سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیدحاجاحمد کاظمی از نوابغ دفاع مقدس بود. فرماندهای شجاع و غیور که هنوز شرح دلاوریهایش در عملیاتهای بزرگ دفاعمقدس از زبان همرزمانش روایت میشود. مردی ساده و بیآلایش که مخلصانه فقط هدفش خدمت به انقلاب و جبهه بود. کتاب «حاج احمد»، نگاهی به دوران زندگی شهیداحمد کاظمی دارد. «حاج احمد» را انتشارات شهیدکاظمی منتشر کرده و اطلاعات خوبی از زندگی شهید به خوانندگانش میدهد. در ادامه با گذری بر این کتاب، نگاهی بر زندگی و دوران فرماندهی یکی از بزرگترین فرماندهان دفاعمقدس داریم. فرماندهای که دوران فرماندهیاش همراه با سختی و مشکلات زیادی بود، ولی هیچگاه تسلیم نشد و جبهه را خالی نکرد.
جلسات مرحوم آیتی
به رسم روزگار قدیم شناسنامه احمد را یک سال زودتر گرفتند؛ یعنی او که در دوم مرداد ۱۳۳۸ به دنیا آمده بود، روی شناسنامهاش متولد ۱۳۳۷ خورد. پدرش عشقعلی کاظمی متولی مسجد بازار و شغلش درودگری و نجاری بود. علاوه بر نجاری و درودگری به کار قالی هم اشتغال داشت. هم در خانهاش دار قالی برپا میکرد و قالی میخرید و میفروخت.
احمد بچه تهتغاریاش بود؛ بچهای کنجکاو و ماجراجو. حاجی از همان کودکی احمد را با خودش به جلسات مرحوم سیدعباس آیتی، از قاریان قرآن و بازاریان مؤمن نجفآباد میبرد. پیش از انقلاب، مرحوم آیتی در خانه خود جلسات قرآن و احکام برگزار میکرد. احمد هم فعالیتهای اجتماعی و مذهبیاش را داشت و هم در مدرسه درسهایش را میخواند. بعد از انتخاب رشته، وارد هنرستان فنی پاسارگاد که یکی از بهترین مدارس در سطح استان اصفهان بود، شد. برخلاف ظاهرش که شامل موهای فرفری و پیراهن یقه خرگوشیاش میشد، بچه مسجدی و پامنبری بود. در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، احمد را به خاطر همراه داشتن و پخش کردن اعلامیههای امام دستگیر میکنند. خانوادهاش تا چند روز خبری از وضعیتش نداشتند. ساواک تا یک ماه نگذاشت خانواده، فرزندش را ببیند. احمد را به زندان دستجرد اصفهان فرستاده بودند. در آخر احمد را پس از دو ماه آزاد کردند. زندان شکنجه شده بود و دماغش را شکسته بودند. احمد پس از زندانی شدن، دیگر احمد سابق نبود. هماهنگ کردن بچههای هنرستان برای فعالیتهای انقلابی کار مهم دیگر احمد در آن دوران بود.
دیگر در نجفآباد احمد را بهعنوان یک فرد فعال انقلابی میشناختند. اگر هر جای شهر اتفاقی میافتاد، مأموران جلوی در خانه عشقعلی کاظمی میآمدند و برای سؤال و جواب احمد را احضار میکردند. دیگر ماندن در شهر برایش جایز نبود. با ماشین تانکر نفت به آبادان رفت و خودش را به این شهر رساند و پیش یکی از آشنایان که پیشهاش نجاری بود، ماند. بعد از مدتی که آبها از آسیاب افتاد، دوباره سروکله احمد در نجفآباد پیدا شد.
سفر به سوریه و لبنان
یک سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت و هنوز در سر نیروهای انقلابی، هوای مبارزه و جهاد با مستکبران بود. احمد کاظمی به دمشق رفت تا مبارزاتش را در جهت دفاع از حق مردم مظلوم فلسطین ادامه دهد. احمد آنجا جزو تیم فرهنگی بود. روزهای اول کارشان نصب شعارهای انقلابی بر در و دیوارها و ساختمانهای پادگان حموریه بود؛ کمی بعدتر تشکیل کلاسهای عقیدتی و برنامه زیارت دسته جمعی زینبیه را در برنامههایش جا داد. در دورهای که در پادگان حموریه حضور داشت، آموزشهای سختی را مثل آشنایی با سلاحهای سبک و تخریب گذراند. پس از آن سفری به لبنان کرد که این سفر هم بسیار برای نیروها خوب و مفید بود زیرا آموزشهای سخت این دوره، بعدها در زمان جنگ بسیار به کارشان آمد.
