سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: امروز اگر بخواهیم نوجوانی ۱۲ ساله را تصور کنیم، آن را فردی میبینیم که انجام کارهای بزرگ از او به دور و هنوز غرق در رؤیاهای کودکی است، اما تا همین ۳۰ سال پیش نوجوانان ۱۲ و ۱۳ ساله همچون مردانی بزرگ کارهای باورنکردنی انجام میدادند. دفاعمقدس دانشگاهی بود که افراد به سرعت در آن بالغ و بزرگ میشدند و حماسه میآفریدند. ۱۲ سالههای دیروز مردانی شجاع و نترس بودند که خیلی زود زمانه راه بزرگمردی را یادشان داد. نوجوانان دیروز، امروز الگوهایی برای همه نسلها هستند که همیشه میتوان از سبک زندگی و پاکیشان درس گرفت.
رضا پناهی یکی از همین نوجوانان است. شهیدی که در سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد و وجود نازنینش ۱۲ بهار را بیشتر ندید و در اوج شکوفایی و رشد آسمانی شد. رضا همچون عارفی که سرد و گرم روزگار را چشیده، چنان عاشق پروردگار خویش شد که جز آرزوی وصال و دیدار معبود، راه دیگری پیش پای خود نمیدید. از آن روز که چشمان رضا به حقایق هستی روشن شد، دنیا در نظرش جای تنگ و کوچکی آمد که برای او یارای ماندن نبود.
زمانی که از دلایلش برای به جبهه رفتن گفت، همه را مات و مبهوت کرد. او در جواب اینکه چرا در آن سن و سال کم میخواهد به جبهه برود، چنین پرمغز و زیبا گفت من عاشق الله و امام زمان (ع) شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم.
پاسخ زیبای رضا، خانوادهاش را متوجه این نکته کرد که با مردی بزرگ سروکار دارند. همین جملات پسرشان کافی بود تا آنها به رفتن رضا رضایت بدهند. شهید پناهی عاشق اهل بیت و امام حسین (ع) بود. روز اعزامش به جبهه در پوست خود نمیگنجید و پشت لباس ورزشیاش نوشت: «مسافر کربلا.» در میان اعزامیها کوچکترین رزمنده بود. اول جلویش را گرفتند و اجازه سوار شدن به اتوبوس را به رضا ندادند، آخر مگر میشود نوجوانی ۱۲ ساله پا به میدان خطرناکی همچون جنگ که از هر سویش توپ و تانک و گلوله میآید، بگذارد. جنگ کار مردان بزرگ است و نوجوان ریزاندامی، چون رضا را با جنگ چه کار؟
اما برای اثبات بزرگی، غیرت و مردانگی رضا زمان زیادی لازم نبود. همین که پا به منطقه گذاشت همه به همت و غیرتش آفرین گفتند. آنجا بود که به همه ثابت کرد بزرگمردی به قد و قواره و جثه و سن و سال نیست. آنجا همه فهمیدند میتوانی جثهای کوچک، ولی روحی بزرگ و قوی داشته باشی. رضا با حضورش در جبهه مسائل زیادی را یاد خیلیها داد.
همرزمانش میگویند که لباس به اندازه شهید پناهی پیدا نمیشد و وقتی کوچکترین اندازه را برایش آوردیم باز آستین لباس را چند بار تا زدند تا دستهای کوچک رضا از لباس بیرون بیاید. همرزمانش با چشمانشان میدیدند که رضا اگرچه کوچک است، اما فکری به بلندای آسمان در سر میپروراند. حتی چند بار او را در موقعیتهای سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند، ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به همه ثابت کرده بود. در تخریب همراه بچههای تخریب شرکت داشت. کارهای خدماتی متعدد و شاید خستهکننده بر عهده میگرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است. سردار ناصح دربارهاش چنین میگفت با اینکه کوچک بود، در خط نقش مهمی را ایفا میکرد.
رضا صبح ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ بعد از صبحانه قرار بود به مأموریت دیدهبانی و شناسایی برود. به اتفاق چند نفر به مأموریت رفتند و در برگشت مورد اصابت خمپاره ۶۰ دشمن قرار گرفتند و رضا و یکی از دوستانش شهید و بقیه زخمی شدند و برگشتند. شهادت رضا برای فرماندهان و رزمندگان بسیار سخت و سنگین بود. آنها به این باور رسیده بودند که جسم کوچک رضا یارای ماندن روی زمین را ندارد، اما فکر نمیکردند وصال رضا با معبود آنقدر زود تحقق یابد.
شهیدپناهی وصیتنامهاش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط و در گوشهای پنهان کرد که بعد از شهادتش به دست خانوادهاش رسید. شهید اینچنین زیبا در وصیتنامهاش مادرش را به استقامت توصیه میکند: «مادرم قامتت را بلند گیر و ندای اللهاکبر، خمینی رهبر سر ده و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همان سخن ما پیروی از قرآن و خدا میباشد، مادرم کوه باش و، چون کوه استقامت کن، لحظهای از نام و یاد خدا غافل نباش و در راه دین خدا بکوش که هرچه بکوشی باز کم است، مادرم گریه نکن، بخند و خوشحال باش.»