کد خبر: 1034048
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۹ - ۲۲:۴۳
موفقیت‌ها را به حساب شایستگی خودمان می‌گذاریم و ناکامی‌ها را به حساب بدشانسی
مردم مایل نیستند شکست‌ها و نقص‌هایشان به پایشان نوشته شود. در ارزیابی دیگران، موفقیت‌هایشان را به اقتضائات و شکست‌هایشان را به شخصیتشان نسبت می‌دهیم ولی در ارزیابی زندگی خودمان، برعکس. آدمی یک رابطه منفعت‌طلبانه و فرصت‌طلبانه با شانس دارد. پذیرش نقش شانس (یا به تعبیر کلی‌تر، تأثیر گسترده عواملی بر زندگی‌مان که در آن‌ها حق انتخاب نداشته‌ایم و به‌خاطرشان سزاوار ستایش یا نکوهش نیستیم) به معنای انکار کامل فاعلیت نیست
تلخیص: حسین گل‌محمدی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دانشمندان می‌گویند عواطف یک نوزاد در اولین لحظه‌ها و روز‌های تولدش شکل می‌گیرد، دقیقاً حین دورانی که او هیچ حق انتخابی ندارد. علاوه بر آن، این نوزادِ بیچاره هیچ‌کدام از صفاتش را «خودش» انتخاب نمی‌کند: نه خانواده، نه طبقه اقتصادی، نه محل زندگی و نه خیلی چیز‌های دیگرش را. اما به سن قانونی که می‌رسد مسئول آدمی می‌شود که هست. انگار گلوله‌ای باشد که از یک توپ پرتاب شده و حالا، در میان این پرواز، از خواب بیدارش کرده باشند. چقدر می‌شود او را مسئول موفقیت یا شکست‌های زندگی آینده‌اش دانست؟

این مطلب را دیوید رابرتس نوشته و در وب‌سایت ووکس منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان نیز آن را با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. مطلب را با اندکی تلخیص می‌خوانید.

چرا بعضی‌ها از به رخ کشیدن شانس خشمگین می‌شوند؟

چند سال پیش کتابی منتشر شد که غوغا به پا کرد: «موفقیت و شانس: اقبال خوش و افسانه شایسته‌سالاری»، به قلم رابرت فرانک. این کتاب می‌گوید شانس نقش عظیمی در هر یک از موفقیت‌ها و شکست‌های انسان دارد. این نکته اساساً پیش پا افتاده و بی‌حاشیه است ولی بسیاری افراد با بُهت و خشم واکنش نشان دادند. راحت می‌شود فهمید چرا یادآوری شانس به مردم، خصوصاً به آن‌هایی که بیش از همه شانس آورده‌اند، برایشان توهین‌آمیز است. قبول نقش شانس می‌تواند به فهم‌مان از خویشتن ضربه بزند. می‌تواند احساس کنترل‌مان بر امور را کمرنگ کند. باب انواع و اقسام پرسش‌های ناخوشایند را پیرامون وظیفه‌مان در قبال دیگرانِ کم‌شانس‌تر باز می‌کند. خلق یک جامعه غمخوارتر را، با وجود مقاومت‌های گریزناپذیر، به خودمان یادآوری کنیم؛ و این نوشته هم آن یادآوری است. در اینکه چه کسی شده‌ایم و به کجا رسیده‌ایم، چقدر سزاوار ستایشیم؟ در اینکه در زندگی به کجا رسیده‌ایم و چه کسی شده‌ایم، چقدر سزاوار ستایش اخلاقی هستیم؟ برعکس، سزاوار آنیم که مسئول و مقصر نتایج به حساب بیاییم؟ نحوه پاسختان به این سؤالات نکات زیادی را درباره جهان‌بینی اخلاقی‌تان آشکار می‌کند. در نظر اول، هرچه «اعتبار/ مسئولیت» بیشتری قائل باشید، بیشتر احتمال دارد پیامد‌های اجتماعی و اقتصادی ناگزیر را بپذیرید که اغلب هم سنگدلانه و نابرابرند. یعنی می‌گویید مردم اساساً به آنی می‌رسند که سزاوارش هستند. هرچه «اعتبار/ مسئولیت» کمتری قائل باشید، بیشتر معتقدید که نیرو‌هایی خارج از کنترل ما (و شانس محض) سیر زندگی‌مان را شکل می‌دهند و بیشتر برای شکست‌خوردگان غمخواری می‌کنید و از خوش‌اقبال‌ها انتظار کمک بیشتری دارید. نقش شانس را که بپذیرید، تلطیف اثرات زمختش به پروژه اخلاقی اصلی‌تان تبدیل می‌شود. برای فهم نقش شانس، ابتدا باید از آن بحث قدیمی «طبیعت یا تربیت» گذشت. این بحث مردم را درگیر می‌کند، نه به‌خاطر وجوه علمی‌اش، بلکه، چون پرسش‌های وجودی عمیق‌تری را پیش می‌کشد. «طبیعت» اسم رمز همه آن چیز‌هایی شده که گریزی از آن‌ها نداریم: تنهایمان، ژن‌هایمان. تیر سرنوشت از کمان پرتاب شده و مسیری را طی می‌کند که از پیش معین است؛ و «تربیت» به یک اسم اختصاری تبدیل شده است برای ظرفیت ما برای تغییر، توانایی‌مان در شکل گرفتن توسط اقتضائات و دیگران و خودمان، فضای تکان و تحرّکمان در همان مسیر معین، یا حتی گریز از آن. یک اسم اختصاری برای میزان کنترلمان روی سرنوشت. ولی این نوع نگاه به مسئله همیشه، به نظرم، گمراه‌کننده بوده است.

طبیعت و تربیت، هر دو برایتان رخ می‌دهند

درست است که در بحث ژن‌هایتان، رنگ مویتان، قواره تن و ظاهرتان، استعدادتان در ابتلا به برخی بیماری‌ها، حق انتخاب ندارید. گریزی ندارید از آنی که طبیعت به شما داده است، و طبیعت هم لطف خود را منصفانه یا بر اساس شایستگی‌ها تقسیم نمی‌کند. ولی در عمده مسائل تعلیمی مهم نیز حق انتخاب ندارید. روانشناسان رشد کودک به ما می‌گویند که شکل‌گیری عمیق و ماندگار مسیر‌های عصبی در اولین ساعات، روزها، ماه‌ها و سال‌های زندگی رُخ می‌دهد. تمایلاتی اساسی شکل می‌گیرند که شاید یک عمر دوام داشته باشند. اینکه بغل‌تان کنند، با شما حرف بزنند، غذایتان بدهند، موجب شوند احساس ایمنی کنید و از شما مراقبت کنند؛ در هیچ‌یک از این‌ها حق انتخاب ندارید، اما همین‌ها کمابیش اسکلت عاطفی شما را می‌سازند. اینهاست که تعیین می‌کند چقدر در برابر تهدید حساسید، چقدر پذیرای تجربه‌های جدید هستید و ظرفیت همدلی‌تان چقدر است. کودکان در قبال نحوه گذران سال‌های رشدشان و تأثیر ماندگار آن سال‌ها مسئولیتی ندارند ولی گریزی هم از آن ندارند. هر فرهنگی سن و نشانه‌های خاص خود را برای بزرگسالی (فاعلیت اخلاقی) دارد، ولی این گذار از کودکی به بزرگسالی در همه فرهنگ‌ها وجود دارد. نقطه‌ای می‌رسد که کودک- این موجود غریزه محوری که کاملاً مسئول تصمیماتش نیست- بزرگ می‌شود، یعنی توانایی کارکرد‌های شناختی بهتر برای تنظیم و تعدیل رفتار خود بنا به معیار‌های مشترک را دارد و اگر چنین نکند باید حساب و کتاب پس بدهد. عطف به بحث، مهم نیست که این مرز را کجا رسم کنید. مهم آن است که این اتفاق پس از آن می‌افتد که بخش عمده خُلقیات، شخصیت، و اقتضائات اجتماعی اقتصادی او معین شده‌اند. بدین ترتیب به اینجا می‌رسید. ۱۸ ساله شده‌اید. دیگر کودک نیستید؛ بزرگسالید، یک فاعل اخلاقی و مسئول کسی که هستید و کاری که می‌کنید. تا آن زمان، میراث هنگفتی به شما رسیده است. طبیعت و والدین، بنا به تصادف، نه‌تن‌ها ساختار ژنتیکی بلکه قومیت را به شما اعطا کرده‌اند. همچنین خصیصه‌های ژنتیکی پنهانی دارید که به شیوه‌ای بسیار خاص، بنا به پرورش خاص در یک محیط خاص با یک مجموعه تجارب خاص، «فعال» می‌شوند. سیم‌پیچی روانی و عاطفی شما برقرار است. غرایز، تمایلات، ترس‌ها و هوس‌های معینی دارید. مقدار خاصی پول، ارتباطات و فرصت‌های اجتماعی خاص، و یک نسب خانوادگی خاص دارید. میزان و کیفیت تحصیلاتتان خاص است. شما فرد خاصی هستید. شما مسئول هیچ‌یک از آن چیز‌ها نیستید؛ نمی‌توانسته‌اید مسئولش باشید. فقط یک بچه بوده‌اید، یا بدتر از آن: یک نوجوان! ژن‌ها یا تجربه‌هایتان را که انتخاب نکرده‌اید. عمده چیزی که از طبیعت و تربیت به شما رسیده و مهم است صرفاً برایتان رُخ داده است. در عین حال، ۱۸‌ساله که می‌شوید، همه این‌ها از آن شماست: تمام آن میراث، ازجمله بخش‌های ناخوشایندش. وقتی یک فاعل اخلاقی خودمختار و مسئول می‌شوید، عملاً گلوله‌ای هستید که از یک توپ در مسیری معین پرتاب شده‌اید. از لحاظ اخلاقی، در میانه این پرواز از خواب بیدار می‌شوید.

