سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: به دنبال شماره تماسی از خانواده شهید نصرالله (مرتضی) صباغی از شهدای دفاع مقدس بودم که با یک شماره اشتباه و به طور اتفاقی به خانواده شهید نبوی رسیدم. با اولین زنگ حلیمه نبوی گوشی تلفن را برداشت و خودش را خواهر شهید غلامحسین نبوی معرفی کرد. ما به دنبال خانواده شهید صباغی بودیم، اما قسمت این شد که بدون اراده خودمان با خانواده شهیدی دیگر آشنا شویم. هرچند یادآوری روزهای شهادت برادر برای خواهر ۶۶ سالهاش دشوار بود، اما حلیمه نبوی همه تلاشش را کرد تا از ۳۸ سال پیش و شهادت برادرش شهید غلامحسین نبوی ویژه برایمان روایت کند تا شاید همین نوشتار بتواند یادی از شهیدشان را در دلها و یادها زنده کند. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با حلیمه نبوی خواهر شهید غلامحسین نبوی است که در ۱۰ آذر ماه سال ۱۳۶۲ در بانه کردستان به شهادت رسید.
اهل کجا هستید و شهید متولد چه سالی بود؟
ما اهل تهران هستیم. چهار خواهر و دو برادر بودیم که برادرم غلامحسین در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. پدرم حاجعلی شاگرد مغازه خواروبارفروشی و مادرم ملیحه حاجیان خانهدار بود. همه توجه پدرم به رزق حلالی بود که سر سفره خانوادهاش میآورد و مادر هم با تربیت اهل بیتی سعی داشت ما را آنطور که شایسته یک خانواده مذهبی است پرورش دهد. الحمدلله مادر و پدر نتیجه زحمات خودشان را با عاقبت بخیری برادرم غلامحسین گرفتند.
چطور شد غلامحسین به جبهه رفت؟
برادرم بعد از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت و چند ماهی از خدمتش میگذشت که شهید شد. پدر هم دوست داشت به جبهه برود ولی شرایط اجازه حضور نمیداد. آن زمان پدرم برای تأمین معاش خانواده تلاش میکرد و همین طور نگهداری از مادربزرگم که بستری بود برعهده او قرار داشت و تمام وقتش را میگرفت، اما مخالفتی با حضور برادرم در جبهه نداشت.
پدر معتقد بود غلامحسین باید برود و خدمت کند، اما مادر نگرانیهای خودش را داشت. ما خواهرها ازدواج کرده بودیم و سر خانه و زندگی خودمان بودیم، اما مادر بیتاب برادر بود. یک بار هم برای دیدار با غلامحسین تا کردستان رفت و وقتی برگشت به ما گفت آنجا شرایط سختی دارد، برادرتان شهید میشود. ما مادر را دلداری میدادیم و میگفتیم نه نگران نباش انشاءالله خیلی زود برمیگردد. دو هفته بعد از آن دیدار برادرم شهید شد.
چطور بچهای بود؟
غلامحسین برادری مهربان و دوست داشتنی بود. کمک حال پدرم بود. هم درس میخواند و هم کار میکرد. کارش هم لولهکشی ساختمان بود و اینگونه به پدرمان در تأمین معاش خانواده کمک میکرد. با ما خواهرها رفاقت داشت و به والدینمان بسیار احترام میگذاشت.
خاطرهای از آخرین اعزامش دارید؟
آخرین مرتبهای که آمد و داشت برای رفتن آماده میشد، رفتم کمکش تا لباسهایش را بشویم. رو به من کرد و گفت به مادر حرفی نزن، اما میدانم این بار که بروم دیگر برنمیگردم. اگر مادر متوجه شود قبل از شهادتم بیتابی میکند و بیمار میشود. فقط از شما میخواهم من را حلال کنید، من شهید میشوم. غلامحسین میگفت ما در جنگ هستیم و شرایط خاصی در کردستان حاکم است.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
برادرم دهم آذر سال ١٣٦٢ در بانه به شهادت رسید. مین یاب بود. در عملیات خنثی یکی از مینها منفجر میشود و در این حادثه غلامحسین یک دست و یک پا و همین طور سرش را از دست میدهد و شهید میشود. همسرم برای تشخیص پیکر برادرم رفت و او را شناسایی کرد.
پیکر برادرم بعد از تشییع در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. غلامحسین پیش از آنکه سرباز شود، بسیجی بود. آموزشهای نظامی را در مساجد دیده بود. بعد هم که سعی کرد هم خدمتش را انجام دهد و هم در جبهه حضور پیدا کند. شکر خدا که عاقبتش شهادت شد و خانواده را هم با شهادتش روسفید کرد.