کد خبر: 1018109
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۶:۳۰
چرا جملات انگیزشی از زندگی ما گره‌گشایی نمی‌کند؟
مواجهه ما با بسیاری از حقایق، مواجهه‌ای کامل و تمام عیار نیست، بلکه مواجهه‌ای خواب‌آلود، توریستی و تورقی است. من امروز این جملات را از کریستین بوبن تورق می‌کنم و ممکن است یک وجد لحظه‌ای هم نصیبم شود، اما بیشتر از یک وجد لحظه‌ای نیست. چرا نصیب ما بیشتر از یک بو کشیدن نیست؟ به خاطر اینکه توقف و سکون، نشستن و هضم و جذب به شکل بنیادی در ما روی نمی‌دهد که ما روی یک مفهوم توقف و تکلیف خود را با آن روشن کنیم
حسن فرامرزی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: این جملات از کریستین بوبن در کتاب «رفیق اعلی» را می‌خوانم: «بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن، در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن، در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن... چراکه با از دست دادن است که می‌گیریم، با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم، با مُردن است که به زندگی برانگیخته می‌شویم.»

آیا این عبارت‌ها و مشابه آن‌ها صرفاً یک‌سری جملات زیبا و انگیزشی هستند که ما لحظه‌ای در زندگی گوشمان به آن‌ها باشد و بعد از چند لحظه دوباره جریان زندگی را در سویی و جهتی دیگر پی بگیریم؟ یا نه در فراسوی اینکه مثلاً من این جملات را در صفحه اینستاگرام خود یا در یکی دیگر از شبکه‌های اجتماعی به اشتراک بگذارم یا اینجا با مخاطبان که حقیقتی در آن موج می‌زند و حق دارد وارد زندگی شود؟

وقتی از هر چیز شریف، ابزاری برای مسابقه می‌سازم

در واقع مواجهه ما با بسیاری از حقایق، مواجهه‌ای کامل و تمام عیار نیست، بلکه مواجهه‌ای خواب‌آلود، توریستی و تورقی است. من امروز این جملات از کریستین بوبن را تورق می‌کنم و ممکن است یک وجد لحظه‌ای هم نصیبم شود، اما بیشتر از یک وجد لحظه‌ای نیست. چرا نصیب ما بیشتر از یک بو کشیدن نیست؟ به خاطر اینکه توقف و سکون، نشستن و هضم و جذب به شکل بنیادی در ما روی نمی‌دهد که ما روی یک مفهوم توقف و تکلیف خود را با آن روشن کنیم. مثلاً در اینجا بوبن می‌گوید: «چراکه با از دست دادن است که می‌گیریم. با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم.» و من اگر واقعاً صادق باشم دیگر از این جلوتر نمی‌روم، اما انگار من با خود یک قرار پنهانی گذاشته‌ام که حتماً تمام کتاب «رفیق اعلی» را یک نفس بخوانم. دیدید که کار‌های ما کیفیت مسابقه دادن را دارد و اگر من در مسابقه کتابخوانی آشکار یا پنهانی که با اطرافیانم گذاشته‌ام از آن‌ها عقب بمانم مایه شرمساری خواهد بود. مثلاً دوستم می‌پرسد تو تمام آثار بوبن را خوانده‌ای؟ افتخار دارد بگویم بله، اما اگر بگویم فقط من یک کتاب از او یا چند پاراگراف را خوانده‌ام مایه شرمساری خواهد بود. آخر این جملاتی که پشت‌سر هم در کتاب‌ها قطار شده‌اند به خاطر چیست؟ اگر آدم نتواند با خود و زندگی‌اش تطبیق دهد و رابطه‌ای زنده با آن‌ها برقرار کند و اصلاً آنچه در این میان درخشان و نورانی است را به زندگی‌اش بیاورد، چه فایده‌ای دارد؟

