کد خبر: 1033318
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۹ - ۲۲:۳۵
گفت‌وگوی «جوان» با خانواده شهید اکبر ملکشاهی در خصوص آخرین دیدار با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
ریحانه ملکشاهی فرزند شهید اکبر ملکشاهی از شهدای مدافع حرم سوریه همان دخترک دوست داشتنی بود که به خاطر قد و قامت کوچکش خودش را به ردیف اول رسانده بود تا فرمانده پدر شهیدش را از فاصله نزدیک ببیند. شرح ماجرا را از زبان زهرا دلیلی، همسر شهیداکبر ملکشاهی که در ۲۸ آذرماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسیده است می‌خوانیم.
صغری خیل فرهنگ
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: یکی از بارزترین شاخصه‌های اخلاقی شهید سلیمانی توجه ویژه به خانواده‌های شهدا به‌خصوص فرزندان شهدا بود. این را می‌شود در جای جای زندگی او یافت. از میان فیلم‌های زیبا و به یادماندنی که از دیدار‌های رسمی و عمومی حاج قاسم بر جای مانده است، فیلمی توجه من را به خودش جلب کرد. در این فیلم حاج قاسم در میان سخنرانی‌اش در یک مراسم رسمی ناگهان توجهش به فردی جلب می‌شود که می‌خواهد فرزند شهید را از ردیف اول جایگاه بلند کند که با تذکر سردار سلیمانی مواجه می‌شود. ریحانه ملکشاهی فرزند شهید اکبر ملکشاهی از شهدای مدافع حرم سوریه همان دخترک دوست داشتنی بود که به خاطر قد و قامت کوچکش خودش را به ردیف اول رسانده بود تا فرمانده پدر شهیدش را از فاصله نزدیک ببیند. شرح ماجرا را از زبان زهرا دلیلی، همسر شهیداکبر ملکشاهی که در ۲۸ آذرماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسیده است می‌خوانیم.

قطعاً شهادت حاج قاسم برای شما که بعد از شهادت همسرتان، امید به حضور فرمانده‌شان حاج قاسم داشتید لحظات تلخ و سختی را رقم زده است.

بله، شهادت حاج قاسم برای ما سخت بود. شب قبل از شهادت ایشان دخترم ریحانه بسیار بی‌قرار و بی‌تاب بود. قبل از خواب از حاج قاسم، محل تولدش، فعالیت‌های دوران جبهه و جنگش و جبهه مقاومت از من سؤالاتی کرد و من برای آرام شدنش به تک‌تک سؤالاتش پاسخ دادم. او پرسید مادر امشب حاج قاسم کجاست؟ گفتم نمی‌دانم یا عراق یا سوریه و یا لبنان است. در ادامه از من قول گرفت که حتماً محافظ‌های حاج‌قاسم آدم‌های قوی هستند و وقتی مطمئن شد آن‌ها مراقب حاج قاسم هستند خوابید. صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شهادت سردار سلیمانی شدم.

من حال و احوال دخترم را در فراق پدر شهیدش به خوبی درک می‌کردم، چون خود فرزند شهید هستم. ۱۱ سال داشتم که پدرم در تاریخ ۲ آذرماه ۱۳۶۵ در منطقه میمک به شهادت رسید. آن روز‌ها برایم سخت و تلخ گذشت، اما شهادت حاج قاسم گویی هر دوی ما را یتیم کرده باشد تلخ و جانکاه بود.

ماجرای نشستن ریحانه در ردیف اول صندلی‌ها و تذکر حاج قاسم چه بود؟

آن دیدار در یکی از هتل‌های تهران بود که تمامی همسران و خانواده شهدای مدافع حرم از کل ایران جمع شده بودند. ما روز اول با رهبری دیدار داشتیم و روز دوم قرار بود در مراسمی حاج قاسم برای خانواده شهدا سخنرانی کنند. مراسم با حضور حاج قاسم شروع شد. دخترم ریحانه برای اینکه بتواند حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند هر طور بود خودش را به صندلی‌های ردیف اول رسانده و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود که در میان سخنرانی حاج قاسم گویا یکی می‌خواست ریحانه را از جایش بلند کند تا یکی از مسئولان بنشیند. حاج قاسم تا این صحنه را دید صحبت‌هایش را ناتمام گذاشت و خطاب به آن بنده خدا گفت برادر، بچه شهید را بلند نکن. مرتبه اول گویا ایشان متوجه تذکر حاج قاسم نمی‌شود و مجدد از دخترم می‌خواهد از روی صندلی بلند شود که حاج قاسم تکرار می‌کند با شما هستم بچه شهید را از جایش بلند نکنید. این آقای مسئول برود آن ردیف آخر یک صندلی پیدا کند و بنشیند چرا بچه شهید را بلند می‌کنید؟ آن‌ها هم اطاعت امر کردند و رفتند. حاج قاسم در هر شرایطی به فرزندان شهید توجه ویژه داشت. ایشان در آن شرایط با آن همه شلوغی و در میان سخنرانی نهیب زد که فرزند شهید را از جایش بلند نکن! این نگاه حاج قاسم برای ما و فرزندانمان بسیار اهمیت داشت.

خودتان با ایشان دیداری نداشتید؟

بعد از مراسم حاج قاسم به سمت ماشینشان حرکت کردند. من مشکلاتی داشتم که باید حتماً آن‌ها را شخصاً با ایشان درمیان می‌گذاشتم. افراد همراه حاج قاسم خیلی زیاد بودند و من نمی‌توانستم به ایشان برسم. همان جا بلند گفتم حاج آقا تو را به فاطمه زهرا (س) بایست من با شما کار دارم. یکدفعه این جمعیت که داشتند می‌رفتند، ایستاد. حاجی همه را زد کنار آمد سمت من و گفت بله کی من را صدا کرد؟ گفتم حاج آقا من بودم. گفت چه شده من را صدا زدید؟ گفتم اینجا نمی‌شود سخت است. گفت خب این‌ها که من را رها نمی‌کنند بروید در ماشین من بنشینید تا من بیایم. بعد به یکی از همراهانشان گفتند این خانم را ببرید داخل ماشین تا من بیایم.

من و ریحانه دخترم رفتیم. تا کمی خلوت شد به راننده‌اش گفت سریع گاز بدهید و بروید. بعد من در همین فاصله که در ماشین بودم با ایشان صحبت کردم و مشکلاتم را گفتم و ایشان راه‌حل دادند و قرار بر پیگیری‌شان شد. من آنقدر تحت تأثیر رفتار جوانمردانه و بی‌ریای ایشان قرار گرفته بودم که ناخواسته اشک می‌ریختم. بعد حاج قاسم یک انگشتر به من و یکی هم به دخترم ریحانه داد و گفت گریه نکن و فقط سر نماز دعا کن به آرزویم یعنی شهادت برسم. بعد رو به ریحانه کرد و گفت بیا با هم عکس بگیریم. بعد هم زیرعکس پدر ریحانه امضا کرد و نوشت خدایا! من را به یاران شهیدم برسان. بعد از ما خداحافظی کرد و رفت.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
محمد
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۲۳ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۲
0
0
کاروان رفته منزل به منزل ....
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار