سرویس تاریخ جوان آنلاین: عزتالله مطهری معروف به «عزت شاهی» را، جملگی و بحق، به مثابه یکی از نمادهای مبارزه با رژیم گذشته قلمداد کردهاند. در این میان اما، شاید مهمتر این باشد که انگیزه انباشت این همه تنفر نسبت به پهلوی دوم و حکومتش را، در ذهن و ضمیر امثال او در آن سالیان بدانیم. شاید گفتوشنود پی آمده، بتواند پاسخی به این استفهام باشد. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
به دلیل دیدن فقر و بدبختی مردم، از شاه متنفر بودم!
عزتالله مطهری (شاهی) در آغازین فراز از این گفتوشنود، به پرسشی که در دیباچه بدان اشارت رفت، به صراحت پاسخ میگوید و سیهروزی و ناداری مردم را، عامل تنفر خویش از شاه میداند. او همچنین میگوید که چگونه در قامت یک نوجوان پرانگیزه، زادگاه خویش را به سوی تهران ترک کرده و آغازین گامهای سیاسی زندگی خویش را برداشته است: «در سال ۱۳۴۰ و در ۱۵ سالگی، از خوانسار به تهران آمدم که درس بخوانم و به دبیرستان و بعد هم دانشگاه بروم. خیال داشتم جراح بشوم و به شهرستانهای محروم بروم و به آدمهای بیبضاعت کمک کنم. در شهر خودمان، شرایط مالی خانواده طوری نبود که بتوانم درس بخوانم و به خاطر مشکلات مالی، نتوانستم در آنجا ادامه تحصیل بدهم؛ به همین دلیل به تهران آمدم تا روزها کار کنم و شبها درس بخوانم. در سالهای ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲، ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی و اعتراضات امام خمینی پیش آمد. از همان زمان، از صرافت درس خواندن افتادم و به کار چسبیدم! مادرم در سال ۱۳۴۳ فوت کرد و پدرم، با برادرانم زندگی میکرد و من عملاً، هیچ مسئولیت و محدودیتی نداشتم و کم کم، به کارهای مبارزاتی هم کشیده شدم. دایی من روحانی بود و مادرم سواد خواندن داشت و در ایجاد این گرایشات، بیتأثیر نبودند. مضافاً بر اینکه خود من هم از بچگی به دلیل دیدن فقر و بدبختی مردم و محرومیتهایی که خودم و اطرافیانم از آنها رنج میبردیم، بهشدت از رژیم شاه نفرت داشتم! من مبصر کلاس بودم و زنگ تفریحها در کلاس میماندم و عکسهای شاه و ملکه را - که در اول کتابها بود - یا پاره میکردم یا چشمهایشان را درمیآوردم یا برایشان سبیل میگذاشتم! بچهها هم ناچار میشدند عکسها را پاره کنند تا گیر نیفتند! وقتی هم که به تهران آمدم، هنوز این انگیزهها در من بود و همچنان با رژیم مخالف بودم. من، چون در بازار کار میکردم، ابتدا با اعضای جمعیت مؤتلفه اسلامی آشنا شدم. هنگامی که آنها حسنعلی منصور را به قتل رساندند، اکثرشان دستگیر شدند، ولی من لو نرفتم و با جمعی از بچههای همسن و سال، مشغول تکثیر و پخش اعلامیههای امام و پیاده کردن نوارهای ایشان- که شهیدآیتالله سعیدی برایمان میفرستاد - میشدیم. قبل از انقلاب، جمع شدن عده زیاد در یک گروه، کار خطرناکی بود؛ به همین دلیل گروهها نهایتاً هفت، هشت نفری بودند که با همفکری همدیگر، کاری را انجام میدادند. ما چند نفر هم با هم رفیق بودیم و اعلامیههایی را تکثیر و پخش میکردیم. گاهی هم خودمان با اسامی مختلف، اعلامیه میدادیم!»