تازه از سوریه و لبنان برگشته بودند که ضدانقلاب آتش جنگ را در کردستان روشن کرد. احمد و دوستانش که تا چند روز پیش در کوههای سوریه و لبنان در حال جنگ با اسرائیلیها بودند، حالا باید در کشور خودشان، با وضعیتی مشابه، با نیروهای وابسته به امریکا و اسرائیل میجنگیدند.
روزهای سختی برای احمد و همرزمانش بود. جنگ در کردستان سختیهای خودش را داشت و احمد و دیگر نیروها به خوبی از پس این سختیها برمیآمدند. شهیدکاظمی در کردستان مجروح شد. گلوله تکتیرانداز به پایش اصابت کرد. او را به بیمارستان بیجار فرستادند و از آنجا به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند. بعد از عمل کردن و درآوردن تیر، با یک پای گچ گرفته و دو دست بر عصا، به نجفآباد برگشت. از وقتی از کردستان آمده بود، پاتوقش دکان پدرش شده بود. ناراحت و نگران وضعیت کردستان بود و در دلش آرزو میکرد دوباره آرامش و امنیت به شهرهای کردنشین برگردد.
حضور تمام قد در جبهه
وقتی خبر حمله سراسری ارتش بعث که در سراسر کشور پیچید، با پای گچ گرفته و عصا زیربغل، لنگلنگان از در ورودی بزرگ سپاه وارد شد. پیش مسئول اعزام رفت و گفت خیال میکنین من با یکی، دو تا زخم و پای گچ گرفته میرم تو خونه میشینم و استراحت میکنم؟ من جون و زندگیمو برای اسلام میدم؛ هر جا میخواد باشه. از دیروز که فهمیدم قراره نیرو برای جنوب اعزام کنین، با خودم گفتم احمد! هرطور شده باید بری؛ شده سینهخیز هم باشه، میرم.
۴۰ روز از جنگ میگذرد، خرمشهر سقوط کرده و مردم خانه و کاشانهشان را به امان خدا ول کرده و رفتهاند. ۳۰ نفر از جوانان نجفآبادی به فرماندهی غلامرضا محمدی در راه رفتن به اهواز هستند. احمد مسئول تدارکات و مسئول یکی از دستهها شده است. احمد و نیروها مشغول شناساییها میشوند. شهیدکاظمی هر روز برای تهیه غذا و تدارکات به اهواز میرود و در راه برای دادن نامه اطلاعات به دست حسن باقری، به گلف هم رفت و آمد دارد. همین رفتوآمدها سبب آشنایی شهیداحمدکاظمی با حسن باقری میشود.
آبادان هنوز در محاصره است و نیروها تمام هدفشان شکستن حصر آبادان است. مرکز آموزش سپاه نجفآباد شده محل رزم شبانه و تیراندازی و آموزشهای سخت؛ احمدکاظمی و غلامرضا محمدی و چند نفر دیگر بالای سر نیروها هستند تا از آموزشهای نظامی به خوبی نیروهای ماهر و آبدیده بیرون بیاید. شهیدکاظمی سختگیرانه برخورد میکند و بلند فریاد میزند: برادران! من مطلبم را دو بار تکرار نمیکنم. اگه کسی یاد نگرفت، اعزامی در کار نیست.
کمکم جلوههای فرماندهی در احمد، برجسته و برجستهتر میشود. احمد یاد روزهای سخت آموزش در حموریه میافتد که چطور مربیهای فلسطینی از نیروها کار میکشیدند. اگر آن آموزشها نبود، احمد امروز نمیتوانست اینطور در مقام استادی ماهر، آموزش نظامی بدهد.
در جبهه آبادان کاملاً درگیر و مشغول بود. دائماً به ستاد عملیات و سپاه آبادان رفتوآمد میکرد و اطلاعات گشتهای شناسایی را مرتب برای مسئولان میفرستاد. احمد علاوه بر کارهای ستادی، هماهنگیها و پشتیبانی خط، باید در کارهای دیگر مانند گشت و شناساییها نیز شرکت میکرد.
شهادت فرمانده
در روزهای آخر اسفند که بچهها برای جشن سال نو آماده میشدند، خبر بدی در خط پیچید؛ غلامرضا محمدی مجروح و به عقب منتقل شده بود. پس از چند روز درمان، غلامرضا محمدی در روز ۱۳ فروردین ۱۳۶۰ به شهادت میرسد. خبر شهادت برای احمد بسیار سنگین و سخت بود. انجام عملیات ثامنالائمه (ع) و موفقیت در آن بار سنگینی از دوش حاج احمد و دیگر رزمندگان برمیدارد.
بعد از عملیات طریقالقدس شهیدکاظمی مسئولیت تشکیل یک تیپ جدید از بچههای نجفآباد را به عهده گرفت. پس از آن موعد انجام عملیاتهای بزرگ موفقیتآمیز میرسد. عملیات بزرگ فتحالمبین و حضور موفقیتآمیز لشکر ۸ نجف با موفقیت به انجام میرسد. پس از آن، زمان انجام عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر است. در جریان این عملیات ترکشی به صورت شهیدکاظمی میخورد و فرمانده برای لحظاتی بیهوش میشود. یکی دو بار که به هوش آمد گفت کسی از نیروها نفهمه من زخمی شدم. همینجا منو درمان کنین! سریعاً فرمانده را به عقب بردند و از آنجا هم به بیمارستان اهواز منتقل کردند. خرمشهر با رشادت و دلاوری فرماندهانی، چون شهیدکاظمی و رزمندگانش آزاد میشود و بهترین خبر ممکن در آن روزها به مردم میرسد. هیچ چیز دیگری جز آزادی خرمشهر نمیتوانست دل مردم ایران را آنقدر شاد کند.
حالا دیگر شهیدکاظمی بهعنوان یک فرمانده صاحبنام، قدر و شجاع در تمام جبهه و حتی پشت جبهه شناخته میشود. روزهای جبهه با سختیها و شیرینیهایش میگذرد. شهیدکاظمی بیشتر وقت خود را وقف جبهه و رزمندگان کرده است. در عملیاتها حاجاحمد جزو نفراتی است که قبل از نیروهای پیاده، خود را به آخرین نقطه تماس با دشمن میرساند و وضعیت را از نزدیک چک میکند. او، فرماندهای بود که جلوتر از نیروهایش حرکت میکرد تا هم به آنها روحیه بدهد و باعث قوت قلبشان شود. حفظ جان نیروها برای شهیدکاظمی از هر چیزی بااهمیتتر بود.
شهادت یاران
عملیات خیبر برای شهیدکاظمی عملیات سنگینی بود. شنیدن خبر شهادت حاج ابراهیم همت، غمی جانسوز بر دلش نشاند. باز هم حسرت و واماندگی از کاروان شهدا به سراغش آمده بود. در این عملیات بیش از ۳۳۴ نجفآبادی به شهادت رسیدند که فقط پیکر ۴۷ شهید در یک روز تشییع شد. این عملیات و آن روزها یکی از سختترین روزهای فرمانده بود. از درون غمی بر دلش سنگینی میکرد، ولی نمیتوانست این مسئولیت سنگین را در نیمه راه ناتمام بگذارد.
شهیدکاظمی در عملیات بدر، یکی دیگر از نزدیکترین دوستانش را از دست میدهد. مهدی باکری در این عملیات به شهادت میرسد تا احمد تنهاتر از همیشه شود. عملیات سنگینی برای رزمندگان بود. روزهای سختی بود که بر قلب فرمانده سنگینی میکرد، ولی او اهل تسلیم شدن نبود و بیشتر از قبل از مقاومت و تمرکز میکرد.
عملیات والفجر ۸، عملیات سنگین و بزرگ دیگری بود که حاجاحمد از نحوه انجامش راضی بود و خدا را شکر میکرد که از تجربیات گذشته استفاده شده است. حاجاحمد، در عملیاتهای بعدی دوستانش را از دست میداد و داغ روی دلش سنگینتر میشد. حسین خرازی، فرمانده رشید لشکر امام حسین (ع) را در عملیات کربلای ۵ از دست داد. شهادت حاجحسین برای شهیدکاظمی بسیار سنگین بود. پس از آن، دیگر احمد سابق نشد. از آن زمان به بعد، دیگر ذکر حاجحسین خرازی از زبانش نمیافتاد. این دو فرمانده، بسیار به هم ارادت و علاقه داشتند. شهادت حاج حسین بدجور دل حاج احمد را سوزانده بود؛ سوزی که تا آخرین لحظه پرواز با او بود. دیگر این اواخر از دوستانش کسی در قرارگاه نمانده بود.
سال ۱۳۶۷ برای حاجاحمد و دیگر رزمندگان سال سختی بود. قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شود بود و قرار بود آتشبس و صلح برقرار شود. فرمانده همان روزها به نیروهایش گفت که ما باید همیشه برای مبارزه آماده باشیم و هیچگاه نباید ناامید شویم که دیگر مبارزهای در کار نیست، ما نباید از مبارزه دور شویم، چون ما خیلی دشمن داریم؛ و حاجاحمد در تمام سالهای پس از جنگ هیچگاه صحنه را خالی نکرد. در مناطق مختلف حضور داشت و همچون دوران دفاعمقدس خستگیناپذیر کار میکرد. همین در صحنه ماندن سبب شد تا او نیز در سال ۱۳۸۴ به دوستان شهیدش بپیوندد. همان روزها حاجاحمد در گوشهای خالی از دفترش چنین نوشته بود: «هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم؛ از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختیهای زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا و هزاران حرف دیگر!»