سرویس تاریخ جوان آنلاین: ۶۰ سال پیش و در چنین روزهایی، متعاقب تولد اولین فرزند محمدرضا پهلوی، وی طی اطلاعیهای، او را شاه پس از خویش اعلام کرد! آن نوزاد تا هم اینک- که مردی ۶۰ ساله است- همچنان «منتظرالسلطنه» به شمار میرود و زندگی پر فراز و فرودی را پشت سر نهاده است. مقالی که پیش روی دارید، با استناد به پارهای از اسناد و تحلیلها، درصدد است تا شماعی از زندگی این فرد را تحلیل کند. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
پرده نخست: در قامت یک بچه پرخرج!
رضا پهلوی در ۹ آبان ۱۳۳۹، در تهران متولد شد. از آن گاه، وی تا زمانی که همراه با سایر اعضای خانواده ایران را ترک گفت، تنها در نقش یک کودک یا نوجوان پرخرج با حضوری تشریفاتی در مجالس و محافل نمود داشت. از منظر این قلم، گزارش یکی از روزنامههای انگلیسی در باب سبک زندگی وی در دوران کودکی، میتواند آیینهای از شرایط وی در آن دوره باشد. روزنامه «دیلی اکسپرس» در صفحه ۳ شماره ۱۱ دسامبر ۱۹۷۵ (آذرماه ۱۳۵۴)، با عنوان «پسری که همه چیز دارد»، چنین مینویسد: «مشکل چه چیز خریدن برای نزدیکترین و عزیزترین افراد بهعنوان هدیه ایدهآل انسان را به آشفتگی سوق میدهد، اما بیایید در این فصل شادیبخش درباره خانواده شاهزادهای که در هر جشن تولد یا عید با مشکل بزرگی روبهرو است، بیندیشیم. ولایتعهد رضا پهلوی ۱۵ ساله، پسر شاه ثروتمند ایران، کسی است که راضی نگه داشتن وی کار مشکلی است. وی از هنگامی که در گهواره بود تاکنون هدایای زیادی دریافت کرده است. علیاحضرت فرح، مادر ولیعهد ایران، ابروان خود را در هم کشیده و با کشیدن آن گفت: من نمیدانم دیگر چه هدیهای به او بدهم. شهبانو دستهای خود را به نشانه ناراحتی بالا برده و گفت: به پسری که همه چیز دارد چه میتوان هدیه داد؟ بدیهی است انتخاب یک هدیه صحیح برای جوانی که روزی شاهنشاه یا شاه شاهان و ظلالله و مرکز عالم خواهد شد، کاری بس دشوار است. دادن هدیه طلا و برلیان به وزن خود او وقت تلفن کردن است، زیرا شمشهای طلا و سایر اشیای قیمتی در گاوصندوقهای بانک به نام او گذارده شده است و نیازی به پول نقد هم ندارد. نوجوانان آرزوی کاخ برای خود مینمایند، ولی ولیعهد رضا پهلوی کاخ شاهنشاهی دارد و این کاخ مرمر در وسط کاخ نیاوران، آنجایی که والدینش زندگی میکنند، واقع شده است. وی دارای سگ اسپانیل است که هنگام ورود به کاخ از او استقبال مینماید و یک اتاق ناهارخوری با نور شمع دارد که از دوستان خود در آن پذیرایی میکند و آخرین مدل وسایل استریو موسیقی دارد که موزیکهای مدرن از آن پخش میکند و در باغ کاخ یک استخر دارد و این کاخ برای هر جوان تنها ایدهآل محسوب میگردد (تنها خانه رؤیایی محسوب میشود.) ۱۰۰ سال قبل پسر شاه ایران برای خود در کاخ، حرم تشکیل میداد، ولی در ایران امروزی دیگر اینطور نیست، اما با وجود این ولایتعهد از داشتن دوستان مونث برخوردار است. وی به مدرسهای میرود که دختر و پسر با هم هستند و دختران مدرسه جزء قشنگترین دختران ایران محسوب میشوند. علیاحضرت شخصاً تحصیلات دوشیزگان را نظارت