چگونه «عزتالله شاهی» را ترک گفتم؟
«عزتالله شاهی» پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شهرت خویش را تغییر داد! او علت این امر را، در امان ماندن از عوارض شهرت گذشته خویش عنوان میکند و اینکه دوست داشته چونان فردی عادی، در جامعه فعالیت داشته باشد. با این همه وی اذعان دارد که هنوز، نزد عدهای از آشنایان و مردم، همچنان همان عزت شاهی است: «شناسنامه قبلی من، به اسم عزتالله شاهی بود، اما بعد از دستگیری، به عزتشاهی معروف شدم! بعد از انقلاب که در کمیته مشغول خدمت شدم، بدترین و سختترین کار؛ یعنی دستگیری و بگیر و ببند را به عهدهام گذاشتند! آن روزها هر کسی آمادگی این کار را نداشت، بهخصوص که بعضیها میخواستند ادای روشنفکری دربیاورند و نمیخواستند خودشان را درگیر مسائل امنیتی و گروهکها کنند. من، چون این گروهکها را خوب میشناختم، این مسئولیت را به عهده گرفتم. بعد هم دیدم که مردم، احترامهای زیادی و الکی به ما میگذارند و تصور میکنند که ما تافته جدابافتهای هستیم! به همین دلیل نام خانوادگیام را عوض کردم که معروفیت گذشته، برایم امتیاز خاصی نیاورد و به اصطلاح، نان گذشتهمان را نخوریم. البته بعضیها تصور میکردند که دارم از نام مستعار استفاده میکنم، درحالیکه اینطور نبوده و در سال ۱۳۵۹، موقعی که آیتالله مهدوی کنی وزیر کشور بود، از ایشان خواهش کردم موافقت کنند که نام خانوادگیام را عوض کنم و به حرمت آقای مطهری - که به شهادت رسیده بودند و من هم با ایشان ارتباطاتی داشتم - خواستم که از ایشان یادگاری در زندگی من بماند و نام خانوادگیام، شد مطهری! به این خاطر دو اسمی شدم، هر چند هنوز خیلیها مرا با همان نام عزتشاهی میشناسند.»
یک مبارز در مواجهه با رژیم شاه، نمیتوانست متأهل هم باشد!
از جمله تحولاتی که در زندگی عزتالله مطهری در دوره پس از پیروزی انقلاب اسلامی روی داد، متأهل شدن وی بود! او بسان بسیاری از مبارزان، بر این باور بود که در صورت داشتن خانواده، دستگاه امنیتی رژیم شاه، از آن بهعنوان اهرمی برای تحتفشار قرار دادن وی استفاده میکرد، چیزی که او به هیچ وجه آن را نمیپذیرفت: «من پس از پیروزی انقلاب اسلامی ازدواج کردم. دلیلش این بود که ساواک وقتی آدم را دستگیر میکرد، برای اینکه به او فشار بیاورد، خانواده را آزار میداد! من کلاً با ازدواج کسانی که کارهای مبارزاتی، مخصوصاً مسلحانه میکردند، مخالف و مسیر خودم را هم مشخص کرده بودم و میدانستم که در این راه، امکان دستگیری، محاکمه، زندان و حتی اعدام وجود دارد. وضعیت مالی درستی هم نداشتم که مغازهای، شرکتی یا ملکی، برای خانوادهام باقی بگذارم. خلاصه اینکه جز رنج و اضطراب و دربهدری، چیزی نصیب زن و بچهام نمیشد و من نمیخواستم چند نفر دیگر را هم با خودم گرفتار کنم. من کلاً با شرکت زنها و دخترها در مبارزات مسلحانه موافق نبودم؛ به همین دلیل هم ازدواج نکردم تا انقلاب پیروز شد و به کمیته رفتم و خیالم از بگیر و ببند و دستگیری راحت شد و ازدواج کردم. هنوز هم فکر میکنم کسی که با رژیم سفاکی مثل رژیم شاه - که به هیچ تنابندهای رحم نمیکرد - مبارزه میکرد، اگر زن و بچه نداشت، میتوانست با خیال راحت، مبارزه کند و دغدغه آزار و اذیت دیدن خانوادهاش را نداشته باشد. البته خیلیها معتقد بودند که زندگی خانوادگی، پوشش خوبی برای مبارزه است، اما من هر بار زن و بچههای مبارزین را میدیدم که در روزهای ملاقات چقدر اذیت میشوند و چه رفتار بدی با آنها میشود، در عقیده خودم راسختر میشدم.»
از دست مأموران فرار کردم و خبرش در رادیو بغداد اعلام شد!
راوی خاطراتی که در حال مرور آن هستید، بهطور جدی از سال ۴۷ به عرصه مبارزه گام نهاد. او در پی فعالیت مؤثر در جریان بازی فوتبال ایران و اسرائیل، دستگیر شد، اما با مهارت از دست مأموران گریخت! فراری که بازتابی گسترده یافت و در رادیو بغداد نیز منعکس شد! شکل ماجرا، میتواند مایه اصلی یک فیلم دراماتیک باشد: «من در سال ۱۳۴۷، با طرز کار با اسلحه و این نوع مسائل، آشنا شدم و وقتی لو رفت که اسلحه دارم، زندگی مخفی را شروع کردم! سر کار هم نرفتم و این طرف و آن طرف، سرگردان بودم. کسی جز یکی دو نفر از رفقایی که با هم کار میکردیم، از جای من خبر نداشت! به شکل پراکنده کارهایی را انجام میدادیم؛ مثلاً قضیه مسابقات فوتبال آسیایی پیش آمد که ۱۰، ۱۲ کشور در آن شرکت داشتند. یکی از این کشورها، رژیم غاصب اسرائیل بود که بازی فینال را با تیم ایران انجام میداد. آن روزها، هنوز استادیوم آزادی ساخته نشده بود و مسابقات، در امجدیه (شیرودی فعلی) انجام میشدند. سال قبل، عدهای از فلسطینیها در فرودگاه مونیخ، چند تن از بازیکنان اسرائیلی را کشته بودند! ما هم تصمیم گرفته بودیم به طرفداری از فلسطینیها، چنین کاری را انجام بدهیم، ولی وقتی بررسی کردیم، دیدیم با پوشش امنیتیای که رژیم ایجاد کرده و با امکانات اندکی که داریم، فعلاً این کار از دستمان برنمیآید! بازیکنان سایر کشورها، راحت این طرف و آن طرف میرفتند و دسترسی به آنها ساده بود، اما برای بازیکنان اسرائیلی، محافظ گذاشته بودند و همه مسیرها را تحت حفاظت شدید میرفتند و میآمدند؛ به همین دلیل، به پخش گسترده اعلامیه علیه اسرائیل، شاه و امریکا و تظاهرات کوچکی در اطراف امجدیه یا خیابانها بسنده کردیم. من در این قضیه هم دستگیر نشدم، تا ماجرای سرمایهگذاریهای کلان امریکا در ایران پیش آمد. ما اعلامیههای بزرگی را علیه این ماجرا، چاپ و پخش کردیم و اینبار چند تن از دوستانمان لو رفتند و دستگیر شدند! قضیه لو رفتن آنها هم این بود که در پخش اعلامیهها، از چند تن از دانشجوهای چپِ دانشگاه کمک گرفتند. چپیها هم معمولاً تحمل سیلی و لگد نداشتند و در همان مرحله اول بازجویی، همه چیز را لو میدادند! به هر حال، ظهر بچهها را دستگیر کرده بودند و من بیخبر، شب رفتم جایی که با هم قرار میگذاشتیم! محل قرارمان هم، یک کارگاه بافندگی در نزدیکی میدان اعدام (میدان تختی فعلی) بود. دیدم شاگردهای بافندگی هستند، ولی از دوستانم خبری نیست! از مسئول آنجا سراغشان را گرفتم، گفت: رفتند بازار! میخواستم دنبالشان بروم، که در زدند! از طبقه دوم نگاهی انداختم و فهمیدم ساواکیها هستند. یکسری اعلامیه آنجا بود که سریع برداشتم و بردم و توی گاراژی که پشت کارگاه بافندگی بود، ریختم. بههرحال مأمورها