سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیدمحمد مهدی فریدونی ۲۴ آبان ۱۳۶۶ در منطقه عشایرنشین حیدرآباد فسای استان فارس در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمد. از هشت سالگی همراه پدر به مسجد میرفت تا راه و رسم دفاع از حقیقت و شریعت را در مساجد و تکایا بیاموزد. او که عمری را با نام و یاد مولا علی (ع) پرورش یافته بود، عاقبت در سن ۳۰ سالگی در ۱۹ رمضان سال ۱۳۹۷ در منطقه بوکمال سوریه در درگیری با اشقیای زمان خلعت شهادت پوشید و به دیدار معبود شتافت. پیکرش دو روز بعد در شب دوم قدر به معراج شهدای تهران منتقل شد و ۲۳ ماه رمضان سال ۹۷ مصادف با سومین شب قدر در گلزار شهدای فسا به خاک سپرده شد. آنچه در ادامه میخوانید همکلامی ما با «قدرت الله فریدونی»، پدر شهیدمدافع حرم «محمد مهدی فریدونی» است که از نظرتان میگذرد.
حاجآقا چند فرزند دارید و شغلتان چیست؟
چهار دختر و یک پسر داشتم. محمدمهدی فرزند چهارمم بود. من بازنشسته آموزشوپرورش هستم. اهل فسا در استانفارس هستیم. پسرم ششمین شهید شهر فسا و اولین شهید بخش مرکزی فساست.
محمدمهدی کجا به شهادت رسید؟ نحوه شهادتش چگونه بود؟
پسرم ۱۳ خرداد ۹۷ مصادف با ۱۹ ماه رمضان در شهر بوکمال سوریه به شهادت رسید. محمدمهدی جزو اطلاعات عملیات شهر بوکمال بود. برای شناسایی منطقه رفته بودند که متوجه میشوند داعش قصد حمله به نیروهایمان دارد. محمدمهدی برای اینکه آنها را منحرف کند، سوار ماشینش میشود و همراه یکی از نیروهای فاطمیون که همراهش بود در شهرکی همان نزدیکی پناه میگیرند و درگیری شدید پیش میآید. کمی بعد با شلیک خمپاره دشمن به خودرویشان پسرم به شهادت میرسد. ترکش به پهلو و سینهاش اصابت کرده بود. پیکرش را دو روز بعد به تهران منتقل کردند و روز ۲۳ رمضان در فسا تشییع و به خاک سپرده شد.
نحوه تربیت پسرتان چگونه بود که مسیر شهادت را طی کرد و به عاقبت به خیری رسید؟
من با شغل معلمی و با حقوق حلال پنج فرزند تربیت کردم. پسرم فوقلیسانس زبان انگلیسی بود و همه بچههای من مدارج بالای علمی فوقلیسانس و دکتری دارند. بالاخره رزق و روزی حلال و اینکه تربیتی که در خانواده حکمفرماست در انتخاب راه صحیح فرزندان اثر دارد و خدا را شکر فرزندان صالحی تحویل جامعه دادم.
شما خودتان رزمنده بودید؟
سال ۶۱ و ۶۵ هشت ماه در جبهه حضور داشتم. سری اول جبهه به جنوب و مناطق شرهانی و دشت عباس اعزام شده بودم و سری دوم سال ۶۵ برای عملیات مهران به ایلام رفتم و دوباره به جبهه جنوب اعزام شدم.
پس گذشته شما هم روی محمدمهدی و نظراتش اثر گذاشته بود؟
از موقعی که محمدمهدی هشت ساله بود، من مسئول پایگاه بسیج بودم. در مساجد و کانون فرهنگی فعالیت داشتم. پسرم همراهم میآمد و کارهای مسجد را انجام میدادیم. در جشنها، عزاداریها و مراسمات شرکت میکرد. از کودکی جزو مسجدیها بود. هم درس میخواند و هم فعالیت فرهنگی داشت. بعد از فارغالتحصیلی به نیروی دریایی سپاه و به بندرعباس رفت. یکی از فرماندهان به او علاقهمند شد و به او گفت میخواهی درسپاه بمانی. او را به سپاه شیراز معرفی کردند. بعد از سربازیاش با کلی تحقیقات موفق شد وارد دانشکده افسری امام حسین شود. از همان دانشکده افسری به سپاه قدس رفت.
