کد خبر: 1038820
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۴
دل نگاشته‌ای در وصف یک دوست دیرین
اهمیت این دل نگاشت، علاوه بر تذکر به حالات انسانی خلیق و خدوم، اشارات تاریخی مندرج در آن است. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر و عموم علاقمندان را مفید و مقبول آید.
دكتر محمد رجبي دواني

سرویس تاریخ جوان آنلاین: آنچه پيش روي داريد، خاطرات پرنكته و تاريخي استاد دكتر محمد رجبي دواني از دوست ديرين خويش، زنده ياد سيد حسين وزيري است. اهميت اين دل نگاشت، علاوه بر تذكر به حالات انساني خليق و خدوم، اشارات تاريخي مندرج در آن است. اميد آنكه تاريخ پژوهان معاصر و عموم علاقمندان را مفيد و مقبول آيد.

پدرم بعد از دبستان مرا به دبیرستان «دین و دانش» فرستاد، یعنی از یک سوی شهر قم آن روز به سوی دیگر شهر، درحالی که چندین دبیرستان دولتی و ملی در مسیر بود. مدیر و مؤسس آن دبیرستان (شهید) بهشتی بود که او را دبیر رسمی زبان انگلیسی در دبیرستان های دولتی می شناختند. وقتی به کلاس هفتم آن دبیرستان وارد شدم، دو کلاس الف و ب داشت. من در کلاس الف قرار گرفتم و کلاس ب هم در جوار ما بود. مبصر کلاس ب سید حسین وزیری بود. برای اولین بار او را در حیاط مدرسه دیدم و فردی با شخصیت یافتم که متانت و وقار خاصی داشت و نشان می داد که مبصر بودن و ادارة کلاس زیبندة اوست. ندیدم با کسی درگیر باشد و یا به عنوان مبصر، تکبر کند و خود را از دیگران بالاتر بداند.

سال بعد، دو کلاس را یکی کردند و در کلاس هشتم با هم در یک کلاس قرار گرفتیم. مبصر کلاس ادغام شده هم وزیری بود. به دلیل شخصیت وارسته ای که داشت، به او احترام می گذاشتم و دوستی ما از همین زمان آغاز شد. دو دوست دیگر هم از کلاس ب قبلی، به نام دخانچی و متوسل به ما پیوستند و با وزیری یک گروه چهارنفره را تشکیل دادیم. عجیب بود که همة دانش آموزان معترف بودند که در مبصر بودن وزیری هرگز یک خطای عمدی یا سهوی از وی ندیده اند. همان سال بود که با پیشنهاد متوسل، دوست وارستة دیگرم که نه دروغ می گفت ونه غیبت کسی را می کرد و حتی به غیبت کسی هم گوش نمی داد، تشکیل انجمن اسلامی خارج از مدرسه را طراحی کردیم. چون رودخانة قم شهر را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می کرد، یک انجمن اسلامی را من ومتوسل و دخانچی در شرق شهر با هدایت حجت الاسلام عابدی تشکیل دادیم که ایشان نام «انجمن اسلامی دانش آموزان نقوی» را انتخاب کرد، و وزیری هم در غرب شهر «انجمن اسلامی صادقیه» را با هدایت حجت الاسلام لنگرودی تأسیس کرد. قبلاً انجمن اسلامی های اثنی عشری، ولی عصر(عج)، قائمیه و عسکریه تشکیل شده بود که بیشتر به بزرگسالان اختصاص داشت.

تمام این انجمن ها سیار بود و جلسات آنها به نوبت در خانة اعضا برگزار می شد. گاهی ما در جلسات انجمن های یکدیگر هم شرکت می کردیم. انجمن اسلامی صادقیه بیشتر در منزل وزیری تشکیل می شد که بیشتر مراسم مذهبی محل هم در آنجا برگزار می گردید. جلسات انجمن ما نیز اغلب در منزل متوسل که پدرش فردی روحانی و خیّر و تاجر فرش بود و درآمدش را خرج خیرات می کرد، منعقد می شد و بیشتر از آن، جلسات انجمن در منزل ما برگزار می شد. با پیروی از انجمن پیشتاز ولی عصر(عج)، انجمن های اسلامی «شورا» داشتند و برای انتخاب اعضای شورا انتخابات عمومی برگزار می کردند. اعضای شورا که مدیر، صندقدار و کتابدار بودند، از میان نامزدها با رأی عموم انتخاب می شدند. وزیری در انجمن صادقیه به مدیریت شورا انتخاب شده بود.

