سرویس ورزش جوان آنلاین: علاقه وافری داشت به ورزش و درس. علاقهای که باعث شد در کنار درس خواندن به هر رشتهای سرک بکشد. از فوتبال و بسکتبال و والیبال گرفته تا کشتی و شنا و پینگپنگ و اسبسواری و...، اما درس خواندن برایش در اولویت بود به طوری که بعد از اخذ دیپلم دنبال اعزام به هندوستان بود برای ادامه تحصیل. اما از ارسال مدارک تا اعزام چند ماهی زمان میبرد و این فرصت را غنیمت شمرده بود برای آنکه چند ماهی را هم در خدمت سپاه باشد. آرزویش خدمت در سپاه بود، اما نمیدانست که سرنوشت داستانی دیگر برایش رقم زده و جنگ، زندگی او را هم مثل خیلیهای دیگر تغییر میدهد: «بعد از گرفتن دیپلم مدارکم را که دادم برای اعزام به هندوستان گفتند چند ماهی زمان میبرد. گفتم این چند ماه را به سپاه میروم که جنگ شد. گفتم جنگ چند هفته، یک ماهی طول میکشد و میروم پی درس خواندن، اما چند ماه شد هشت سال!» داستان زندگی حشمت حسنزاده را جنگ مثل خیلیهای دیگر تغییر داد. پسر جوانی که در ۱۸ سالگی بدون دیدن آموزشهای کامل سلاح دست گرفت برای دفاع از خاک کشورش و تا جانشینی لشکر هم پیش رفت، اما حتی در جنگ هم از ورزش دور نماند.
شاید کمتر کسی بداند که ورزش کردن و درس خواندن از علاقهمندیهای سردار حشمت حسنزاده در تمام طول دوران نوجوانی و جوانی بوده. جوانی که یک اتفاق جریان زندگی او را هم مثل خیلیهای دیگر تغییر داد.
بله علاقه زیادی به ورزش داشتم. برادرم فوتبال بازی میکرد. خودم هم خیلی به ورزش علاقه داشتم. دوران دبستانم را در قلعهنصیر شوش دانیال بودم. در روستا اسب داشتیم و من علاقه زیادی به اسب داشتم و اسبسواری را یاد گرفته بودم. از طرفی علاقهام به ورزش باعث شد در دوران راهنمایی در شوش دانیال فوتبال بازی کنم. آن زمان در شوش فقط فوتبال بازی میکردیم. اما برای گذراندن دوران چهار ساله دبیرستان که راهی اهواز شدم توانستم بسکتبال، والیبال، تنیس روی میز و رشتههای دیگر را هم تجربه کنم. فوتبال در حد محلات بازی میکردیم، اما تنیس روی میز را در آموزشگاههای اهواز بازی میکردم. بسکتبال را در کلوپ سینای اهواز بازی میکردم و در حد باشگاههای اهواز. کشتی را هم در باشگاهی در اهواز و آموزشگاههای آن که سال ۶۵ در آموزشگاههای اهواز اول شدم. آن زمان تقریباً ۱۵، ۱۶ سالم بود. بعد هم که راهی جنگ شدم.
اما بعد از جنگ هم دست از ورزش کردن برنداشتید.
نمیشود از ورزش دور ماند. اواخر جنگ بود که دوباره به فوتبال رو آوردم و عضو تیم دارایی شوش بودم و در باشگاههای دسته یک شوش بازی میکردم. در دانشگاه هم در تیم منتخب دانشگاه ملاثانی و سپس در سال ۷۰ در تیم فوتبال دانشکده کشاورزی چمران بازی میکردم. بعد از دانشگاه هم به دلیل علاقهای که به اسبسواری داشتم اسب خریدم و در مسابقات اسبسواری شرکت کردم. پدرم اسب اصیل عرب داشت و علاقه زیادی به اسبسواری داشتم. استعدادش را هم داشتم و در رشته استقامت در مسافت ۸۰ کیلومتر قهرمان استان خوزستان شدم. در مسابقات کشوری نیز چند سال قهرمان ۱۲۰ کیلومتر ایران بودم. دو سال پیش هم قهرمان ۱۱۵ کیلومتر ایران شدم و هنوز هم دارم برای مسابقات کار میکنم.
در دوران جنگ به طور کامل از ورزش دور بودید؟
نه. بگذارید جواب سؤالتان را اینطور بدهم. ۷۰، ۸۰ درصد رزمندهها ورزشکار بودند و همه به ورزش علاقه داشتند و عده بسیار کمی بودند که ورزشکار نبودند. حالا برخی در روستاها و شهرهای خود به صورت آماتور و برخی نیز به صورت حرفهای ورزش میکردند. این را آمار ۵ هزار شهید ورزشکار به خوبی ثابت میکند که در بین آنها بسیاری حتی مدالآور آسیایی و بینالمللی هم بودند.
یعنی در جنگ شرایطی بود که برای بالا بردن روحیه رزمندهها و سربازها به ورزش بپردازید و مثلاً مسابقهای ترتیب دهید یا جنگ در صدای خمپاره و تیر و تفنگ و زخمی مجروح و شهید خلاصه میشد؟
ما در ایام جنگ در جبهه از ورزش کردن غافل نمیشدیم. چون در جبهه قدرت بدنی خیلی مهم بود. گاهی ساعتها مجبور بودیم پیادهروی کنیم. یا وسیله سنگینی را حمل کنیم. به همین دلیل هر روز ورزش صبحگاهی را داشتیم. حتی زیر خمپاره و آتش دشمن هم سعی میکردیم در جایی که آتش کمتری بود تمرینات صبحگاهی را داشته باشیم. علاوه بر آن از هر فرصتی استفاده میکردیم برای ورزش کردن. فوتبال بازی کردن. گل کوچیک میزدیم. سطلهای پنج کیلویی (پیت) را پر میکردیم از گل و بتن و میلهای هم میگذاشتیم برای آن و به عنوان وزنه استفاده میکردیم. بعدها وقتی مقر زدیم ورزش کردنها بیشتر هم شد. هر وقت آتش توپخانه دشمن نبود و فرصت داشتیم گل کوچیک بازی میکردیم. در دهلران یکسری گروه اصلاح عملیات بودیم که میرفتیم سمت عراقیها برای شناسایی. آنجا در اتاقمان میز پینگپنگی بود که همیشه مسابقه میدادیم و حسابی هم کلکل داشتیم.
یعنی ورزش هم روحیه سربازها را بالا میبرد و هم قدرت بدنی آنها را؟
بله. قدرت بدنی برای بچهها خیلی مهم بود. به همین دلیل خیلی وقتها در استخر مسابقه میدادیم یا در رودخانه. مثلاً وقتی میدانستیم عملیات بعدی در رودخانه است برای اینکه بهتر بتوانیم مقابله کنیم و استقامتمان را بالا ببریم دو نفر، دو نفر در آب کشتی میگرفتیم و سعی میکردیم حتی تا اندازه اذیت شدن همدیگر را در آب خفه کنیم. این خیلی به ما کمک میکرد تا در عملیات بهتر عمل کنیم. به همین دلیل هر گاه فرصتی پیش میآمد هماهنگ میکردیم و در استخر شنا میکردیم. شنا خیلی مهم بود. آن موقع استخر روبازی که الان هلال احمر خیابان سیزدهم جانباز دارد را هماهنگ کرده بودیم با بچهها ۱۰، ۱۵ نفری میرفتیم در آن شنا میکردیم.
در این میان کسی بود که با او کلکل داشته باشید یا به واسطه ورزش کردنهایتان آشنایی دور و قبل از جنگ؟
وقتی کشتی میگرفتم به سالن که میرفتم پسری بود که وزنهبرداری کار میکرد. همسن و سال ما بود، اما به لحاظ بدنی قویتر بود. دورادور میشناختمش، اما هیچ وقت جلو نرفته بودم برای آشنایی، اما تمرین کردنش را میدیدم. بعد از مدتی که در چذابه و سوسنگرد بودم وقتی به جبهه شوش آمدم برای اولین بار او را وقتی داشت به کمک یک تیوپ تراکتور و الوارهای درخت که اره کرده بود سعی میکرد بلم درست کند دیدم. رفتم کمکش کردم. همدیگر را میشناختیم. مقابل یک تیپ مجهز عراقی ایستاده بودیم با چند ژ ۳ و آرپیجی که بعدها دستخطی از عراقیها دیدیم که تصور میکردند ما چندین گروهک چریکی آموزشدیده و مجهز بودیم. او حسن دشتی بود که بعدها فرمانده تیپ و لشکر شد و من معاونش بودم. یکی از بهترینهایی که در جنگ بود و کنارش چیزهای زیادی یاد گرفتم.
سردار حشمت حسنزاده به عنوان یک تکاور وارد جنگ شد. اما چه شد که در زمان کمی توانست ردههای مختلف را طی کند و عنوانهایی، چون فرمانده دسته، فرمانده گروهان، مسئول اطلاعات عملیات محور، فرمانده محور جانشین تیپ ۱۵ امام حسن (ع)، معاون لشکر والفجر مقدماتی، مسئول اطلاعات عملیات تیپ ۳۳ المهدی فتحالمبین، مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه ظفر و ... را از آن خود کند.
قبل از هر چیز باید به این مسئله اشاره کنم که در جنگ و جبهه شایستهسالاری بود. به همین دلیل هیچ کس به دنبال فرماندهی نبود. هیچ کس آنجا در پی پست و مقام نبود و مسئولیتی اگر میگرفتید هیچ چیز دنیایی نداشت. همه به چشم تکلیف به مسئولیتی که به آنها سپرده میشد نگاه میکردند و این پستها فقط مسئولیت شما را زیاد میکرد بس. من در سن ۲۱ سالگی و با دو، سه سال سابقه جبهه جانشین لشکر شدم، اما اندازه ۱۰ سال کار کرده بودم. همه اینطور بودند. مثل الان نبود که کارمندی هشت ساعت سرکار است و یک ساعت کار مفید میکند. ما ۱۶ ساعت از ۲۴ ساعت شبانهروز را کار مفید و سنگین انجام میدادیم. احتیاجی نبود که بگویند هرجا کاری بود بچهها با جان و دل انجام میدادند. وقتی جنگ شد من هنوز لباس پاسداری هم نداشتم. فقط یک اسلحه به من رسید. تازه آموزش سلاح دیده بودم و هنوز آموزش آرپیجی هم ندیده بودم و، چون قیمت آرپیجی گران بود تا مدتها به خودم اجازه نمیدادم دست بگیرم. حسن دشتی میگفت من بهترینم و من هنوز هم فکر میکنم او که یک روز در قایق و کنار خودم تیر به پیشانیاش خورد و شهید شد بهترین بود.