آمدند و مرا دستگیر کردند و بردند تا سوار ماشین کنند و ببرند. قرار شد دو تا مأمور پشت بنشینند و من هم وسط بنشینم. به من دستبند نزده بودند. من در جیبم یک پاشنهکش داشتم. همین که مأمور آمد مرا سوار ماشین کند، در یک لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم! به خودم گفتم فوقش مرا میگیرند و سه چهار تا سیلی و لگد بیشتر به من میزنند. پاشنهکش را از جیبم درآوردم و محکم زدم به دست مأمور و فرار کردم! آن روزها کوه میرفتم و بدنم خیلی قوی بود؛ برای همین هر چه دنبالم دویدند، نتوانستند مرا بگیرند! تا ساعت هشت شب دنبالم کردند و بالاخره، خسته شدند و برگشتند! فردا شبش، رادیو بغداد این قضیه را اعلام کرد! خلاصه آن عده از دوستان ما که دستگیر شده بودند، حساب پذیرایی شدند! تا آن موقع قضیه مربوط به کارهایی که موقع آمدن اسرائیلیها کرده بودیم، لو نرفته بود، ولی در آن دادگاه این قضیه هم لو رفت! ما قبلاً بین خودمان قرار گذاشته بودیم که اگر کسی از ما دستگیر نشد، در دادگاه همه چیز را گردن او بیندازیم و خودمان را تبرئه کنیم! این رفقا هم همین کار را کردند و مسئولیت همه چیز، از جمله تکثیر اعلامیهها و ترتیب دادن تظاهرات و خلاصه از سیر تا پیاز قضیه را انداختند گردن من که هنوز دستگیر نشده بودم! اسم مرا هم به جای عزتشاهی گفته بودند: عربشاهی! بعد هم اعلام کردند: من رهبر این گروه هستم و تمام برنامهها، زیر سر من است!»
اعضای گروه حزبالله، اصول امنیتی را مراعات نمیکردند!
مبارز دیرین و پرسابقه انقلاب اسلامی، در طول حیات سیاسی خویش در آن دوره، فراز و فرودهای فراوانی را تجربه کرد که همکاری با گروههای گوناگون، در زمره آنهاست. او نحوه تعامل خویش با این طیفها و نیز شرایط حاکم بر گروه حزبالله را اینگونه تحلیل کرده است: «من کلاً در کار مبارزه، به این قضیه مقید نبودم که اگر با گروهی همکاری کردم، خودم را به آنها بفروشم و هر کاری که میخواستند، انجام بدهم. همکاری من با هر گروهی، منوط به این بود که کار مفیدی از دستم بربیاید. در گروه حزبالله افرادی بودند که من قبولشان داشتم، از جمله جواد منصوری، ابوشریف و محمد مفیدی من هم واقعاً هر کاری که از دستم برآمد، برایشان انجام دادم، اما فعالیتم را محدود به یک جای خاص نمیکردم. مدتی که گذشت، دیدم تمام اعضای این گروه همدیگر را میشناسند و در واقع بیشتر، قضیه رفیقبازی است و مسائل امنیتی را درست رعایت نمیکنند که البته کار بسیار خطرناکی بود. بعد هم بعضیهایشان، چپ کرده بودند و خیلی پابند مسائل مذهبی نبودند که این با مرام من، زیاد جور نمیآمد. به همین دلیل رابطهام را با آنها قطع کردم و به سازمان مجاهدین خلق پیوستم که ماجراهایش طولانی است.»
امام در برابر اعدام کادر مرکزی مجاهدین خلق، هیچ واکنشی نشان ندادند!
نگاه امام خمینی به سازمان موسوم به مجاهدین خلق در دوران مبارزات، از سرفصلهای شاخص و عبرتآموز این حرکت تاریخی است. رهبرکبیر انقلاب اسلامی در تمامی فراز و نشیبهای مقطع مواجهه با رژیم شاه، هرگز از این سازمان و حرکتهای به ظاهر انقلابی و تند آنان حمایت نکرد و اجازه نداد که نام او، وسیلهای برای تبلیغ این گروه مبدل شود. عزتالله مطهری- که خود مدتی از اعضای این سازمان بوده است- دراینباره میگوید: «مرحوم امام خمینی در طول مبارزات، نه خودشان از این گروه حمایت کردند و نه اصلاً اجازه میدادند که کمکی به آنها بشود، ولی آقایان طالقانی، منتظری و هاشمی به امام نامه نوشتند و از ایشان خواستند که به آنها کمک کنند، اما امام قبول نمیکردند، مگر در مورد خانوادههای زندانیان سیاسی که پدر و مادر یا درآمدی نداشتند. در این فقره هم، چون پای عدهای بیپناه در میان بود، موافقت کردند. امامخمینی به شهیدمطهری اعتماد داشتند. شهیدمطهری هم میگفت اینها اصلاً اسلام و روحانیت را قبول ندارند! عملکرد آنها را دیده بود و قبول نداشت و همین را عیناً به امام خمینی منتقل کرده بود. حتی موقعی که دو سه نفر از کادر مرکزی مجاهدین را اعدام کردند، امام هیچ واکنشی نشان ندادند! در سال ۱۳۵۲ هم، دوسه نفر از اعضای اصلی مجاهدین در خارج از کشور، اجازه ملاقات خواستند، اما امام به آنها اجازه ملاقات ندادند. علتش هم این بود که اینها صادق نبودند! اعتقاداتشان چیز دیگری بود و عملکردشان چیز دیگری! بین خودشان هم همیشه میگفتند تضاد اصلی ما با روحانیون است! حتی بعدها هم که پس از تلاش فراوان، دو نفر از آنان با امام خمینی ملاقات کردند، هرگز نتوانستند نظر ایشان را جلب کنند. حتی کتاب شناخت سازمان هم، سه مدل بود! به قول خودشان، برای سه قشر! قشر اول دانشجوها و روشنفکرها بودند که به تعبیر آنها علمی کار میکنند و میشود خیلی از حرفهایی را که در سطح جامعه نمیشود مطرح کرد، به آنها گفت! این قشر بیشتر دانشجو بودند و غیردانشجو، خیلی کم در بین آنها بود. مجاهدین میگفتند: ما میتوانیم دیدگاههای واقعیمان را به اینها بگوییم و میفهمند! قشر دوم؛ شامل بورژوا و خردهبورژوا بود که شامل سرمایهدارها، بازاریها و روحانیت وابسته به آنها بود. قشر سوم به قول آنها، طبقه پرولتاریا بود که سواد درست و حسابی نداشتند و معتقد بودند نباید خیلی وقت صرفشان کرد! فقط کافی است اینها سمپات سازمان باشند که اگر یک وقتی سازمان خواست در جایی بمب بگذارد یا اعتصاب و تظاهراتی راه بیندازد، از اینها استفاده کند! سازمان از این قشر، فقط هواداری محض میخواست و کاری به تفکراتشان نداشت! در واقع آنها را داخل آدم نمیدانست! میگفتند: این قشر دوم تا یک جایی همراهی میکند، ولی وقتی عرصه تنگ میشود، جا میزند یا مخالفت میکند! باورشان این بود که اینها، خیلی راحت میتوانند روبهروی سازمان بایستند، بنابراین باید تضاد با آنها را تا حد ممکن پنهان کرد! ظاهراً آرزو میکردند که قدرت را بهدست بگیرند و بعد اموال سرمایهدارها را مصادره کنند و به طبقه پرولتاریا بدهند! توصیه میکردند حتیالامکان نباید با قشر دوم درگیر شد، مگر اینکه با استراتژی سازمان مخالفت کنند. آنها نه به روحانیت، نه به مرجعیت و تقلید و نه فرایضی مانند خمس! اعتقاد داشتند. برای هر کدام هم توجیهی داشتند؛ مثلاً در مورد امام زمان (عج) میگفتند مگر شدنی است که آدمی ۱۴۰۰ سال زنده باشد و اصلاً معلوم نباشد کجاست؟ چه میکند؟ زن و بچه دارد یا نه؟...، اما این حرفها را علنی نمیزدند!»
مجاهدین خودشان را حاکمان واقعی مردم میدانستند!
مطهری در ادامه این گفتوشنود، ضمن اشاره به دو نوبت دیدار اعضای سازمان موسوم به مجاهدین خلق با امام خمینی، در ادوار پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی اذعان میکند که رهبرانقلاب بهتر از دیگران، آنان و رویکردهایشان را شناخته بود و به همین دلیل، هیچگاه به ایشان روی خوشی نشان نداد: «نهایتاً با اصرار برخی اطرافیان از جمله آقای دعایی، امام خمینی در نجف به دو نفر از نمایندگان آنها، وقت ملاقات دادند. حتی شنیدم که آقای دعایی، پیش امام گریه کرده بود که اجازه بدهند اینها بیایند و حرفهایشان را بزنند! آنها رفتند و حدود یکماه، همه حرفهایشان را زدند. امام خمینی هم هیچ جوابی به آن حرفها ندادند! باز اطرافیان فشار آوردند تا امام نظرشان را بگویند. ایشان نهایتاً اعلام کردند: مبانی اینها ربطی به اسلام ندارد و مارکسیستی است. از این موقع بود که مخالفت سازمان با امام خمینی، شکل حادتر و شدیدتری پیدا کرد. البته این در حیطه اعضای اصلی قابل درک بود و نه سمپاتها و جامعه. سال ۱۳۵۲. تا آن موقع مجاهدین سعی میکردند هر طور که شده، با روحانیت کنار بیایند، ولی متوجه شدند که نمیشود با آنها کنار آمد! اوایل انقلاب هم نشریه مجاهد، گاهی عکس امام خمینی را چاپ میکرد، اما هیچ توضیحی نمیداد! دائماً هم تلاش میکردند از امام تأیید بگیرند و البته امام خمینی تأیید نمیکردند و ملاقات هم نمیدادند. بالاخره با فشار و اصرار همان آقایانی که اشاره کردم، در دورهای که امام در قم بودند، به موسی خیابانی و رجوی و چند نفر دیگرشان، وقت ملاقات دادند، اما باز آنها را تأیید نکردند و اجازه بهرهبرداری از این ملاقات را هم ندادند. نهایتاً هم در دورهای که تقابل آنها با نظام جدی شد و در عین حال وقت ملاقات هم میخواستند، به آنها جواب دادند: شما هم مثل مردم اسلحههایتان را تحویل بدهید و به صفوف مردم بپیوندید، در این صورت لازم نیست شما به دیدن من بیایید، من خودم به دیدن شما میآیم!... البته آنها قصد نداشتند اسلحههایشان را تحویل بدهند، چون خودشان را حاکمان واقعی مردم میدانستند! روحانیت مبارز تا قضیه تغییر ایدئولوژیک، از سازمان حمایتهای مالی زیادی کرده بودند.»
حکایت یک رویارویی با آیتالله ربانی شیرازی در اتاق رسولی بازجو!
در نهایت با علنی شدن تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق، پردهها فرو افتاد و همگان به عیار عملکرد خویش در نحوه رفتار با این سازمان، پی بردند. این رویداد در زندان و میان روحانیون حاضر در آن نیز، بازتابی نمایان یافت و نهایتاً منجر به صدور فتوایی علیه مارکسیستهای این سازمان شد. عزتالله مطهری در باب پیامدهای تغییر سمتوسوی این سازمان در زندان، چنین روایت میکند: «ساواکیها بهانه دستشان بود و میگفتند: پولهای امام زمان (عج) را دادید به اینها و نتیجهاش این شد! به اسم دین به آنها کمک کردید و آنها، اعمال منافی عفت میکردند! علاوه بر این، مردمی هم که با ارجاعات روحانیت، فرزندانشان به این گروه پیوسته بودند، نسبت به آقایان معترض شده بودند! به نظرم مجموع این قضایا، روحانیت را به نقطه صدور فتوا کشاند. مجاهدین هم از خدا میخواستند؛ چون بهانه دستشان میافتاد که بگویند: اینها با ساواک همکاری میکنند! من در آن شرایط، خیلی صدور فتوا را به صلاح نمیدانستم، چون معتقد بودم که ساواک سوءاستفاده خواهد کرد، هر چند که اعتقاد داشتم که باید از سازمان فاصله گرفت. آنها به ساواک گفته بودند: ما از مسلمانهایشان حمایت کردیم، عدهای از آنها بچهمسلمان بودند و الان هم هستند، همهشان که مارکسیست نیستند! خاطرم است یک شب، مرا به اتاق رسولی بازجو بردند که با آقای ربانی شیرازی رودررو کنند. رسولی ما را روبهروی هم نشاند و بعد هم خودش رفت! مطمئن بودم که در آنجا، دوربین مداربسته یا ضبطصوت کار گذاشتهاند که بفهمند ما چه میخواهیم بگوییم! من سعی کردم حرف ساواک را بزنم تا شنودکنندگان، به در بسته بخورند! با لحن تندی گفتم: خودتان از اینها حمایت کردید و به آنها پول دادید، به جهنم که کمونیست شدهاند، خدا و پیغمبر که کمونیست نشدهاند، بروید یک گروه دیگر درست کنید و خودتان خط بدهید!... به هر حال، فتوا به دلیل اینگونه سخنان و فشارها صادر شد که این شما بودید که با تأییدهایتان و کمکهای مالیتان، به اینها بال و پر دادید و آقایان روحانی هم، تصمیم گرفتند تا با دادن فتوا بهاصطلاح خرجشان را سوا کردند و به آنها گفتند: شما نجس هستید! تا آن موقع همه سر یک سفره مینشستیم، ولی از آن به بعد، همه چیز جدا شد! سردمدار قضیه هم، اعضای مؤتلفه مثل: آقای عسگراولادی و آقای بادامچیان و امثالهم بودند. آقایانی که فتوا دادند، گفتند: واجب است که از کمونیستها جدا بشوید و سفرههایتان را هم جدا کنید، چون آنها نجس هستند! ماجرا این بود.»
مهمترین وجه این انقلاب، رهبری آن توسط یک مرجع تقلید بود
روایتگر وقایعی که از نظر گذراندید، در واپسین بخش از این گفتوشنود، وجوه تمایز انقلاب اسلامی با دیگر حرکتهای مبارزاتی را، به شرح ذیل برشمرده است: «انقلاب ما ابعاد و ویژگیهای منحصربهفرد فراوانی دارد که آن را از دیگر انقلابهای دنیا متمایز میسازد. مهمترین وجه این انقلاب، دینی بودن آن و رهبریاش توسط یک مرجع تقلید جامعالشرایط است. در میان این ویژگیها، وجه غیرمسلحانه بودن آن هم کاملاً برجسته است. انقلاب ما تنها انقلاب دنیاست که به صورت مسلحانه پیش نرفت و کاملاً مردمی بود. حضرت امام در سال ۱۳۴۲ در پی قیام ۱۵ خرداد فرمودند: یاران من در گهوارهاند! این جمله نشان میدهد که امام تا چه حد به جوانان و آیندهسازان مملکت توجه داشتند و میدانستند که آنان منشأ تحول در آینده خواهند بود. امام به مردم ایران ایمان داشتند و معتقد بودند: وقتی مردم با راهپیماییها، تظاهرات، شهادتها و رشادتهای خود جریانی را رقم میزنند، خود نیز آن را حفظ میکنند؛ به همین دلیل هم وقتی انقلاب پیروز شد، امام فرمودند: انقلاب ما انفجار نور بود... موشهدایان، وزیر دفاع وقت اسرائیل گفته بود: در ایران زلزلهای رخ داده که خاورمیانه را خواهد لرزاند!... البته ما معتقدیم که انقلاب اسلامی دنیا را لرزاند. در پی انقلاب اسلامی ایران، مردم جهان به این حقیقت پی بردند که رمز ماندگاری یک حرکت و انقلاب، مردمی بودن آن است. علاوه بر اینها، با اندکی مطالعه در تاریخ تشیع، کاملاً به این نکته پی میبریم که تنها گروهی از مسلمانان که همواره فقه بهروز و پویایی داشته و تحترهبری علما و مراجع، جنبشهای کمنظیری را ایجاد کردهاند، شیعیان بودهاند. تفاوت بین برخورداری حرکتهای دارای رهبری دینی و غیر آن را، میتوان در مبارزات حزبالله لبنان و انصارالله یمن و تا حدودی جنبشهای فلسطینی دید. حزبالله به دلیل روحیه شهادتطلبی توانسته است اسرائیل را به زانو دربیاورد و در کشورهای منطقه امیدآفرینی کند. در تمام حرکتهای مؤثر در ایران و در جهان اسلام، نقش روحانیت کاملاً بارز است.»