برادر بزرگ وزیری که رضا نام داشت، متأهل و ساکن تهران و تولید کننده و فروشندة لوستر بود و در ابتدای منطقة گیشای تهران مغازة بزرگی داشت. محسن برادر دوم او هم در تهران و خانة عمه اش بود و فروشندة برخی لوازم اتومبیل و تعمیرکنندة برق اتومبیل بود و ضمناً به فیلمسازی هم گرایش داشت. برادر بعدی همین حسین وزیری بود و دو برادر دیگر را به نامهای علی و عباس، کوچکتر از خود داشت. دو خواهر بزرگتر و کوچکتر او هم پس از مدتی متأهل شده و سرگرم زندگی خود بودند. وزیری برایم تعریف کرد که در کودکی دو برادر و خواهر دیگری داشت که در سنین کودکی درگذشتند. خواهر از وزیری بزرگتر بود و بر اثر بیماری فوت شد. برادر کوچکتر از وزیری که محمد نام داشت، مانند خواهرش بر اثر بیماری وفات یافت. برادر بعدی که به یاد برادر فوت شده، نامش را محمد گذاشتند، دو سال و نیم سن داشت و با وزیری پنج ساله به خیابان رفته بود. وی در خیابان با تصادف اتومبیل در دم جان سپرد و وزیری بدن خونین و بی جان او را کشان کشان به کنار خیابان آورد، درحالی که نمی دانست او فوت شده است. پدر و مادر رنج دیدة صبور غم را در خود می ریختند و غالباً به سکوت می گذراندند.

آیت الله حائری یزدی که از یزد به اراک رفته بود و سپس به قم مهاجرت کرد، در این شهر حوزة علمیة جدیدی تشکیل داد. پدربزرگ عارف و متقی وزیری هم بنا به ارادتی که به آن عالم جلیل داشت، همراه با بعضی از متدینین یزد به قم مهاجرت کرد و در غرب شهر منزلی را خرید و در جوارش مغازه ای عطاری گشود. او ضمن ارائة داروهای گیاهی، برخی آذوقه های روزمره مثل حبوبات و روغن را هم اضافه کرد تا راه مردم را کوتاه کند. روح پاک و منش درستکار او و فضل و اطلاعاتی که از داروها و طب سنتی داشت، وی را محور توجه اهالی محل نمود. لذا مردم عادی او را با احترام، لقب «آقای بقال» دادند و کوچة بسیار بلند محل شان را که خانه و مغازة او در آنجا بود، به نام وی ثبت کردند که از صدوپنجاه سال پیش تا امروز، شهرت رسمی «کوی آقای بقال» را دارد.

بعد از وفات او که با تشییع کثیری از مردم و علما و امنای شهر صورت گرفت، فرزند ارشدش سید هادی وزیری که همراه و همکار او بود، نام و یاد پدر را با رفتار و گفتار و کردار صادقانه اش زنده نگاه داشت، به طوری که نسل های بعدی گمان می کردند لقب «آقای بقال» متعلق به سید هادی است! وی که پدر وزیری بود، مانند پدرش به قدری نگران حلال و حرام بود که در ترازوی خود، هر کالایی را بدون پاکت می کشید و اگر مجبور بود که در پاکت بگذارد، پاکت مشابهی را در کفة مقابل می گذاشت تا مبادا وزن چند گرمی پاکت، یک شاهی به بهای کالا افزوده باشد! او هرچه می خرید اگر قیمت آن در بازار افزوده می شد، آن را به همان بهایی که خریده بود می فروخت و به نرخ بالای بازار اعتنا نداشت! رحمت الله علیهما.

