سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دنیای ما چندان اجازه برنامهریزی نمیدهد. میخواهید کاری کنید، اما میبینید گرفتاریهای این دورهزمانه دست و پایتان را بسته و شما را وسط یک طوفان انداخته است. نه رمقی دارید که درباره گذشته بیندیشید و نه فایدهای در آیندهنگری میبینید. فقط یک «لحظه اکنون» برایتان مانده که برای آن هم نمیتوانید تصمیم بگیرید. آلن جیکوبز راهی را پیشنهاد میکند که با آن میتوان از این «بنبست جنونآمیز» نجات یافت: همسفرهشدن با مردگان. چند لحظه هم که شده، خودتان را فراموش کنید و بروید سراغ کتابهای آنها. شاید پرقدرتتر به میدان بازگشتید.
آلن جیکوبز درباره این موضوع مطلبی نوشته و در مجله هارپرز به چاپ رسانده و وبسایت ترجمان آن را با ترجمه حمیدرضا کیانی منتشر کرده است. آلن جیکوبز نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات انگلیسی است. او تا به حال چندین کتاب درباره کتابخوانی نوشته است. این نوشتار برشی است از کتاب سر سفره مردگان که انتشارات پنگوئن آن را منتشر کرده است و خلاصه مطلب را در ادامه میخوانید.
زندگیکردن در عصر اینترنت بسیار شبیه میدان جنگ است. موارد توجهبرانگیز بسیار زیادند و اغلب باید در لحظه تصمیم بگیریم که آیا به آنها توجه کنیم یا نه.
به این مشکلِ اضافهبار اطلاعات، چیزی را اضافه کنید که هارتموت روزا، جامعهشناس آلمانی، «شتاب اجتماعی» میخواند: این اعتقاد گسترده که «گام و سرعت زندگی و به دنبالش، استرس و مشغله و کمبود وقت افزایش یافته است.» روزا میگوید تجربه روزمره ما از این شتاب سرشتی عجیب و متناقض دارد. از یک طرف، احساس میکنیم همهچیز خیلی سریع در جنبوجوش است، اما در عین حال احساس میکنیم در ساختارها و الگوهای اجتماعی گرفتار و زندانی شدهایم و از انتخاب معنیدار محروم گشتهایم. دانشجوی دانشگاهی را تصور کنید که برای آمادهشدن در شغلی که ممکن است یک دهه دیگر اصلاً وجود نداشته باشد کلاس برمیدارد. گویا هیچ راه فراری ندارد از اینکه بخواهد از خود تصویری حرفهای ارائه دهد، اما به نظر هم نمیرسد برای دانستن اینکه آن تصویر بایستی چهشکلی به خود بگیرد هیچ وسیله قابل اعتمادی در کار باشد. نمیتوانید بازی را متوقف کنید، اما قواعد بازی مدام تغییر میکنند. فرصتی برای فکرکردن درباره چیزی غیر از اکنون وجود ندارد و تاکنون به طور فزایندهای سرشتی ناخوشایند به خود میگیرد و در غیریتش حتی به سرباری پریشانکننده تبدیل میشود.
ویلیام جیمز در قولی مشهور گفته است: «چشمها، گوشها، بینی، پوست و امعا و احشا به یکباره کودک را درمانده میکنند و او همه آنها را به صورت یک سردرگمیِ بزرگ و شکوفا و پرشور احساس میکند.»، اما این تجربه کسانی است که پهنای باند زمانیشان به همین لحظه محدود شده باشد.
منظور من از «پهنای باند زمانی» چیست؟ من این عبارت را از یکی از پیچیدهترین رمانهای قرن بیستم «رنگینکمان جاذبه» اثر تامس پینچن اخذ کردهام. خوشبختانه، برای درک نکته اساسیای که یکی از شخصیتهای رمان بیان میکند، لازم نیست کل رمان را بخوانید: «پهنای باند زمانی پهنای زمان حال ماست: اکنونتان... هرچه بیشتر در گذشته و آینده زندگی کنید، پهنای باند شما ضخیمتر و شخصیت شما محکمتر میشود. اما هرچه حس اکنونتان باریکتر باشد، لطیفتر و ضعیفتر خواهید بود. ممکن است به جایی برسید که در بهیادآوردن کاری که پنج دقیقه پیش انجام دادید، به مشکل بربخورید.»
افزایش پهنای باندِ زمانی به ما کمک میکند شرایط بنبستی جنونآمیز را با کمکردن سرعت و درعینحال آزادی عمل بیشتر دادن به ما جبران کند. این مرهمی است برای روحهای مضطرب.
گرتگونتر فوس، جامعهشناس آلمانی، توسعه سه شکل «اداره زندگی» را در طول قرنها، طرح و ترسیم کرده است. اولین آنها شکل سنتی است: در این مدل، زندگیِ شما همان شکلی را به خود میگیرد که زندگانی افراد فرهنگ و طبقه شما بدان شکل است، حداقل تا زمانی که کسی به یاد میآورد. «امنیت و نظم» ارزشهای کلیدی در مدیریتِ سنتیِ زندگیاند. مدل دوم مدیریت استراتژیک است: افرادی که از این مدل پیروی میکنند اهداف مشخصی در ذهن دارند (اول ورود به دانشگاهی نخبگانی، بعد رادیولوژیستشدن یا شرکت خود را راهانداختن یا بازنشستگی در ۰۵ سالگی) و برنامه استراتژیکِ دقیقی برای رسیدن به آن اهداف طرح میکنند. اما فوس میگوید این دو مدل، اگرچه در بخشهای مختلف جهان وجود دارند، بهطور فزایندهای با مدل سومی برای اداره زندگی جایگزین میشوند:
مدل وضعیتمحور. مدل وضعیتمحور از نظامهای اجتماعی جدیدی ناشی شده است که بهطور بیسابقهای پویا و سیالند. افراد وقتی بشنوند ممکن است کامپیوترها جایگزین رادیولوژیستها بشوند، کمتر برای رادیولوژیستشدن برنامه میریزند. این افراد کمتر برای راهاندازی یک شرکت برنامهریزی میکنند. وقتی هر تجارتی که بدان متمایل باشند، ممکن است تا یک دهه دیگر اصلاً وجود نداشته باشد یا شاید دچار تحولاتی شود که نمیتوان آنها را پیشبینی کرد.
اگرچه مدیریت وضعیتمحورِ زندگی بهوضوح از مدل استراتژیک متمایز است، اما با این حال آن هم نوعی استراتژی است: روشی برای کنار آمدن با شتاب اجتماعی. اما این مدل همچنین تأمل جدی درباره ارتقادهندههای زندگی را کنار میگذارد یا دستکم نوید کنارگذشتن آن را میدهد. شما نهایتاً بتوانید فقط لحظه را مدیریت کنید. ریزا یادآوری میکند که رابطه نزدیکی وجود دارد بین اضطراب و افسردگی با این تجربههای جاریِ مشترک: تجربه شتاب اجتماعی، تجربه اینکه زمان به نحوی از دست دررفته، تجربه محدودشدن مدیریت زندگی در مدل وضعیتمحور. احساسِ بودن در «بنبستی جنونآمیز» بهشدت مشخصه شخص افسرده است.
بنا دارم ادعا کنم یکی از بهترین کارها، هنگام مواجهه با این اندوه متناقضنما، گوشدادن به کسانی است که در گذشته یا دورند: همسفرهشدن با مردگان. نمیخواهم اینجا پیشنهاد کنم که خواندن کتابهای قدیمیْ درمانی برای افسردگی است، اما گسترش پهنای باند زمانیمان که خواندن کتابهای قدیمی میتواند سهم مهمی در آن داشته باشد، میتواند محافظی باشد در برابر گرایشهای اندوهزا: ساحلی به هنگامِ طوفان، هرچند کوتاهمدت، زیرا وقتی طوفان - طوفانی که میتواند، بهقول رویارد کیپلینگ، «خدایان بادخیز بازار» را هم بلند کند، خدایانی که به ما فشار میآورند و خودشان بهدست نیروهای بزرگتری تحتفشار قرار میگیرند، نیروهایی که آن خدایان کنترلشان نمیکنند- لنج شکننده شما را در آن دریای بزرگ به تلاطم میاندازد، یک روز از خواب بلند میشوید و تعجب میکنید که چگونه سر از جایی درآوردید که اکنون آنجایید، جایی که هیچوقت نمیخواستید آنجا باشید، جایی که ترجیح میدادید آنجا نباشید. نه، فکر میکنید مدل کاملاً وضعیتمحور راهی برای زندگی نیست. نمیتوانید از این ضرورت فضیلتی بیرون بکشید، مهم نیست چقدر سریع چیزها تغییر کنند، زیرا آن جریانها همواره از ما چابکترند و همچنین هدفمندتر؛ افرادِ بسیار بسیار زیادی وجود دارند که حقوق خیلی خوبی میگیرند تا کدی بنویسند که تعیین کند موقعیت ما چطور بشود و چگونه به آن واکنش نشان دهیم. آنها مسلماً در میان خدایان بازار قرار دارند. خواندن کتابهای قدیمی صرفاً راهی نیست برای فرار از وضعیت فعلیِ بنبست جنونآمیزمان، سیل دادهها و اقتضای مدیریت لحظه به لحظه (اگرچه، به نظر من، فرار گاهی اصلاً چیز بدی نیست). بلکه این کار نوعی عقبنشینی منطقی است؛ چندبار نفسکشیدن قبل از اینکه دوباره وارد میدان شوید. فرصتی است برای تأمل، با وام گرفتن عبارتی از ترومن کاپوتی، یادآوری وجود «دیگر صداها، دیگر اتاقها»: افرادی با نگرانیها، امیدها و ترسهایی کاملاً متفاوت با ما، اما با قابلیتِ این تشخیص که احساساتشان انسانی است، درست به همان اندازهای که احساسات ما انسانی است. در مواجهه با گذشته، ما خود را از صحنه به در میکنیم، تا اینکه به ناچار دوباره میانِ صحنه بودن را از سر بگیریم، شاید با درکی بهتر.