چند باربه سوریه اعزام شد؟
سه بار داوطلبانه به سوریه رفته بود. بار اول ۹ آبان ۹۶ اولین اعزامش به سوریه بود. از اول در شهر بوکمال مستقر بود. بار اول که محمدمهدی قصد عزیمت به سوریه داشت با تعدادی از افراد عازم پیادهروی اربعین بودیم. از مرز که رد شدیم به من زنگ زد و گفت بابا برای خداحافظی به فسا میآیم و بعد به سوریه میروم. از حرفش شوکه شدم. گفتم بابا نمیشود نروی؟! گفت شما میدانید دری به رویم باز شده است. شما به من بگو برو! گفتم در پناه امام زمان و خدا پشتیبانت باشد. گفت به مادر و خواهرم نگو به سوریه میروم. گفتم باشه. مرحله سوم که میخواست برود خواهرانش گفتند نرو! ما همین یک داداش را داریم دست تنها میشویم. محمدمهدی گفت من قبلاً دو بار رفتم و اینبار هم هیچ اتفاقی نمیافتد. خط مقدم نمیروم. جزو نیروهای تدارکات هستم و برای بچهها غذا درست میکنم. دلشان قرص شد. مرحله سوم که رفت پنجم رمضان بود از مادرش اجازه گرفت و رفت و ۱۹ رمضان شهید شد.
چگونه از شهادتش باخبر شدید؟
شب بیستم ماه رمضان از تهران به ما زنگ زدند، گفتند رفیق محمدمهدی هستیم. از سوریه آمدیم. بستهای داریم میخواهیم به شوهرخواهرش برسانیم. آدرس دامادم را دادم. آنها به دامادمان گفته بودند که محمدمهدی شهید شده است، اما ممکن است پیکرش دیر به تهران برسد. منتها پیکر زود آمد. شب بیست و یکم ماه رمضان پیکرش را به معراج شهدای تهران آوردند. ما در جریان نبودیم. همه غیر از ما خبر داشتند پیکر پسرم تهران است. آن روزها خیلی دلشوره داشتم. یک لقمه افطار کردم و رفتم سر کوچه گشتی بزنم. تا رفتم در را باز کنم دیدم پسرخواهرم پشت در ایستاده، یک دفعه گفت دایی محمدمهدی زخمی شده، کمکم متوجه شدم تنها پسرم به شهادت رسیده است. ساعت ۹:۳۰ از گردان فجر آمدند دنبالم و گفتند پسرتان مجروح شده است. من که متوجه شده بودم قضیه مجروحیت نیست، بلکه شهادت است، بغضم ترکید و گریه کردم.
پسرتان وصیتنامه داشت؟
محمدمهدی پنج صفحه وصیتنامه عجیب دارد. نوشته بود مرا به حرم امام رضا (ع) ببرید، طواف بدهید. متأسفانه وصیتنامهاش دیر به دست ما رسید. تپهای در شهرستان فسا هست که چند شهید گمنام دفن هستند. پسرم عاشق اینها بود. وصیت کرده بود مرا کنار شهدای گمنام دفن کنید. متأسفانه این هم اجرا نشد. پسرم از سن ۱۰ سالگی سالی دو بار به مشهد و زیارت امام رضا میرفت. در وصیتنامهاش نوشته بود بعد از شهادتم پیکرم را به حرم امام رضا (ع) ببرید و طواف دهید که این امام رئوف بسیاری از دردهای مرا دوا کرده است. همچنین دلم میخواهد به هنگام وداع جنازهام در جوار شهدای گمنام دفن شود که بهدلیل ناهماهنگی این وصیتش هم اجرا نشد و در گلزار شهدای فسا به خاک سپرده شد.
معجر و ضریحی دور قبور شهدای گمنام فساست که حسرت لمس و تبرک مزار شهدا را بر دل مردم گذاشت، پسرم در وصیتنامهاش از مسئولان خواست این معجر را از دور شهدا بردارند. یک روز قبل از اینکه بار آخر به سوریه برود، به یکی از دوستانش در همدان پیامک داد برای آخرینبار به مرخصی آمدهام، میخواهم شما را ببینم و گفت اگر ندیدمت دیدارمان به قیامت. خیلی از نشانهها در رفتارهای پسرم بود که میدانست شهید میشود. یک ماه قبل از اینکه به سوریه برود، برای مرخصی به فسا آمد و از مادرش عکسهای بچگی تا زمانی که دانشگاه افسری بود را گرفت، زیرش نوشت ۳۰ سال زندگی من اینگونه گذشت! ۳۱ نشده بود که شهید شد.
به من و مادرش سفارش کرد بعد از شهادتش گریه نکنیم. نوشته بود من عاقبت بخیر شدم و این عاقبت بخیری را مدیون زحمات شما هستم. انشاءالله که شفیع شما در روز جزا باشم.
شهید مجرد بود؟
بله، این پسر شور و شوق عجیبی داشت. در یک مقطعی محمدمهدی را به دانشگاه امام خامنهای نکا اعزام کردند که زبان انگلیسی تدریس کند. یک هفته آنجا مانده بود، به من زنگ زد و گفت بابا یک هفته مرا فرستادن اینجا درس بدهم، ولی نمیتوانم پشت میز بنشینم. به او گفتم بابا تو تحصیلکردهای، سن و سال داری هر چه خودت تشخیص دادی! از آنجا به سپاه قدس رفت. حدود دو ماه محل خدمتش برایش غیبت رد کردند. رفته بود سپاه قدس آموزش میدید.
شهید چطور توانست خودش را به قافله مدافعان حرم برساند؟
بعدها شنیدم که پسرم خیلی به فرماندهانش التماس کرده بود. دو نفر بودند که اصرار داشتند به سوریه بروند. از فرماندهان اجازه میخواستند و آنها قبول نمیکردند. یک روز پسرم دو رکعت نماز خواند و قرآن را باز کرد. آیهای به این مضمون آمد که در راه خدا پایداری کنید، خدا کمکتان میکند. پسرم به دوستش گفت الان برویم فرمانده قبول میکند. فرمانده گفته بود شما همین که نیت کردید اجر میبرید. ما شما را لازم داریم. محمدمهدی میگوید جناب فرمانده اجازه بدهید من یک جمله بگویم! روز قیامت از شما میپرسند آنهایی که میخواستند به مقابله با کفر بروند چرا مانع شدید؟ شما چه جوابی دارید بدهید؟ من میخواهم عاقبتم به شهادت ختم شود، مانعم نشوید. فرمانده از شنیدن این حرف گریهاش میگیرد و میگوید بروید که طلبیده شدید.
خانواده چطور با داغ تنها پسرشان کنار آمدند؟
مادرش بعد از دو سال هنوز گریه میکند. بعد از نماز صبح هر روز به گلزار شهدا میرود. خیلی کمحواس شده است. از شهادت پسرش به این طرف چشمش را دو بار عمل کرد. همینطور دست و پاهایش میلرزد. بعدازظهرها او را به بهشت زهرا میبرم تا از بیتابیاش کم شود. خودتان میدانید داغ جوان دردی در دل است. شبها خیلی دلتنگش میشوم. گاهی به خوابم میآید و مانند قبل از شهادتش حرف میزنیم. خیلی دلم میخواهد دوباره او را ببینم.
آخرین وداعش چگونه بود؟
دو روز قبل از اینکه برای آخرینبار به سوریه برود از ما خواست به خواستگاری دختر دوستم برویم. گفتم بابا این آقا دوستم است و اگر مطرح کنیم جواب رد نمیدهند، فکرهایت را کامل بکن. گفت باشه بابا من همین دختر را میخواهم. دوستم گفت چه کسی از محمدمهدی بهتر. با دختر دوستم صحبت کردند. دختر موقع صحبت با پسرم مخفیانه صدایش را ضبط کرد. در آن صوت ضبط شده، دختر دوستم میگوید شما تازه از سوریه آمدید، الان نروید. پسرم میگوید من نروم. آن یکی نرود کشور را چه کسی نگهداری کند. دختر خانم میگوید شما تنها پسر خانوادهات هستی. نرو. محمدمهدی میگوید بعضیها هستند برای دفاع از حرم نمیروند و سعادت ندارند. محمدمهدی گفته بود به ما میگویند مدافع حرم، ولی حرم است که از ما نگهداری میکند. قضیه دفاع از حرم چیزی است که خدا وسیله امتحان برای ما قرار داده است. حرم اهل بیت بارها خراب و حتی شخم زده شده است، اما نهایتاً خدا نگهش داشته و مردم همت و درستش کردهاند. اینطور نیست ما فقط برویم از حرم محافظت کنیم. این یک امتحان الهی است. امتحانی است که مشخص شود بالاخره چه کسی حرکت میکند و چه کسی لبیک میگوید.