میفرمایند. بنابراین تمامی آنها از تحصیلاتی برخوردارند که برای ملکه بودن لازم است. شاید احتمالاً یکی از دوشیزگان دوران تحصیل روزی عروس دربار شود. والاحضرت علاقهمند به داشتن اتومبیل شخصی هستند. علیاحضرت فرمودند: گرچه هنوز خود وی جوان است، اما در سیزدهمین جشن تولد خود از مادربزرگش یک اتومبیل «مینی» هدیه گرفت. والاحضرت در باغ کاخ مثل قهرمان، اتومبیلرانی میفرمایند و گاهی از دوچرخه و موتورسیکلت استفاده میکنند. والاحضرت علاقه وافری به پرواز داشتند و در سن ۱۴ سالگی تنها هدایت هواپیمایی را به عهده گرفتند. علیاحضرت شب قبل از پرواز نگرانی خود را ابراز داشتند و فرمودند من حتی برای آنی نتوانستم بخوابم. وقتی والاحضرت با هواپیما از زمین بلند شدند، گویی من مردم و تا هواپیما به زمین نشست، زنده نشدم. موقعی که والاحضرت برای مسافرت رسمی به مصر با هواپیما عازم آن کشور شدند شخصاً هواپیمای جت را به زمین نشاندند. والاحضرت علاقه وافری به فوتبال دارند و فرانک فارل، مربی فوتبال به والاحضرت فن بازی فوتبال را تعلیم میدهد. والاحضرت امیدوارند تیم فوتبال ایران را در المپیک ۱۹۷۶ رهبری نمایند. والاحضرت در تمامی ورزشها مهارت دارند و انواع وسایل اسکی و اسکی روی آب و وسایل شکار زیر آب دارند که میتوان با این وسایل یک مغازه را کامل کرد.»
پرده دوم: نوجوانی در احاطه زنان!
کردار و گفتار رضا پهلوی حتی در سنین اکنون وی، نمایانگر آن است که وی شخصیتی زنانه دارد! برخی از جمله اسدالله علم، اذعان دارند که وی از کودکی تا نوجوانی، بیشتر در احاطه زنان بوده است. او در یادداشت مورخه چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۵۳ دراینباره نوشته است: «درباره ولیعهد که قرار است امسال تابستان از انگلستان دیدن کند، صحبت کردیم. بار دیگر من عقیده خودم را ابراز کردم که اشتباه است به او اجازه داده شود دائماً در احاطه زنان باشد. تعدادشان خیلی زیاد است: شهبانو، مادربزرگش خانم دیبا، معلم سرخانهاش مادموازل ژوئل و یک گله معلمهای مدرسه. گفتم: پسرک به آموزگار سختگیرتری، مثلاً یک فرد نظامی نیاز دارد. شاه گفت که او هنوز دارد موضوع را بررسی میکند و اینکه در این ضمن ما باید برای ولیعهد یکی دو تا دوستدختر پیدا کنیم. من اشاره کردم که شاید هنوز جوانتر از آن باشد که علاقهای به اینجور چیزها داشته باشد. شاه بهتندی گفت: ابداً اینطور نیست. وقتی من همسن او بودم همه چیز را خوب میفهمیدم. یک دل نه صد دل، عاشق ایران تیمورتاش بودم!»
علم در همان روز و در ادامه یادداشت خویش، باز هم از سخن گفتن با سفیر انگلستان در باب یافتن یک معلم زن برای رضا پهلوی نوشته است: «سفیر انگلستان به دیدنم آمد و ما درباره رابط اقتصادیمان، ارتش و وضعیت فعلی سیاستهای خاورمیانه صحبت کردیم. در اشاره به ولیعهد، سفیر گفت که اگر به یک معلم انگلیسی نیاز داشته باشم، دختر خودش ۱۸ سال دارد، حاضر است این وظیفه را بر عهده بگیرد. به من اطمینان داد که او نه هیپی است و نه کمونیست. جرئت نکردم که بپرسم آیا خوشگل هم هست؟ اما قول دادم موضوع را بررسی کنم...»
یادداشت مورخه پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۵۴ اسدالله علم، جلوهای دیگر از خودخواهی این جوانک نورسته و نیز حمایت پدرش از این خصلت وی را، به نمایش گذارده است: «شرفیابی... نیروی هوایی خواسته است که هواپیمای آموزشی ولیعهد همرنگ سایر هواپیماهای آموزشی شود. شاه متقابلاً جواب داد که بر عکس، تمامی هواپیماهای دیگر باید به رنگ هواپیمای والاحضرت درآیند. ظاهراً پسرک هیچ راهحل دیگری را نمیپذیرد...»
پرده سوم: سبکسری و لاابالیگری جوانی
شواهد نمایانگر آن است که رضا پهلوی پس از مرگ پدر و در دهههای ۶۰ و ۷۰، جوانی خوشگذران و لاابالی بود و چندان تمنای بازگشت به سیاست و قدرت را نداشت. او اگرچه دفتری داشت و هرازگاه اعلانی میپراکند، اما بیشتر به فکر کامجویی، به مدد ثروت بادآورده پدر بود! بخشی از خاطرات احمد علی مسعود انصاری - که در آن دوره با او همکار بوده- نمایانگر علایق و گرایشات وی در آن دوره است: «باید توجه داشت که رضا جوان بود و پرتمنا و با زندگیای که او داشت، برعکس تصور عموم دسترسی به دختر برای او در امریکا مشکل بود، زیرا در این دیار باید خود به دنبال دختری میرفت و دل او را به دست میآورد که با موقعیتی که او داشت بسیار سخت بود و هر ماجرایی میتوانست به صفحه اول جراید کشیده شود. در حالی که در ایران و در مراکش این مشکلات نبود و کسان دیگری این مهم را بر عهده میگرفتند.
مثلاً همین اواخر و پس از بالا گرفتن اختلاف من و شاهزاده یکی از نزدیکان رضا تعریف میکرد یکبار در ایران رضا چشم به راه لعبتی بود - که از معرفیاش به ملاحظاتی درمیگذرم- که قرار بود به دیدارش بیاورند. دختر دیر کرده بود و رضا بیصبرانه مرتب به ساعتش نگاه میکرد تا اینکه زنگ زد و احمد اویسی از آن سوی خط خبر داد که خاطر عزیزشان نگران نشود و علت تأخیر شوهر خانم بوده که برعکس معهود کمی در رفتن تأخیر کرده بوده و همان لحظه از منزل خارج شده و به زودی یار برای وصال خواهد آمد.
در دوران حضور رضا در مراکش تقریباً از این بابت مشکلی نبود، همان سنت دیرینه خوشخدمتیها برقرار بود. به علاوه که تشریفات چندانی هم نبود و مثل ایران نبود که برای دستیابی به شاهزاده از هفتخان تشریفات، گارد، محافظ و... باید میگذشت، بنابراین از این بابت وضع رضا از ایران هم بهتر بود. حتی به خاطر دارم یک روز چندین زن زیبا را یکجا آورده بودند که او هر کدام را میخواهد انتخاب کند. میدانستم رضا و دیگران به مسئله شوهر داشتن این زنان اهمیت نمیدهند، درحالیکه طبق دستورات اسلام این گناهی بزرگ و نابخشودنی است و بارها به او گفته بودم من تحمل حضور چنین عمل خلاف مذهبی را ندارم و حتی تذکر داده بودم که حکم کسی که با زنشوهردار رابطه برقرار کند، طبق قوانین اسلام مرگ است؛ لذا بر آن شدم که اگر کسی از آنها شوهر دارد، مرخصش کنم. در سر راه به دیدار آن جمع رفتم و پرسیدم کدامین شوهر دارند؟ و با کمال تعجب مطلع شدم که حتی یک دختر بیشوهر در میانشان نیست. با ناراحتی همه را به خانههایشان فرستادم و آن روز رضا را از کار مورد علاقهاش محروم کردم. در مراکش یکی دو دختر اروپایی و امریکایی هم این عیش را کامل میکردند. به جز یول براینر که به او اشاراتی کردم، دختری بود به نام مرینا که اهل سوئد بود و در سالهای زندگی در ایران توسط یکی از کسانی که از اینگونه خدمتها دریغ ندارند، او را برای رضا فرستاده بودند تا خدمتی را که به پدر میشد از پسر هم دریغ نگردد. این دختر زیبای بلند قد که چند سالی هم از رضا بزرگتر بود، ظاهراً به آسانی تسلیم نشده بود و به یاد دیدارهایی در ایران، در غربت مراکش چنان رضا را به هیجان آورده بود که روزی که قرار بود فردایش برای دیدار رضا به مراکش بیاید، در شهر زیبای آگادیر رضا آشفتهخاطر مرتب میپرسید: احمد فکر میکنی فردا او با من دست خواهد داد؟ و با من به... موفق خواهم شد؟ و آنقدر این سؤال را تکرار کرد که در آخر بیحوصله گفتم به درک اینکه اینقدر فکر ندارد یا تو قدرت سوارکاریات را در این میدان خواهی آزمود یا اسب رکاب نمیدهد و تو فکر دیگری خواهی کرد! البته در امریکا به خصوص اوایل ورود و قبل از ازدواج، معدودی هم بودند که به نوعی در پی جلب توجه رضا از این راه بودند، ولی این فرصتها کمیاب بود. از آن جمله از حمید لاجوردی میتوان نام برد. او که در کار بورس و معاملات ارزی بود و رضایت رضا و خانواده برایش سود فراوان داشت، برای جلب نظر این مشتریان خوب، نهایت تلاش خود را میکرد.
حتی نادر معتمدی دوست دیرینه رضا را هم که زمانی معشوق فرحناز بود، به استخدام خود درآورد. به هر صورت برای خشنودی رضا در کنتیکت که بودیم یکی از زیبارویان امریکایی را به او معرفی کرد که مدتی خاطر رضا را به خود مشغول داشت، اما از آنجا که رضا توقع دل نازک او را برنمیآورد و انتظار ماهرو را برای خرید یک ماشین یا هدیهای گرانقیمت برآورده نمیکرد، بالاخره عمر این رابطه نیز به سر آمد!»
پرده آخر: رجوع پیرانه سر به سیاست!
از اواسط دهه ۸۰ شمسی تاکنون، سیاستمداران امریکا با حمایت مالی عربستان، درصدد برآمدند که رضا پهلوی را در قامت یک آلترناتیو برای جمهوری اسلامی و ایضاً «منجی ملت ایران» ظاهر کنند. این بود که وی از آن دوره تاکنون و به مدد رسانههای اقماری محور عبری- عربی، در هر موضوع کوچک و درستی در رسانهها ظاهر میشود و به اظهارنظر میپردازد. یکی از واپسین فرازهای این نقشآفرینی، درباره شرایط ایران پس از ابتلا به کرونا بود که اسباب تمسخر عدهای شد! محمدرضا کائینی تاریخپژوه و روزنامهنگار دراینباره نوشت: «نوکیسه کندذهن و متوهمی که هماینک از او مینویسم، اگر از اعقاب پالانیها نبود و پدرانش کرورکرور اموال بالا نکشیده و پورسانتهای کلان خرید اسلحه یا عواید هزار جور زد و بند آشکار و پنهان را به بانکهای خارج گسیل نمیداشتند، اکنون باید بابت یک تست کرونا در امریکا، هزار تا ۳ هزار دلار میپرداخت و در صورت ابتلا و هموار کردن وزر و وبال پذیرش در بیمارستان بر خود، کیسه زباله به تن میکرد و احتمالاً با کمبود دستگاه تنفس مصنوعی نیز کنار میآمد و، چون سِناً لَب مرز مرگهای کرونایی است، حتی ممکن بود با ماشین انتقال گوشت یخی به گورستان نیز برود و هیچ بعید نبود که در گودالی با سایر قربانیان سیاه و سفید کرونا گُم و گور شود! حال تجسم کنید همین بیوجود در خراب آبادی که کرونا به سیاست و فرهنگ و اقتصادش لجن زده، در میآید که در ایران به بیماران نمیرسند و بابت سلامت آنان خرج نمیکنند و پولها را پنهان کردهاند و... الخ! آن هم در شرایطی که ایران نه به گور دسته جمعی بازگشته، نه بیمارانش را در راهروی بیمارستان رها ساخته و نه با قحطی ماسک و دارو و غذا روبهرو شده و نه مسئولانش مردم را به سرکردن روسری و تزریق مایع ضدعفونی به خود تشویق کرده و نه پیشاپیش به سالمندان آدرس مرگ دادهاند! گاه این پرسش به ذهن میآید: فردی که در ۶۰ سالگی و به اذعان خویش، هنوز از مادرش پول تو جیبی میگیرد و در طول این همه سال هنوز نمیتواند درست به فارسی حرف بزند و یک مدرک درست و درمان تحصیلی نیز ندارد و تنها تشخُص وی آن است که نتیجه لقاح اول پدر و مادرش بوده و قانون از بدو زایش، او را به ولایتعهدی شناخته است، چگونه میتواند اینگونه مرزهای وقاحت را بپیماید و برای کشوری که ۴۰ سال آن را ندیده و اطلاعات آن رو عدهای مانند خود وی در اختیارش میگذارند، نسخههای کودکانه بپیچد؟ جمهوری اسلامی از هر چیز که شانس نیاورده باشد، از اپوزیسیون خوشاقبال بوده است! شاه مخالفانی داشت در قامت خمینی، طالقانی، مطهری، بهشتی، بازرگان، آلاحمد، شریعتی و کنفدراسیون و انجمنهای اروپا و... الخ، نظام کنونی براندازانی دارد در ریخت و قیافه ربعپهلوی و مریم قجر و هخا و ضیاء و شهناز تهرانی و زم و فخرآور و علینژاد و شاهین نجفی و ساسی مانکن و... الخ. علی برکتالله!
کائینی پس از انتشار این یادداشت و در ایضاحی بر آن، سخن پیش گفته خویش را، به شرح ذیل تکمیل کرد: «پس از انتشار یادداشت پیشینِ این قلم، شماری از مخاطبان گمان برده بودند که، چون تمثال عدیمالمثال شازده در ذیل پست آمده است، موضوع یادداشت نیز هم او بوده است! در حالیکه آن فقره، پنجمین یادداشت کرونایی این قلم بود که به بهانه افادات اخیر این تحفه قلمی گشت! با بسیاری حاضران موافقم که این موجود ماقبلِ نقد است و بیشتر فانتزی مینماید! یکی دو نفر هم در برابر نسبتهایی، چون کندذهن، درآمده بودند که نه بابا، طرف زبان بلد و خلبان است و قطعاً معاف از این انتسابات میباشد! حال آنکه مراد ما از کندذهنی، کممایگی در دانش، اندیشه و نظریهپردازی است و نه محدوده فنون که در آن بضاعتهای ذهنی زیر متوسط نیز با تمرین و تکرار، میتوانند بخشی از مهارت را کسب کنند! با این همه دریغم آمد در نشان دادن ناتوانی فکری این فرد، به نکتهای ابتدایی اشاره نکنم. او در بسیاری از نمایشهای تلویزیونی، از یک سو درمیآید که من میخواهم پادشاه مشروطه و غیرمسئول باشم و دیگران خبط کردند که پدرم را به دخالت در اداره کشور کشاندند! از سوی دیگر تمامی ادا و اصول تلویزیونی و اینستایی خود را به صحنههایی از کردار پدر و پدربزرگش اختصاص داده که سلطه و زورمداری مطلق در پیش گرفته و تمامی مظاهر مشروطیت را لگدمال کرده است و خود و اطرافیانش، ریز و درشت امور را به شیوه کارچاقکنی پیش میبرند! آیا این کندذهن میتواند پاسخی برای این ابتداییترین خبط خود داشته باشد؟ اگر آن مطلقالعنانی صحیح بود، تو چرا سخن از پادشاهی غیرمسئول میکنی و اگر نبود، این همه بزک دوزک کردنِ آن دوره از چه بابت است؟ این یکی باشد بهعنوان چشمهای از دو قطبی ذهنی کسی که خود را کنار «گاندی» و «ماندلا» گذارده و به جسدی میماند که سیاست و پول محور عبری- عربی سعی میکنند وی را سرپا کنند!»