بهبود خویشتن عموماً یعنی غلبه بر میراثمان

ما چقدر قادریم مسیر زندگی‌مان را تغییر دهیم؟ چقدر می‌توانیم خودمان را تغییر دهیم؟ در اینجا، تمایزی که دنیل کانمنِ روانشناس در کتاب «تفکر، سریع و آهسته» به شهرت رساند، به درد می‌خورد. کانمن می‌گوید انسان‌ها دو نوع تفکر دارند: «سیستم اول» که سریع، غریزی، خودکار و اغلب ناخودآگاه است، و «سیستم دوم» که کندتر، سنجیده‌تر و از لحاظ هیجانی «خونسردتر» است. زمانی که بزرگسال می‌شویم، شاکله واکنش‌های سیستم اول ما عموماً بسته شده است ولی سیستم دوم چطور؟ گویا قدری کنترل روی آن داریم. می‌توانیم به مرور زمان تا حدی از آن برای شکل‌دهی، جهت‌دهی یا حتی تغییر واکنش‌های سیستم اولمان استفاده کنیم؛ یعنی خودمان را تغییر بدهیم. همه با این کشمکش آشنایند. به‌واقع درگیری بین سیستم‌های اول و دوم معمولاً درام اصلی در زندگی عموم انسان‌هاست. درنگ و تأمل که بکنیم، می‌دانیم باید بیشتر ورزش کنیم و کمتر بخوریم، سخاوتمندتر باشیم و کمتر بدخلقی کنیم، زمان را بهتر مدیریت کنیم و مولّدتر باشیم. سیستم دوم این موارد را تصمیم درست می‌داند: منطقی‌اند؛ حساب و کتاب معقولی دارند. اما لحظه عمل که فرامی‌رسد، وقتی که روی صندلی نشسته‌ایم، سیستم اول قویاً احساس می‌کند که نمی‌خواهد کفش ورزشی بپوشد. می‌خواهد سفارش بدهد غذای چرب برایش بیاورند. می‌خواهد پیک رستوران را بزند که دیر رسیده است. الان که به سیستم دوم نیازمندیم، کجاست؟ سیستم دوم دیر می‌رسد، سرشار از حسرت و ندامت. خیلی ممنون جناب سیستم دوم! آدم بهتری شدن یعنی حداقل قدری تصمیم بگیریم می‌خواهیم چه نوع آدمی باشیم، چه زندگی‌ای می‌خواهیم داشته باشیم، و آن تصمیم کلی را در تصمیم‌های ریزتر روزمره پیاده کنیم. می‌گویند تو همانی که دائم تکرار می‌کنی: انتخاب‌هایمان تبدیل به عادت می‌شوند، و عادت تبدیل به شخصیت می‌شود. پس شکل دادن یک شخصیت خوب، تبدیل شدن به یک آدم خوب، یعنی انتخاب مکرّر گزینه درست تا زمانی که تبدیل به عادت شود. یک مثال بزنم تا ملموس‌تر شود: من به هر دلیلی بدم می‌آید که به‌خاطر دیگران منتظر بمانم. تحمل ندارم در پیاده‌رو پشت سر دیگران راه بروم. رانندگی پشت ماشین‌های دیگر مرا از خشمی کوچک ولی مدام و جانگداز لبریز می‌کند. وقتی می‌بینم افراد جلوتر از من در صف مغازه خیلی آهسته حساب و کتاب می‌کنند، می‌خواهم چشم‌هایم را از حدقه دربیاورم. وقتی از تفکر سیستم دوم استفاده می‌کنم، می‌فهمم که این واکنش غریزی‌ام هم غیرعقلانی است و هم نامهربانانه. غیرعقلانی است، چون ما همیشه منتظر همدیگر می‌مانیم و راه گریزی نداریم؛ نامهربانانه است، چون از دیگران انتظار سرعتی را دارم که خودم نمی‌توانم همیشه به دیگران مرحمت کنم. من هم، مثل هرکس دیگری، بقیه را منتظر می‌گذارم ولی مطلقاً نمی‌توانم منتظر دیگران بمانم. یگانه راه تغییرش استفاده از تفکر سیستم دوم برای غلبه بر سیستم اول است: مداخله در خشمم، دوباره و چندباره، تا آنکه یک واکنش متفاوت و بهتر تبدیل به عادت شود و من به معنای تحت‌اللفظی کلمه یک فرد متفاوت و بهتر شوم. همین در مورد پدر یا مادر خوب بودن، پس‌انداز کردن، دوست‌های بیشتر یافتن، یا هر هدف درازمدت زندگی صادق است: این کار‌ها اغلب مستلزم غلبه بر غرایزمان هستند، که تغییر دادن بسیاری از آن‌ها اساساً دشوار است. آیا افراد، به‌خاطر کاری که با تفکر سیستم دومشان می‌کنند، سزاوار ستایشند؟ شاید شایسته‌سالاری از طریق همین سیستم عمل کند که، از طریق آن، مردم به آنچه واقعاً سزاوارند می‌رسند؟

