیدا و قصه ناتمامم را تمام کنم. دکتر بالای سرش می‌آید. هنوز تب دارد. هنوز جوان است و حیف می‌شود که با یک ویروس بمیرد. لابد زنی بیرون از اینجا چشم به آمدنش دوخته است. کمی سرم خلوت می‌شود. چند دقیقه‌ای برای استراحتی کوتاه وقت دارم. مرد هم بیدار وخیره به سقف است. سمتش می‌روم و به بهانه چک کردن اکسیژن سر حرف را با او باز می‌کنم. می‌پرسم ماسک می‌زدی؟ با چشم‌هایش پاسخ می‌دهد، بله. می‌پرسم متأهلی؟ چشم‌هایش پر از اندوه می‌شود، وقتی برای بله گفتن پلک تکان می‌دهد. می‌گویم می‌خواهی زنت را ببینی؟ غم در چشمش دو‌دو می‌زند، وقتی به زحمت جواب می‌دهد «نمی‌خواهم زنم بداند اینجا هستم.» عصبی می‌شوم: یعنی چه؟ یعنی کسی نمی‌داند اینجایی؟ مگر می‌شود؟ می‌گوید: «خودم اینجور می‌خواهم.» ولی من باور نمی‌کنم. زن‌ها وقتی شوهرانشان اینجا می‌آیند، پاشنه در را از جا در‌می‌آورند. آنقدر به پر و پایمان می‌پیچند و عز و التماس می‌کنند تا ما کلامی از حال همسرشان بگوییم. چطور می‌شود که شما همسری اینچنین بی‌خیال داشته باشی؟ آرام دست راستش را بالا می‌آورد و اشک را از گو‌شه چشمش پاک می‌کند: - تو رو خدا نگویید. زنم خیلی خوب است. خودم نخواستم بداند. آنقدر در زندگی دو‌نفره‌مان اذیتش کرده‌ام که دیگر دلم نیامد غصه مریضی هم بر دلش بگذارم. آه مرد جگرم را می‌سوزاند. غربتی اینچنین بر تختی که به اندازه کافی ترس و دلتنگی داشت، برایم غیرباور است. هنوز مات حرف‌هایش هستم که پی به گیجی نگاهم می‌برد و با تلخندی کوتاه جواب ندانسته‌هایم را می‌دهد. می‌گوید زندگی نسبتاً خوبی داشتند، اما نه از وقتی که صاحبخانه کرایه خانه‌شان را بالا برده است. در حرفش می‌پرم و می‌گویم ولی پویش صاحبخانه خوب... حرفم را با بغض قطع می‌کند و می‌گوید این‌ها یک مشت حرف است.

نا‌مروت فکر نکرد من گنجشک روزی هستم. باید هر روز بازار را هزار بار با گاری بروم تا آخر و برگردم تا شب در سفره زنم نانی هر چند خالی باشد. او هم طفلک قانع بود. هیچ وقت سفره خالی و بی‌عرضگی من را به رویم نیاورد، ولی چند روز بود که بازار هم تعطیل بود. لعنت به کرونا، لعنت به قرنطینه! آن لقمه نان هم قطع شد. شرمندگی شکم گرسنه تازه عروسم از یک سو و فشار‌های وقت و بی‌وقت صاحبخانه از سوی دیگر. آخر سر تصمیم‌مان به جدایی شد. با پول پیش خانه یک کانکس در حومه شهر اجاره کردم و جهیزیه زنم را آنجا ریختم تا شاید روزی فرجی شود. او رفت خانه پدرش تا گرسنه نماند، من هم برای یک لقمه نان آواره شهر شدم. حالا هم که کرونا خانه خراب‌تر از من پیدا نکرده یقه‌اش را بچسبد. اگر مرگم رسید، پیدایش کن و بگو که عاشقش بودم. نشد آنطور که باید می‌شد. درد تا مغز استخوانم ریشه دوانده و فکر آن تازه عروس از سرم بیرون نمی‌رود. یعنی الان که سر سفره پدر نشسته، می‌داند همسفرش با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند؟ کاش لااقل عشق او مرد را برای زنده ماندن امیدوار کند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار