سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: گاهی وقتها بعضی اتفاقهای تلخ باعث یکسری اتفاقات خوشایند میشوند. کرونا با همه بدیهایش برای خانه ما شگون داشت. مدتها بود بگومگو داشتند. من هر وقت سر از دونفره پر سر و صدای آنها درمیآوردم، مغزم از حرفهایی که نثار هم میکردند، میترکید و زود صحنه را به مقصد اتاقم ترک میکردم. آنقدر صدای موسیقی را بالا میبردم تا صدای دعوای آنها را نشنوم. باورم نمیشد. آنها ۱۵ سال چطوری کنار هم دوام آورده بودند. مگر چقدر از هم دلخور بودند که بگومگوها تمامی نداشت؟ یک روز بابا به سیم آخر زد و مامان را تهدید به طلاق کرد. مامان هم از خدا خواسته بلافاصله استقبال کرد. آنقدر راحت از جدایی حرف میزدند که انگار قرار است مامان برای یک تور زنانه چند روزه چمدان ببندد و از خانه برود. انگارنهانگار حرف از همیشه رفتن میزدند. از یک عمری که قرار بود تنهایی سپری کنند. مامان آذر از بابا غدتر بود، با همان تهدید نیمه جان بابا، همه چیز را به خودش گرفت و یک ساعته چمدانش را بست و با آژانس به ترمینال رفت. انگار من وجود خارجی نداشتم. کسی موقع رفتن نظرم را نپرسید. فقط مامان با حرص دندانهایش را به هم فشرد و گفت یا با من بیا یا پیش پدرت بمون. من هم ماندم وسط دو راهی. یعنی راستش را بخواهید اصلاً امان نداد فکر کنم. همان موقع که پیشنهاد داد همان لحظه هم از در بیرون رفت و من ماندم و غرولندهای بابا که معلوم بود از کرده خودش پشیمان است. با خودش زیر لب گفت لعنت به زبانی که بیموقع باز شود. نه شام و نه خانهداری بلد بود. خانه ۱۵ سال عین دسته گل بود و آب در دلش تکان نخورده بود. ساعتهای اول این زندگی مجردی جذاب بود. بابا را یاد دوران دانشجوییاش انداخت. آن روز فوتبال را بدون غرولند مامان با صدای بلند تماشا کردیم و تمام خانه هم پر از پوست تخمه شد. بابا حال نداشت برود آب بخورد و من را با همان حال خسته و دراز کشیده جلوی تلویزیون دنبال خوراکیهای جورواجور میفرستاد. میخواست با خوردن غصه رفتن مامان را فراموش کند. معلوم بود میخواهد سرگرم باشد، ولی شکم گرسنه که دین و ایمان نمیشناخت. وقتی مامان بود ما یک ساعت پیش شاممان را خورده و چای بعد از آن را هم نوشیده بودیم. اولین شب بود، اما سخت گذشت. انگار ۲۰ سال خانه رنگ زن به خود ندیده بود. آشغال از سر و کول خانه بالا میرفت و آنقدر شلوغ بود که انگار میدان جنگ است. همان بهتر که مامان نبود. وگرنه تکه بزرگمان گوشمان بود. هنوز شام دست و پا شکسته بابا را نخورده بودیم که مامان آمد، با همان چمدانی که ظهر از خانه بیرون زده بود. بابا خندهاش گرفت، ولی به روی خودش نیاورد. نمیخواست دوباره لج کند و باعث شود مامان برود. همان نصف روز هم داشت از نبودنش جان به لب میشد. مامان هم اخم کرد و وقتی داشت چمدان را روی زمین میکشید و نفس نفس میزد با غرولند گفت: سفرهای بین شهری ممنوع است. نتوانستم برای خانه مامانم بلیت بگیرم. هر دو در دلمان خندیدیم، ولی مگر زنها از اسب غرورشان پایین میآیند؟ بابا هم که قربانش بروم از او بدتر بود. آن شب دستپخت بابا را خوردیم و دم نزدیم، ولی فردا بابا قاعده قهر را عوض کرد و گفت قهریم که باشیم، ولی حرف زدن و خورد و خوراک شامل قهر نمیشود. احتمالاً منظورش از گزینههای دیگر ناز کردن و گپهای بعد از شام بود. از فردای آن روز کار مامان چک کردن آژانسهای مسافرتی و پیدا کردن بلیت شد، ولی نبود که نبود. فکر کنم خودش نمیخواست که پیدا کند! کرونا و قرنطینه سبب خیر شد و آنها برای اینکه اوقات هم را تلخ نکنند، تصمیم گرفتند تا پایان قرنطینه کنار هم شاد باشند و به هم آزاری نرسانند. گوش شیطان کر قرار نیست در خانه ما قرنطینه تمام شود و ما همچنان دستپخت مامان آذر را میخوریم.