موقعیت‌هایی که نابرابر تقسیم شده است

تفکر سیستم دوم به دو دلیل نمی‌تواند ما را از تله شانس درآورد: هم ظرفیت و هم نیاز به تفکر سیستم دوم نابرابر تقسیم شده است. اول، بحث ظرفیت: اینکه اصلاً توان استفاده از سیستم دوم به این صورت را داشته باشید، یا چقدر توانش را داشته باشید، عمدتاً بخشی از میراثی است که به شما رسیده است. این هم وابسته به آن است که کجا به دنیا آمده‌اید، چگونه بزرگ شده‌اید، و به چه منابعی دسترسی داشته‌اید. مسیر زندگی‌مان حتی میل و توانایی‌مان به تغییر دادن همان مسیر را تعیین می‌کند. دوم، بحث نیاز: برخی افراد چندان نیازی به توانایی تعدیل خویشتن ندارند، چون ناکامی‌شان در این زمینه بخشیده و فراموش می‌شود. اگر مثلاً مردی سفیدپوست باشید که در دامن یک خانواده پولدار به دنیا آمده، می‌توانید بار‌ها و بار‌ها خطا کنید و گند بزنید. ولی اگر مثلاً مردی سیاه‌پوست باشید، از شما انتظار می‌رود حجم خارق‌العاده‌ای از تعدیل خویشتن را به کار بندید. دور و بَر شما را دائماً کسانی گرفته‌اند که دستشان روی ماشه است: مستعد آنند که به شما ظنین شوند یا از شما بترسند، تقاضای اجاره یا وامتان را رد کنند یا برای استخدام به‌جای شما سراغ یک متقاضی «امن‌تر» بروند، مستعد آنند که برایتان پلیس خبر کنند، و اگر پلیس باشند مستعد آنند که شما را هدف بگیرند و آزار بدهند. به‌ویژه اگر فقیر باشید، یک قدم که از خط بیرون بزنید کافی است که سال‌ها یا حتی تا پایان عمر عواقبش را تحمل کنید. گروه‌های فرودست باید دو برابر در تعدیل خود بکوشند، تا بلکه نصف شانس بقیه نصیبشان شود. نه ظرفیت و نه نیاز به تعدیل خویشتن، برابر یا منصفانه تقسیم نشده است. طنز تلخ ماجرا آنجاست که بیش از همه این کار را از آن‌هایی طلب می‌کنیم (فقرا، گرسنگان، بی‌خانمان‌ها یا بی‌آشیان‌ها) که احتمالاً کمترین دسترسی را به پیش‌نیاز‌های زمینه‌ساز این کار دارند (این هم یک روایت دیگر از همان جمله مشهور است که: فقیر بودن پرهزینه است). ظرفیت شما برای تعدیل و بهبود خویشتن، و نیازتان به این کارها، هر دو جزئی از میراث شماست. این زندگی با قرعه بخت‌آزمایی نصیبتان شده است. بنا به شانس.

