سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: به نقل از روابط عمومی سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران، این شاعر و مترجم ادبیات کودک و نوجوان در متن یادداشت خود آورده است: «من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمیشناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاهقدی یکراست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمدهام برای بچهها برنامه اجرا کنم. من که دل خوشی از آخوندهای جوان و بیتجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند، گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاجآقا این کارها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن حرفهای تخصصی است. همین که دوربین را از استودیو خارج کردهاید و جلوی منبر گذاشتهاید، کافی است. لطفاً بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید، اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت، من حاضرم با بهترین هنرپیشهها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فیالبداهه برنامه اجرا کنم. پیشنهاد تفریحی خوبی بود. تا چشم باز کنم دیدم همکاران قرتی تکستور گروه کودک توی اتاق جمع شدهاند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد، بخندند.»
رحماندوست در ادامه مینویسد: «یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را کرد. آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای بهتر شدن برنامهاش پیشنهادی میدادند... راستگو هم کم نمیآورد و درباره پیشنهادها اظهارنظر میکرد. راستگو دلش میخواست با عبا و عمامه برنامهاش را اجرا کند، آن هم هفتگی و مرتب و با حضور بچهها و پخش مستقیم. من میگفتم که فقط یک بار اجرا کن آن هم تولیدی، نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویرایش داشته باشد و حتماً با لباس عادی. اختلاف نظر ما باعث شد که برنامهای تولید نشود. دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه، نه پخش مستقیم آن تن داد. من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامهاش را پخش کردیم و گرفت «چند برنامه دیگر!» هم ادامه بدهیم... چند جلسه با پیراهنوشلوار اجرا کرد... یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و... با هم دوست شدیم. خیلی هم دعوا میکردیم، چون اختلاف سلیقه داشتیم. همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت میکرد برای طلبههای نوآموز کلاسهایش ادبیات کودکان یا قصهگویی درس بدهم. به خانه هم میرفتیم. در روزگاری که بازیهای کامپیوتری جرم بود، با هم تا صبح آتاری و... بازی میکردیم.»