سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین:برای فاطمه صرفی روایت از برادر شهیدش محمد، کار راحتی نبود. خواهری که تنها بازمانده خانواده چهار نفرهشان است و امروز با ما همکلام شد تا از پدرش که در جبهه شیمیایی شده و برادر شهیدش محمد که در آخرین روزهای جنگ به شهادت رسیده برایمان روایت کند. همین وابستگی و رفاقتی که بین خواهر و برادر شهید بود کار ما را در انجام گفتگو سختتر هم کرد. دلتنگیها بارها و بارها به سراغ خواهر میآید و امروز بعد از ۳۲ سال گرد فراموشی از خود میزداید و بر زبان جاری میشود و به دل مینشیند. این نوشتار ماحصل همکلامی ما با فاطمه صرفی است، همراه با بغضهایی که از پس کلمات و جملات به رشته تحریر درمیآید. خواندنش خالی از لطف نیست.
چند خواهر و برادر بودید؟
تنها فرزندان خانواده من و برادرم محمد بودیم. محمد تنها فرزند پسر خانواده بود که در ۲۳ فروردین ۴۸ در تهران به دنیا آمد. خانواده ما یک خانواده معتقد به مبانی اسلامی بود که به رزق حلال و تربیت دینی و مکتبی، توجه زیادی داشت. پدرم از علاقهمندان به امام خمینی (ره) بود که از سالها قبل از انقلاب مقلد ایشان بود.
پس همین روحیه انقلابی پدر و تربیت دینی که به آن توجه داشتند بر عاقبت بهخیری محمد تأثیر خودش را گذاشت.
بله، محیط خانواده تأثیر زیادی روی برادرم داشت. پدرم محمد را با خود به مسجد و سخنرانیهای مذهبی میبرد. از همان سن پنج، شش سالگی همراه پدر در نمازهای جماعت مسجد سیدالشهدا (ع) شرکت میکرد. تربیت برادرم در چنین خانوادهای باعث داشتن روحیه انقلابی و بعدها بهترین انگیزه برای حضورش در جبهه در سنین کم بود. محمد در همان سالهای ابتدای حضورش در مسجد از پدرم خواسته بود نمازش را برای امام جماعت مسجد آقای عرفانی بخواند تا از صحیح بودن نمازش اطمینان حاصل کند. اینگونه رفتارها و نشانهها، تفاوت او را با دیگر همسالانش به ما نشان میداد.
برادرتان چند سالگی به جبهه رفت؟
اولین باری که حال و هوای رفتن به جبهه پیدا کرده بود ۱۵ سال داشت، اما وقتی متوجه شد به خاطر سن کم و حضور پدرم در جبهه او را اعزام نمیکنند کلی گریه کرد. وقتی آن روز گریههایش را دیدیم، من، پدر و مادرم همراه ایشان اشک ریختیم. پدرم اولین رزمنده خانه ما بود که بعد از مدتها حضور در جبهه شیمیایی هم شد. محمد پیگیر این بود که هر طور شده به جبهه برود که در نهایت برای اولین بار در ۲۵ مرداد ۶۶ راهی جبهه شد و سه ماه در جبهه حضور داشت. مرحله اول جبهه رفتن محمد با پدرم همزمان بود، ولی در یک منطقه نبودند. محمد دو بار به جبهه اعزام شد و در دومین اعزامش در ۱۵ تیر ۶۷ در حالی که ۲۰ روزی از اعزامش نگذشته بود، به شهادت رسید و گوی سبقت را از پدرم که مدتی هم همرزمش بود ربود و عاقبت بهخیر شد.
اگر بخواهید تنها یک خصوصیت اخلاقی شهید را بگویید، به کدام یک از شاخصههای اخلاقیاش اشاره میکنید؟
محمد صبور، مهربان و بسیار خوشاخلاق بود. ایمان و اعتقاداتش از همان دوران کودکی در وجودش متظاهر بود. محمد فوقالعاده بااستعداد بود. از آنجایی که تحصیلات بالایی داشت به صورت خودجوش به بچههای فامیل درس میداد و برای آموزش آنها وقت میگذاشت. دوستان و اقوام هر سؤال درسی داشتند از ایشان کمک میگرفتند و ایشان با روی باز برخورد میکرد و هر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. شاید در کنار همه این ویژگیها باید به ویژگی اصلی که در نهاد برادرم بود اشاره کنم و آن هم تبعیت تمام و کمال او از ولایت فقیه بود. برادرم فوقالعاده به پدر و مادر احترام میگذاشت و بسیار اهل صله رحم و توجه به بستگان بود برای همین تمام فامیل محمد را دوست داشتند و آنقدر در بین اقوام و دوستان جایگاه خاصی داشت که شهادت ایشان نه تنها برای خانواده بلکه برای همه فامیل یک غم سنگین بود به طوری که مادر شهیدان حسین و علیاکبر صادقچه که دو فرزندش به شهادت رسیده بودند، خبر شهادت محمد را که شنید، گفت خدایا کاش یکی دیگر از فرزندان من شهید میشد ولی محمد عزیزم زنده میماند. شهید حسین صادقچه و برادرم چند سال آخر زندگیشان را در یک محل در تهران بودند و در یک مسجد برای نماز جماعت شرکت میکردند.