توقف و تأمل، کجای زندگی من تعریف شده است؟

بوبن می‌گوید با از دست‌دادن است که می‌گیریم. اگر در این جمله حقیقتی وجود دارد و چراغی در آن مستتر است که می‌تواند وارد زندگی من شود، پس چرا من این چراغ را به خانه تاریک وجودم نمی‌آورم و اگر چراغی نیست چرا من ادامه می‌دهم به خواندن و خواندن و مرتب دنبال این هستم که چه کتاب دیگری از بوبن ترجمه شده است؟ اگر من یک دفتر از مثنوی معنوی را خواندم و اثری از روشن‌شدگی واقعی و نه هیجان‌زده شدن در خود نیافتم، چرا باید این خواندن را ادامه بدهم و مثلاً به دنبال آن باشم که هر شش دفتر را بخوانم. می‌بینید؟ من مثنوی معنوی را هم ابزار مسابقه تفاخر و توجه جلب کردن قرار داده‌ام، چون با همین کیفیت به زندگی نگاه می‌کنم. وقتی حتی مثنوی معنوی وارد این سیاهچاله فکری می‌شود تبدیل به بخشی از آن می‌شود. من یک سیاهچاله‌ام و تمام اجرامی را که به این سیاهچاله نزدیک می‌شود می‌بلعم و نور آن‌ها را می‌دزدم. فرق نمی‌کند که چه شاهکاری باشند، چون در هر حال قرار است من آن‌ها را ابزار شعبده‌بازی، مسابقه و نمایش کنم. در صورتی که منطق این است، من وقتی دیدم اثری از روشن‌شدگی در خود ندیدم، پیش نروم. صادقانه با خود بگویم یا مثنوی تقلب است - واقعاً اگر من این همه از موج‌ها و مد‌های اجتماعی تأثیر نپذیرم این را خواهم گفت- یا اینکه من وقتی مثنوی را می‌خواندم به یک شکل عمیق در خواب و خیال خوانده‌ام. متوجه نشده‌ام که این داستان من است نه داستان پادشاه و کنیزک و طبیب. مولانا همان اول یک قراری با من گذاشته و به من فهمانده که: بشنوید‌ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن، دیگر از این واضح‌تر بگوید داستان پادشاه و کنیزک، داستان توست؟ و تو تا این پادشاه و کنیزک و آن طبیب الهی و آن عجز طبیبان از معالجه کنیزک را در درون خود پیدا نکرده‌ای، نباید جلوتر بروی. مثلاً مولانا شروع می‌کند داستان موسی و فرعون را می‌گوید، اما به یک شکل بنیادین می‌گوید: «فکر نکن یک داستان بیرونی را می‌خوانی بلکه این داستان درون توست»، موسی و فرعون در هستی توست/ باید این دو خصم را در خویش جست. از این واضح‌تر که می‌گوید فرعون و موسی در تو هست، آن تاریکی تفرعن و غرور و انانیت، همان فرعون درون توست و آن نور آگاهی، آن محبت بی‌دریغ و حال خوش مستغنی از خبر‌های بیرون که گاه در تو شعله می‌کشد، همان موسی است و حالا به تو نشان می‌دهد که چگونه می‌توانی از آن فرعون روی برگردانی و عرصه را برای جولان موسی آماده کنی. همانجا می‌گوید تو گمان نکن که حکایت دیگران را می‌خوانی، حواست را جمع کنی می‌بینی داستان توست. من دارم تو را خوانش می‌کنم. این ساحران در درون تو جمع شده‌اند. فکر نکن سحر و جادو در دوره‌ای از تاریخ بوده و تمام شده است. نه! ساحران هر زمان با ابزار‌هایی نو به سحر و جادو مشغولند. هر لحظه ببین آیا معرکه گرفته‌ای– جادوگر هستی– یا دور معرکه‌ای جمع شده‌ای – سحر و جادویت کرده اند- حالا خوب به داستان موسی و فرعون نگاه کن ببین با کدام یک از آن‌ها بیشتر تطبیق می‌کنی. ممکن است تطبیق تو بیشتر با همان ساحران باشد یا نه، با آن‌ها که دور سحر و جادو و شعبده‌بازی جمع شده و عقل‌شان را به نمایش‌های روزگار داده‌اند و از آن فراتر نمی‌روند. در هر حال داستان، داستان توست: ذکر موسی بند خاطر‌ها شدست/ کین حکایت‌هاست که پیشین بدست/ ذکر موسی بهر روپوشست لیک/ نور موسی نقد تست‌ای مرد نیک. می‌گوید یک مرحمتی به ما کن و از پوسته نام و حکایت و عدد و پس و پیش عبور کن و برس به نور حکایت، اما با این حال من طوری مثنوی معنوی یا بوبن یا دیگران را می‌خوانم که کاملاً از یک مدار بیرونی است. انگار حکایت دیگران است؛ یعنی یک مواجهه بیرونی و توریستی با آن‌ها دارم و حس نمی‌کنم که این داستان من است. فکر نمی‌کنم کسی نشسته و داستان مرا نوشته و درون مرا به من نشان داده است و این فرصت بی‌نظیری برای قرار گرفتن جلوی اینه است، اما من این حس را ندارم.

خوانش واقعی یعنی اجازه دهی آب به ریشه‌هایت برسد

بنابراین هیچ افتخاری ندارد که مواجهه ما با آنچه می‌خوانیم یک مواجهه خطی و بیرونی باشد. مدام یک سری جملات را بخوانیم و جلو برویم. این کار برای اظهار فضل، پز دادن و رزومه درست کردن و مسابقه دادن، البته که خوب است، اما اگر می‌خواهیم زندگی را در فراسوی این کار‌های نمایشی دنبال کنیم به درد نمی‌خورد بلکه خوانش وقتی خوانش واقعی است که من یک مواجهه عمقی و ریشه‌دار با آن داشته باشم، یعنی اجازه بدهم این آب به ریشه‌هایم برسد و این به ریشه رسیدن زمانی اتفاق می‌افتد که من با سکون و سکوت درونی، این خوانش را انجام دهم، نه غوغای مسابقه و بیرون. چون فلان کتاب گل کرده است، من سریع باید آن را تمام کنم تا در بحث‌های اطراف آن کتاب کم نیاورم و این خوانش البته درباره هر محصول فرهنگی یا هنری دیگری هم صدق می‌کند. مثلاً بوبن می‌گوید با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم. من اگر صادق باشم به جای همراهی با جمع در تحسین کردن خواهم گفت یعنی چه که خویشتن را فراموش کنم؟ و ارتباط آن با بازیابی خویشتن کجاست؟ خواهم پرسید ارتباط این دو خویشتن- خویشتنی که فراموش می‌کنیم و خویشتنی که باز می‌یابیم- کجاست؟ مگر من دو خویشتن دارم؟ اگر دو خویشتن ندارم و من فقط یک خویشتن دارم پس چرا از دو خویشتن صحبت می‌کند؟ این توقف‌ها یعنی من می‌خواهم آب به ریشه هایم برسد. اینکه مولانا در داستان آن زن و مردی که می‌خواستند سبوی آب را به دست خلیفه برسانند- مرد و زنی که در بیابان زندگی می‌کردند، تصمیم می‌گیرند هدیه‌ای برای خلیفه ببرند و از آنجا که ارزشمندترین دارایی‌شان، مقداری آب شور و پر از املاح بود آن را در سبو می‌ریزند و به کجا می‌برند؟ نزد خلیفه‌ای که کنار آب‌های گوارا و شیرین دجله زندگی می‌کرد- متذکر می‌شود که گمان نکن آن خلیفه کسی است و آن مرد و زن هم دو نفر دیگرند یعنی فکر نکن در این داستان تو با سه نفر روبه‌رو هستی در واقع هر سه ای‌ها سه کیفیت از درون یک نفر هستند، بستگی به این دارد که تو به جانب کدام بچرخی و قسم می‌خورد حکایتی که می‌خوانی خوانش درون توست– بنده خدا دیگر چطور بگوید که ما باورمان بشود در برابر آینه ایستاده‌ایم و خودمان را می‌بینیم - حاش لله این حکایت نیست هین/ نقد حال ما و تست این خوش ببین/ هم عرب ما هم سبو ما هم ملک/ جمله ما یوفک عنه من افک.

ما در خوانش، پای سفره روان می‌نشینیم

بنابراین در هر خوانشی اگر میان جریان روان من و جریان خوانش، پیوندی برقرار نشود گرسنگی درون من التیام نخواهد یافت. ما در خوانش در واقع پای سفره روان می‌نشینیم، همچنان که درباره تن هم اینطور است که ما وقتی سیر از سر سفره بلند می‌شویم که میان جریان و گردش خون ما و آن طعام‌ها که در سفره چیده‌اند پیوندی، یکی شدنی، ارتباطی واقعی و نه چشمی برقرار شود. یا این طور بگوییم آن طعام‌ها با خرد شدن، ریز گشتن و هضم شدن وارد جریان گردش خون ما شوند. درباره خوانش هم همین اتفاق باید روی دهد وگرنه من قرآن، مثنوی معنوی، شازده کوچولو، کتاب کریستین بوبن یا هر کتاب دیگری را خواهم بست- سفره معنوی را می‌بندم- در حالی که همچنان گرسنه اندکی نور هستم و می‌بینم همچنان حال نزاری دارم. چرا؟ چون آن نور وارد جریان روان من نشده است. چون من قرآن را خوانده‌ام، اما نفهمیده‌ام وقتی قرآن می‌گوید یا ای‌ها الناس من هم در این ناس به حساب آمده‌ام، انگار خداوند، اسم مرا هم برده است و من مخصوص شده‌ام. آیا فهم عمیق همین معنا، آدم را سیر نمی‌کند؟

من در کدام دو سوی تسلی دادن یا تسلی یافتن ایستاده‌ام؟

بنابراین وقتی بوبن می‌گوید، بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن، من همین‌جا باید توقف و اتراق کنم و ببینم من در زندگی خود بیشتر در پی تسلی دادن هستم یا تسلی یافتن؟ در کدام دو سوی این جریان ایستاده ام و اثر هر کدام بر زندگی من چیست. همان جا کتاب را می‌بندم. تصور می‌کنم دنیا چه دوزخی می‌شد اگر همه آدم‌ها در پی تسلی یافتن بودند و نه تسلی دادن. یک لحظه به این فکر کنم که اگر دنیا پر از آدم‌هایی بود که در پی فهمیده شدن بودند تا فهمیدن، در پی دوست داشته شدن بودند تا دوست داشتن، روابط ما بسیار دوزخی‌تر از این می‌شد؛ و بعد از خود می‌پرسیدم یعنی واقعاً ما می‌توانیم فردی بدون مسئله، گره و رنج در این دنیا پیدا کنیم؟ اگر واقعاً فرد بدون مسئله و چالش در این دنیا وجود ندارد پس چطور برخی می‌توانند در عین حال که خود حامل رنج‌ها، چالش‌ها و گره‌ها هستند از کار دیگران گره‌گشایی کنند، در حالی که خود زخمی در زندگی دارند زخم دیگران را ببندند، مثل پرستار رنجوری که به شدت خسته است، اما دارد از بیماری که شاید حالش از او بهتر باشد پرستاری می‌کند و خدمات می‌دهد. من اگر با خود صادق باشم مرتب کتاب را می‌بندم و باز می‌کنم. کتاب باید مرتب بسته و باز شود. این سیر از درون به بیرون و از بیرون به درون است. این باز و بسته شدن‌ها به نظرم حکم همان دم و بازدم‌ها را دارد. در بیرون نفس می‌گیرم و در درونم آن نفس را بیرون می‌دهم. در درونم نفس می‌گیرم و در بیرون، نفس را بازپس می‌دهم، به این ترتیب مدام مابه ازای درونی و بیرونی آنچه را که گفته می‌شود، پیدا می‌کنم. آنگاه یک وقت متوجه می‌شوم آن صورت بیرونی کتاب‌ها فرو ریخته‌اند و نقاب‌ها برداشته شده است. مأموریت آن کتاب این بوده که مرا به من نشان دهد. داستان و حکایت را می‌خوانم و متوجه می‌شوم به همان اندازه که می‌توان فرعون بود به همان اندازه هم می‌شود موسی شد، فقط حرکت می‌خواهد که از آن ایوان تفرعن و تفاخر پایین بیایی و موسای درونت را به آغوش بکشی و اجازه دهی عقل فروزان موسی ید بیضا کند و همه آن سایه‌ها و منهای متورم و کاذبی را که تو نیستی ببلعد، این گونه است که متوجه می‌شوم به همان اندازه که می‌توان مدام در پی تسلی یافتن بود می‌توان در خود حرکت کرد و در آن نقطه نایستاد و رسید به آن کسی که هر دو دستش، دست تسلی دادن است و با همان دست‌ها آتش دوزخ را خاموش می‌کند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار