شهید نقی تیتییان تنها چند روز قبل از به دنیا آمدن دخترش راهی میدان جنگ شد و در والفجر ۴ در ۲۸ آبان سال ۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. «سمانه» ۱۲ روزه بود که مادرش برای اولین بار او را به گلزار شهدا برد تا با پدر دیدار تازه کند. همان شب بود که شهید به خوابشان میآید و از آنها میخواهد که نام فرزندش را نرجس بگذارند. از آن شب به بعد نرجس دختر شهید نقی تیتییان با نامی که پدر برایش انتخاب کرده بود، خطاب میشد. چه زیبا گفتهاند: «شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند...» آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با خواهر شهید نقی تیتییان است.
روحیه انقلابی
برادرم نقی متولد ۱۴ مهر ۱۳۳۹ روستای لنگر از توابع چهاردانگه ساری و آخرین فرزند خانواده بود. ایشان دوره ابتدایی را در روستای لنگر سپری کرد و به کارهای مختلفی که معمولاً بچهها در روستا انجام میدهند مثل گوسفندچرانی و کمک در امور زراعت مشغول شد. همانوقت که در روستای لنگر زندگی میکردیم او تحت تأثیر برادر بزرگترمان سلیمان، روحیه انقلابی و مذهبی داشت. سمنان که آمدیم در تظاهرات شرکت میکرد. با اینکه کارگر در و پنجرهسازی بود، در حد خودش شعارنویسی میکرد و اگر اعلامیههای امام به دستش میرسید، بدون ترس به دوستان و رفقا میرساند. منطقه جهادیه مینشستیم. آنجا کانون فعالیتهای انقلابی بود.
کارتنهای سوخته
یک روز که مأموران شاه بین جمعیت تظاهرات کننده گاز اشکآور زدند، او به سرعت به داخل حیاط آمد، چند کارتن برداشت و آتش زد و دوید طرف در. داشت بیرون میرفت که گفتم صبر کن منم بیام!
برگشت و ایستاد جلوی من و مانع شد. توی دو تا دستش کارتنها داشتند میسوختند، گفت نه! شما نیایید بیرون، این مأمورها دین و ایمان درستی ندارند. ممکن است به شما اهانت کنند! گفتم پس تو چرا میروی؟ گفت من مَردم، فرق میکند. این را گفت و در را به هم زد و رفت. آخر شب وقتی برگشت، بدنش از چندجا کبود بود.
وجدان کاری
وقتی به سمنان مهاجرت کردیم، نقی در کارگاه آلومینیومسازی مشغول به کار شد. از شاگردی شروع کرد و کمکم پیشرفت کرد و کار را یاد گرفت. مادرمان تنها بود. شب که میشد، دلواپس نقی میشد. پیرزن فانوس به دست میگرفت و خودش را به زحمت به مغازه میرساند. میدید نقی سرگرم کار است. میگفت مگر تو خانه و زندگی نداری؟ فکر من پیرزن را نمیکنی. نمیگویی من دلواپس میشوم؟ نقی میگفت خُب مادر من! به مشتری قول دادم صبح بیاید در و پنجرهاش را ببرد، نمیشود کارش را نیمهکاره رها کنم.
بسیار وجدان کاری داشت. مادرم برمیگشت خانه و چشم به در میماند تا او برگردد.
جهادگر رزمنده
سال ۵۷ به خدمت سربازی اعزام شد و به دلیل مشکل پزشکی از خدمت معاف شد. سال ۶۱ ازدواج کرد. برای اولین بار اواخر سال ۶۰ به صورت بسیجی عازم جبهه شد و در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. در این عملیات از ناحیه دست و پا مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به بیمارستان دزفول انتقال یافت. پس از اقدامات اولیه به بیمارستان اراک منتقل شد. بعد از بهبودی نسبی به صورت قراردادی به عنوان جوشکار به استخدام جهاد سازندگی درآمد.
والفجر ۴
هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود که در سال ۶۲ به جبهه اعزام شد. در عین حال که عضو جهاد بود و میتوانست از همان طریق به جبهه اعزام شود، وقتی سپاه اعزام نیرو داشت دلش برای حضور مجدد در عرصه نبرد رو در رو با دشمن بعثی به تپش افتاد و همراه بسیجیان دلاور از سمنان اعزام شد. برادرم به عنوان تکتیرانداز در لشکر ۱۷ علیبنابیطالب (ع) سازماندهی شد.
در عملیات والفجر ۴ که در دشت پنجوین عراق انجام شد، شرکت کرد و حین عملیات در ۲۸ آبان ۶۲ ترکش از گلوله توپ دشمن از پشتش وارد شد و از قلبش گذشت و از سینهاش بیرون آمد.
نرجسخانم
برادرم چند روز قبل از به دنیا آمدن دخترش به شهادت رسید و آرزوی دیدن فرزندش به دلش ماند. برادرزادهام که به دنیا آمد، اسمش را گذاشتیم سمانه. ۱۲ روزه بود که برای اولین بار همسر برادرم و مادرشان او را بردند امامزاده یحیی سر مزار پدرشهیدش. مادرخانم نقی آنجا دلشکسته برادرشهیدم را خطاب کرده و گفته بود نقی! بلند شو سمانه آمده تو را ببیند. زنداداش تعریف میکرد که برای شهید فاتحه خواندیم. مادرم مشغول صحبت با شهید بود و من خاطرات مشترک دوره کوتاه زندگیمان را مرور میکردم و از گوشه چشمم اشک جاری بود. شب شهید به خواب مادرم آمد و گفت اسم دخترم را بگذارید نرجس! کار از کار گذشته بود. ما بدون اینکه نظر شهید را بپرسیم اسمش را گذاشته بودیم سمانه، اما از همان وقت در خانه نرجس صدایش میکنیم.