پذیرفتن نقش شانس تهدیدی اساسی و عمیق برای خوش‌شانس‌هاست‌

می‌فهمم که چرا مردم از این نکته می‌رنجند. آن‌ها می‌خواهند برای دستاوردهایشان و صفات نیکویشان ستوده شوند. توهین‌آمیز است که به کسی بگوییم علت اصلی موفقیتش یک قرعه خوب بوده است. صدالبته مردم مایل نیستند شکست‌ها و نقص‌هایشان به پایشان نوشته شود. روانشناسان نشان داده‌اند که تمام انسان‌ها مستعد «خطای بنیادی اِسناد» هستند: در ارزیابی دیگران، موفقیت‌هایشان را به اقتضائات و شکست‌هایشان را به شخصیتشان نسبت می‌دهیم ولی در ارزیابی زندگی خودمان، برعکس. آدمی یک رابطه منفعت‌طلبانه و فرصت‌طلبانه با شانس دارد. پذیرش نقش شانس (یا به تعبیر کلی‌تر، تأثیر گسترده عواملی بر زندگی‌مان که در آن‌ها حق انتخاب نداشته‌ایم و به‌خاطرشان سزاوار ستایش یا نکوهش نیستیم) به معنای انکار کامل فاعلیت نیست. معنایش این نیست که آدمی یعنی مجموعه میراثی که به او می‌رسد، یا اینکه شایستگی هیچ نقشی در دستاورد‌ها ندارد. معنایش این نیست که نباید کسی را به‌خاطر کار‌های بدش مسئول دانست یا به‌خاطر کار‌های خوبش پاداش داد. نه. معنای حرفم فقط این است که هیچ‌کس سزاوار گرسنگی، بی‌خانمانی، رنج بیماری کشیدن یا انقیاد نیست؛ و در نهایت، هیچ‌کس هم سزاوار ثروت خارق‌العاده نیست. کریس هیز در کتاب گران‌سنگ خود «گرگ و میش نخبگان» گفت: «اگر خواستار شایسته‌سالاری هستید، برای برابری تلاش کنید. چون فقط در جامعه‌ای که برابری نتایجِ محقق‌شده را ارج می‌نهد، جامعه‌ای که رفاه عمومی و همبستگی اجتماعی را ترویج می‌کند، فقط در چنین جامعه‌ای است که فرصت و تحرّک سزاوار افراد می‌تواند رونق بگیرد.» عطف به نقش خارق‌العاده شانس در زندگی‌مان، نه ژن‌های انسان استعدادِ زندگی را، بنا به اصولی که بتوانیم منصفانه یا انسانی بدانیم، تقسیم می‌کنند و نه جوامع بشری. ما همگی با کوله‌باری از میراث‌های متفاوت به بزرگسالی می‌رسیم، زندگی‌مان را در نقاط اساساً متفاوت آغاز می‌کنیم و به‌سمت مقصد‌های بسیار متفاوت پرتاب می‌شویم. نمی‌توانیم شانس را حذف کنیم یا به برابری کامل برسیم. اما به‌سادگی می‌توانیم اثرات زمخت شانس را تلطیف کنیم، تضمین کنیم هیچ‌کس به عمق درّه پرتاب نمی‌شود، اینکه همه به یک زندگی موقّر دسترسی دارند. ولی، پیش از وقوع این اتفاق، باید با شانس رودررو و چهره به چهره مواجه شویم.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۳۸ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۷
0
0
فقدان فرصتها و بسترهای برابر برای رشد و نقص های بزرگ آموزشی و وجود و ایجاد رانت ها و امتیازات خاص جلوی تلاش ها را هر چند مضاعف باشند سد میکنند و فرد را دچار یأس و سرخوردگی و مشکلات روحی و روانی میکنند مثلاً نوع ورود استعدادهای حافظه محور بجای استعدادهای خلاق به دانشگاه علاوه بر سرنوشت فرد جامعه را نیز دچار وارونگی میکند ...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار