سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: همه دوستان حاج قاسم مردمداری، محبت و تواضع ایشان را تأیید میکنند. شهید سلیمانی در تمام لحظات زندگی، هیچگاه خود را از مردم جدا ندید و تفاوتی میان خودش و دیگر اقشار جامعه قائل نبود. همواره با روی خوش از مردم استقبال میکرد و تا جایی که در توانش بود سعی میکرد گرهگشای کار مردم باشد. همچنین حاج قاسم علاقه ویژهای به خانواده شهدا داشت و از هر فرصتی برای دیدار با خانواده شهدا استفاده میکرد. آنچه در ادامه میخوانید روایتهای عباس انجم، از دوستان سردار سلیمانی از توجه حاج قاسم به خانواده شهدا و مردم است.
مادر شهیدی بود که دو فرزندش شهید شده و دو فرزندش جانباز بودند. احساس حاجی نسبت به مادر و احساس مادر به حاجی، احساس مادر و فرزندی بود. حاج قاسم بسیار با محبت و احترام با مادر شهید برخورد میکرد و آن مادر هم با کلمات ساده و دلنشین میگفت من انارها را ماههاست برای تو نگه داشتهام، روبهرویم بنشین و این انارها را بخور، چون من احساس میکنم که فرزندم انار میخورد. یک بار میخواستیم به یک مراسم تشکیلاتی برویم که ناگهان حاج قاسم دور زد و به خانه یک مادر شهید رفت و گفت اینجا ارزشش بیشتر از تمام آن تشکیلات است.
یک روز سر مزار برای فاتحهخوانی قدم میزدیم که خانمی با حجاب نه چندان مناسب میخواست سمت حاجی بیاید. گفتیم بفرمایید، گفت با حاجی کار دارم. حاج قاسم متوجه آن خانم شد و گفت چه کار دارد؟ گفتیم حاجی میخواهد با شما صحبت کند. حاجی کارهایش را کرد و خانم پیش حاج قاسم آمد. خانم گفت خواهشی دارم و حاجی گفت بفرمایید. آن خانم گفت حاجی من را نصیحت کن. حاج قاسم گفت اینطوری که نمیشود من که شما را نمیشناسم. آن خانم گفت دفتری دارم و داخل آن چیزی برایم بنویسید تا به آن عمل کنم. حاجی هم گفت به یک شرط مینویسم که الان دفتر را باز نکنی و واقعاً به چیزی که نوشتهام عمل کنی. حاج قاسم در دفتر نوشت و آن خانم چند قدمی از ما دور شد و ما دیدیم که دفتر را باز کرد. بعد از اینکه جملات حاج قاسم را خواند، آنچنان گریه کرد که ما تعجب کردیم که حاجی چه نوشته که آنقدر اثرگذار بوده است. یا مثلاً دختر بچهای هشت، ۹ ساله سر مزار آمد و به حاجی احترام گذاشت و یک بسته شکلات آورد. حاج قاسم ایستاد، به بچه احترام گذاشت و شکلات برداشت و دستی به سرش کشید و گفت این شکلاتها برای چیست؟ دختر بچه گفت خدا به خانوادهام بچه داده است. حاج قاسم بسیار خوشحال شد و آرزوی سلامتی برای آن خانواده کرد. یک بار دیگر مردی با وضعیتی نامناسب میخواست حاج قاسم را ببیند. ما ممانعت کردیم که به حاجی نزدیک شود ولی حاج قاسم گفت بگذارید بیاید. آمد و اشعاری را در وصف شهدا خواند. حاجی ایستاد و او را بغل کرد. چون آن اشعار را در وصف شهدا خواند حاج قاسم احترام زیادی به او گذاشت و هدیهای هم به او داد و مرد کاملاً تحت تأثیر قرار گرفت.
یا نیمه شب از مأموریتی در سوریه میآمد که گفت به طرف محله خودشان در قنات ملک برویم. هر موقع جایی میرسیدیم و شب میخواستیم بخوابیم حاج قاسم راز و نیاز خاص خودش را انجام میداد. با وجود خستگی اعمال مستحبی را انجام داد. صبحش سر مزار مادرش رفت و فاتحهای خواند. پدرش را در جایی که داشت حمام برد و پیشانیاش را بوسید و گفت تمام خستگیها و مشکلاتم حل شد و این زیارت برایم ارزشش بالاتر از مسائل دیگر است. ایام عید به خانه تمام اقوامش میرفت. یک سفره معمولی میانداختند، غذایی میخوردند و خاطراتی از گذشته میگفتند. تعریف میکرد در منطقهای که به دنیا آمده با این سختیهای زیاد ولی با لطف خداوند و زحماتش به اینجا رسیده است. عنوانها تغییری در حاج قاسم به وجود نمیآورد. این عین جمله حاجی است. میگفت به خدا قسم اگر آقا این مأموریت را از دوشم بردارد، من روز بعدش به قنات ملک میآیم و روی این ارتفاعات کار کشاورزی میکنم. میگفت الان تکلیفم این است ولی اگر آقا تکلیف را از دوشم بردارد من این کار را میکنم. گاهی در رابطه با مراجعات مردم جهت پیدا کردن شغل و کار برای مردم خیلی ناراحت میشد. قسم میخورد و میگفت من بابت بچههای خودم به کسی رو نزدهام ولی الان این مردم اینجا میآیند و دنبال کار هستند من چه جوابی بدهم، فکر میکنند من میتوانم کاری کنم و انجام نمیدهم. باز هم ناامیدشان نمیکرد و اگر میتوانست به جایی معرفیشان میکرد.