تحصیلات ایشان در چه رشتهای بود؟
محمد همزمان با حضورش در جبهه درسش را ادامه داد و دانشجوی ترم دوم دانشگاه علم و صنعت تهران بود. وقتی خبر قبولیاش را در روزنامه دیدیم، محمد در جبهه بود و ما به وسیله نامه این خبر را به ایشان دادیم. محمد چند ماه قبل از شهادت، عقد کرده بود.
چه عکسالعملی داشت؟ اصرار کردید که برگردد و به دانشگاه برود؟
خبر پذیرشش در دانشگاه بعد از اولین اعزام ایشان بود، بعد از اتمام دوره سه ماهه، برگشت و به دانشگاه رفت. دو ترم در دانشگاه تحصیل کرد و مجدداً در تابستان به جبهه اعزام شد.
شهادتش چطور رقم خورد؟
مادرم دقیقاً در لحظه شهادت برادرم خواب دیده بود که فردی سرش را از بدنش جدا کرده و مادر هیچ احساس دردی نکرده و فقط بدنش داغ شده است. مادرم وقتی پیکر مطهر فرزندش را با سر بریده دید متوجه شد خدا میخواسته در همان لحظه شهادت به مادر بفهماند که فرزند عزیزش لحظه شهادت هیچ دردی نکشیده، چون در راه خدا و کشورش جانش را هدیه کرده است. مادر شهید در سال ۹۳ به فرزند شهیدش پیوست. مادرم خیلی نسبت به برادر وابستگی داشت. همیشه نگران سلامتی ایشان بود ولی زمانی که موضوع دفاع از انقلاب و اسلام پیش آمد با شهامت پا روی تمام احساسات مادرانه گذاشت و به هیچ عنوان مانع رفتن شهید نشد. خبر شهادت محمد را آقای صادقچه برادر شهیدان صادقچه به ما داد. زمانی که ایشان برای شناسایی پیکر برادر شهیدش حسین صادقچه به منطقه اسلامآباد غرب مراجعه کرده بود، در آنجا متوجه شهادت برادم محمد شده بود. محمد در پنجمین روز از مرداد ۱۳۶۷ در آخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید و خودش را به قافله شهیدان رساند. مراسم تشییع برادرم همزمان با مراسم تشییع پسرخالهمان حسین صادقچه برگزار شد. در صیدآباد در جوار امامزاده قاسم (ع) دامغان دفن شد.
با این همه وابستگی به برادرتان، قطعاً آخرین لحظات جدایی برای شما و محمد سخت بوده، آن روز را به یاد دارید؟
من سه سال از برادرم کوچکتر بودم. ما خیلی بههم علاقه داشتیم، چون فقط همدیگر را داشتیم. اگر در مراسمی شیرینی یا شکلاتی تقسیم میکردند هر دو نمیخوردیم و میآوردیم خانه تا با هم بخوریم. آخرین اعزامی که محمد داشت و میخواست به جبهه برود، من ازدواج کرده و خانه همسرم بودم. محمد صبح به در منزل ما آمد تا با ما خداحافظی کند. زمان بدرقه تا سر کوچه با چشمانم به قد و بالایش نگاه میکردم. در دلم هیاهویی بود، احساس کردم این آخرین دیدار من و برادرم خواهد بود. با خودم گفتم خدا کند وقتی میخواهد از کوچه خارج شود، برگردد و دوباره من را نگاه کند. همین هم شد. محمد برگشت و با نگاهی که پر از حرفهای ناگفته بود به من فهماند که این آخرین دیدار من و تو است. همان لحظه قلبم شکست و نبودنش را تا آخر عمر حس کردم.
با خبر شهادت برادر چطور کنار آمدید؟
بعد از اینکه خبر شهادتش را برای ما آوردند، مادرم که فوقالعاده به شهید وابستگی و دلبستگی داشت، بسیار صبوری کرد. خداوند در مقابل این امتحان بزرگ به ایشان صبر داده بود که در جلوی چشمان هیچکس قطرهای اشک نریخت. مادر تحمل میکرد و من به عنوان تنها خواهر شهید نمیتوانستم غم خود را ابراز کنم چراکه در برابر صبر مادرم احساس شرمندگی میکردم.
فرازی از وصیتنامه شهید
سلام بر پدر و مادر عزیز و مهربانم که با آموزش و صحیح خویش مرا در این مسیر قرار دارند و مرا برای شرکت و حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل آماده نمودند. از خواهر مهربان خویش میخواهم که زینب وار مبلغ پیام خون شهیدان بوده و با حفظ حجاب خویش بر دهان دشمنان خارجی و داخلی مشت محکمی کوفته و ادامهدهنده راه شهیدان خویش باشند. اما از جوانان حزب الله میخواهم به حضور خویش در جبهههای نبرد حق علیه باطل ادامه داده و در سنگر علم نیز کوشا و فعال بوده به امید این که روزی برسد که ما در تمام زمینههای اقتصادی، سیاسی و نظامی و کشاورزی از کشورهای بیگانه مستقل شده و به آنها نیازی نداشته باشیم. از امت حزب الله میخواهم همواره گوش به فرمان امام عزیزمان باشند و دستورات و فرامین وی را بدون، چون و چرا و بهطور دقیق و کامل انجام دهند. حرفی ندارم جز این که یک بار دیگر شما را سفارش میکنم به این که امام عزیزمان را فراموش نکرده و بهطور کامل تابع ولایت فقیه باشید.