سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: داستان بلند «مگیل» از نوع داستانهای طنز دفاع مقدس است که درونمایه آن را نبرد در خط مقدم تشکیل میدهد. داستان کتاب از این قرار است که رزمنده جوانی به همراه همسنگری هایش مأموریت دارند به همراه چند حیوان چهارپا مقداری مهمات و آذوقه را از راههای صعب العبور به خط اول جبهه برسانند که در راه، مورد حمله خمپارهاندازهای بعثیها قرار میگیرند. دوستانش همه شهید میشوند و او که تنها مانده بعد از اینکه به هوش میآید متوجه این حقیقت تلخ میشود که بیناییاش را از دست داده و در کنار خود فقط قاطری به نام «مگیل» را میبیند که او هم زنده مانده است. او از دوستان رزمندهاش شنیده است که مگیل هر کجا که باشد بلد است چگونه خود را به سنگرهای مبدأ برساند، به خاطر همین به زحمت اسلحهاش را بر میدارد، مقداری آذوقه روی پالان قاطر میگذارد و همانطور که افسار قاطر را در دست گرفته خود را به مگیل و سرنوشت میسپارد. او و قاطرش از کوههای یخ بسته و راههای برفی میگذرند و اتفاقاتی که بین راه برای آن رزمنده و مگیل میافتد ماجرای داستان را شکل میدهد... روایت داستان بیشتر به خاطره نزدیک است تا یک داستان اول شخص مفرد، خصوصاً در فصل اول کتاب که نویسنده بدون هیچ مکث و فضاسازی ماجرا را برق آسا میگوید و رد میشود، اما در فصلهای بعدی نویسنده به خود میآید و فضا و مکان و روایت داستان رنگ و بویی داستانی به خود میگیرد.
نویسنده با خلق صحنههای طنزآمیز کمک زیادی به تعلیق داستان و پیشبرد آن کرده است و مخاطب را به ادامه کتاب ترغیب میکند: «بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی یک شکلات هم برای خودم باز میکنم، اما نصفه و نیمه. مگیل آن را از دستم قاپ میزند. میگویم این شب بینایی قاطرها خوب به کارت میآید، من بیچاره که نمیبینم! نکند شبانه بروی سراغ آذوقهمان؟» در جایی دیگر اینگونه میخوانیم: «چه کنم که در تقدیر ما هم این قاطر جاخوش کرده است. با خودم فکر میکنم که باز جای شکرش باقی است؛ اگر به جای قاطر قرار بود با یک بز همسفر شوم و افسارخود را به دست یک گربه بدهم که بدتر بود...» با این همه راوی روی شخصیت دوستانش که شهید شدهاند خیلی مکث نکرده و آنها در حد یک تیپ و نه شخصیت، باقی ماندهاند. او از میان دوستان رزمندهاش با همان لحن طنزآلود فقط اشارهای به یکی از آنها میکند: «بچهها برای احترام به حاج سفر به او لقب حاجی داده بودند. میگفت من حاجی لندنی هستم، قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا... هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند. وقتی برگشتیم بچه محلها به من میگفتن حاجی لندنی!»، اما در لابه لای داستان اشکالاتی هم در پرداخت دیده میشود، مثلاً در این صحنه: «میگویم مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای! کلهاش را تاب میدهد و پفترهای تحویلم میدهد...». اینجاست که خواننده از خود میپرسد رزمنده نابینا تاب دادن سر قاطر را چگونه دیده است؟! با همه این تفاصیل در ادامه، نویسنده با ماجراهای غیرقابل پیش بینی که برای راوی و قاطرش میافتد داستان را مملو از اوج و فرود میکند و این تعلیق تا پایان قصه باقی است.
این کتاب در ۵۵ صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و نویسندهاش محسن مطلق است.