در خانة ایشان همواره در ایام الله سوگواری و جشن، مراسم مذهبی برقرار بود و روحانیان فاضل از فضیلت اهلبیت(ع) و ایام مبارک می گفتند. تا آنجا که به یاد دارم، هرسال در روز عاشورا علاوه بر سوگواری، گوسفند هم قربانی می کردند و به اهل محل و فقرا می دادند. ما دوستان وزیری هم چند سال به دعوت او در ظهر عاشورا مهمان ایشان بودیم. سخاوت و بخشندگی خانوادگی آنها در آن محل ضرب المثل بود.

سه سال پس از تأسیس انجمن اسلامی ما و وزیری، همة انجمن های اسلامی دانش آموزی و دانشجویی، در انجمن بزرگتر «مکتب ولی عصر(عج)» ادغام شدند که مرحوم حجت الاسلام حسن نوری آن را هدایت می کرد. ساختمان وسیعی که آیت الله مرعشی به آقای نوری برای جلسات انجمن واگذار کرده بود، سیار بودن جلسات را در آن مکان تثبیت کرد و جلسات در آن ساختمان برگزار می شد. ما هم به مکتب ولی عصر (عج) پیوستیم در حالی که بیشتر اعضای آن بزرگتر از ما و دانشجو، معلم، کارمند، کارگر و دیپلمة منتظر خدمت نظام وظیفه بودند. از افراد شاخص آنجا شکرالله جهان مهین دانشجوی فلسفة دانشگاه تهران و علیمحمد بشارتی جهرمی، همشهری جهان مهین بود که مدیریت مدرسه ای را در روستای «ورجون» در اطراف قم داشت. ما بیشتر از سخنرانی آنها استفاده می کردیم.

ما چهار نفر به موازات فعالیت در انجمن اسلامی، در دبیرستان هم دست اندر کار نمایش های تئاتری بودیم که مورد استقبال اولیای دبیرستان و دانش آموزان قرار می گرفت. سپس به فکر ایجاد شرکت تعاونی برای دانش آموزان افتادیم. با رضایت مدیریت دبیرستان، در انتهای سالن کلاسها، فروشگاه کوچکی درست کردیم که ساندویچ و تنقلات و لوازم التحریر می فروخت.

متأسفانه در نیمة همان سال دوم دکتر بهشتی را ساواک از قم به تهران تبعید کرد که با وداع سوزناک دانش آموزان و دبیران، برای همیشه به تهران رفت و در دبیرستانی دولتی به تدریس زبان انگلیسی پرداخت. ساواک باز قانع نشد و دو سال بعد، سال آخر دبیرستان دین و دانش را منحل ساخت! این درحالی بود که تمام دانش آموزان سال آخر این دبیرستان، بدون یک افت، در بهترین رشته های دانشگاه های تهران و شیراز و شریف (آریامهر سابق) با رتبه های بالا قبول شده بودند. این اتفاق در قم یک استثنای حیرت انگیز به شمار می رفت. با اینهمه، ساواک نمی خواست که «دین و دانش» اساساً نمودی داشته باشد! لذا در سال آخر دبیرستان، وزیری که رشتة ریاضی بود، از ما جدا شد و به دبیرستان دولتی «حکمت» رفت و من و متوسل و دخانچی که رشتة طبیعی(تجربی) بودیم، به دبیرستان ملی «کامکار» رفتیم. البته مکتب ولی عصر(عج) وسیلة ارتباط دائمی ما بود.

من و وزیری در دانشگاه تهران قبول شدیم، ولی دوستان دیگر به توصیة پدرشان برای امور اقتصادی در قم ماندند. پدرم همخانه شدن با وزیری را شرط کرده بود، بی خبر از اینکه من و وزیری همین موضوع را قبلاً با هم قرار گذاشته بودیم! همکلاسی دیگری هم به نام محمد پورخردمند که در دانشگاه تهران قبول شده بود، به توصیة پدرش به ما ملحق شد و سه نفری اتاق مشترکی را در نزدیک میدان بهارستان اجاره کردیم. من در دانشکدة ادبیات بودم و وزیری و پورخردمند در دانشکدة علوم و رشتة فیزیک شبانه بودند که کلاس های آن از ساعت 4 بعد ازظهر آغاز می شد. محل سال اول دانشکدة ادبیات که برای فراگیری دروس عمومی دانشجویان تازه وارد بود، نزدیک میدان بهارستان (نگارستان کنونی) دو کوچه بالاتر از خانة ما بود که من طی دو دقیقه به آنجا می رسیدم؛ ولی وزیری و پورخردمند ناچار بودند که پنج کیلومتر را با اتوبوس واحد به دانشکدة علوم در ساختمان اصلی دانشگاه تهران بروند.  

 وزیری با توصیة دایی اش که دکتر داروساز بود، در یک شرکت داروسازی مشغول به کار شد و بعد از تعطیلی شرکت، در ساعت 4 به کلاس درس می رسید. پورخردمند هم که مثل من شغلی نداشت، زودتر به دانشگاه می رسید و در ساعت 4 به وزیری ملحق می شد. یک سال گذشت و ناچار بایستی به جایی نزدیک دانشگاه منتقل می شدیم تا در ترافیک شدید آن زمان نمی ماندیم. برادرم محمدعلی برای تحصیل در هنرستان هنرهای زیبا (کمال الملک) به تهران آمد و به ما پیوست و به جای پورخردمند، نفر سوم ما شد. با یک کوچه فاصله تا دانشگاه تهران، اتاقی در طبقة چهارم ساختمانی که چهار اتاق در تراس داشت، اجاره کردیم. پیش از ما در یک اتاق آن فردی به نام نبوی با فرزندش امیر ساکن بود و اتاق دیگر را دو نفر اهل قم که پنج سال بزرگتر از ما بودند، به نام ستاریان و هندیانی در اجاره داشتند. برادر ستاریان که دانشجوی حقوق دانشگاه تهران و دوست ما بود و در جلسات مکتب ولی عصر(عج) شرکت می کرد، این ساختمان را به وزیری پیشنهاد کرده بود. اندکی بعد هم دو جوان قمی دیگر به نام فاطمی و باقرزادة اشعری اتاق دیگر را گرفتند و بدین ترتیب طبقة چهارم تکمیل شد.

زمان چندانی نگذشت که به جز ستاریان و هندیانی، که اولی خدمت نظام وظیفه می کرد و جمعه ها به خانه می آمد و دیگری که ناظم مدرسه بود و در اواخر شب برمی گشت، ما همه مدیریت نبوی را پذیرفتیم. ماهانه را به او می دادیم و او «مادرخرج» ما بود. با هم سر یک سفره غذا می خوردیم و کارهای منزل را با هم تقسیم می کردیم. امیر نبوی پسر او، دوست صمیمی ما شد و دوستی به نام مسعود داشت که به ما ملحق گشت. او اصالتاً قمی بود و با وزیری و خانواده اش آشنایی داشت. در این مجموعه، ما بهترین روزگار خود را می گذراندیم. معمولاً من که در کتابخانة دانشکده بودم، وقت برگشتن، همراه با وزیری به خانه می رفتم.

در سال دوم که من به ساختمان اصلی دانشکده آمدم، قرار تعیین رشته بود و من فلسفه را انتخاب کردم. جهان مهین که در سال چهارم فلسفه تحصیل می کرد، در سال پیش که ما دنبال خانه می گشتیم، بسیار محبت کرد و در اتاق اجاره ای خود که با دو دوست دیگرش مشترک بود، ما را جای داد تا آنکه برای ما در نزدیک بهارستان جایی پیدا شد. به جهان مهین گفتم چرا دانشکده های فنی و پزشکی انجمن اسلامی دارند، ولی دانشکدة ادبیات که بزرگترین دانشکده است، انجمن اسلامی ندارد؟ به اتفاق هم و با حمایت دکترسیدحسین نصر رئیس دانشکده، با وجود مخالفت شدید اساتید لائیک و انجمن صنفی دانشجویان، انجمن اسلامی دانشکدة ادبیات را تأسیس کردیم و پنج نفر دیگر هم که دانشجوی سال آخر بودند، به ما پیوستند و جملگی عضو شورای انجمن اسلامی شدیم. دو سال بعد هم انجمن بزرگ صنفی دانشجویان را هم با رأی اکثریت دانشجویان دانشکده در اختیار گرفتیم. وزیری هم در دانشکدة علوم به نمایندگی دانشجویان در انجمن صنفی انتخاب شد و رابط دانشجویان با مدیریت دانشکده و دانشگاه گردید. او هم پس از مدتی با همکاری دانشجویانی مذهبی مثل محمد درودیان، با وجود مخالفت شدید دکترشیبانی رئیس دانشکده که برعکس دکترنصر، ضدمذهبی سرسختی بود، توانست انجمن اسلامی دانشجویان دانشکدة علوم را تأسیس کند!

در اردیبهشت 49 هنگامی که من و وزیری با هم از محوطة دانشگاه به سمت درب خروجی می رفتیم، تظاهرات بی مناسبت چند ناشناس در محوطة دانشگاه توجه ما را جلب کرد. آنها ناگهان درب خروجی دانشگاه را بستند تا هیچ کسی بیرون نرود! همین که ما به عمل خودسرانة آن افراد مجهول الهویه اعتراض کردیم که به چه حقی درب دانشگاه را می بندند، یکباره از نرده های دیوار دانشگاه، مثل مور و ملخ نیروهای گارد ضربت پلیس به داخل دانشگاه ریختند و بدون هیچ دلیل و بهانه ای با باتوم های بلند چوبی هرکس را چه پسر و چه دختر، مضروب ساختند. اما آن عدة معدود تظاهرکننده که با پلیس هماهنگ بودند، در یک چشم بهمزدن محو گردیدند!

همه شوکه بودیم و راه فرار نداشتیم. وزیری میان دو سه پلیس گیرافتاده بود و کتک می خورد و من هم که درحال فرار بودم، توسط یک پلیس مضروب و دستگیر شدم. دیگر وزیری را در آن شلوغی ندیدم و ما را که بیش از سیصد نفر بودیم، با اتوبوس های واحد که از قبل در خیابان 16 آذر آماده کرده بودند، به زندان موقت شهربانی (کمیتة ضد خرابکاری بعدی) بردند.

خیلی ها تعریف می کردند که بعضی از دانشجویان با ضربات باتوم چوبی بر سرشان، بیهوش و بر زمین افتاده بودند. به شدت نگران وضعیت وزیری شدم. شب هنگام چهارصد نفر مجروح از دانشگاه آریامهر(شریف) به ما افزوده شد و پس از آن، به همین تعداد از هنرسرای عالی (دانشگاه خواجه نصیر) خونین و مضروب به جمع بی اطلاع و هاج و واج ما اضافه کردند. همه از یکدیگر می پرسیدیم که علت این رفتار وحشیانه و بی جهت پلیس در آرامش دانشگاه چیست؟ تا اینکه عده ای را که روزهای بعد دستگیر کردند و به آنجا آوردند، به ما گفتند ساواک می خواست در محیط آرام و علمی دانشگاهها همیشه گارد ضربت خود را مستقر سازد؛ لذا به بهانة تظاهرات چند دانشجو، از فردای ضرب و جرح، در ورودی ها و خروجی ها و محیط داخلی دانشگاه، نیروهای گارد ضربت را مستقر ساخته اند و از دانشجویان و حتی استادان کارت شناسایی طلب می کنند!

من هیجده روز در زندان موقت شهربانی و سه روز در زندان قزل قلعه بودم و با وساطت دکترنصر که ضمناً استاد معارف اسلامی و تاریخ علوم ما بود، آزاد شدم. در طول این مدت همواره به وزیری فکر می کردم که چه بر سرش آمده است. جالب بود که در زندان قزل قلعه یک نفر را شبیه وزیری دیدم و فکر کردم اوست! من بلافاصله پس از آزادی، با همین نگرانی به میدان انقلاب آمدم تا از آنجا به خانه روم، اما خداوند خواست که همان لحظه وزیری را دیدم و صدایش کردم و خدا را شکر کردیم که زنده ایم!   

از وحشت ساواک هنوز آرام نگرفته بودیم، که هدف جانیان دزد قرار گرفتیم. در نبود ما، دزدها اثاث اتاق من و وزیری را که چند قالیچه و کت و شلوار و ساعت بود، سرقت کردند، ولی فرصت دزدی از سایرین را نیافته بودند. با گزارش حضوری ماجرا به دکترعالیخانی رئیس دانشگاه که همراه دکترنصر از اتاق کارش بیرون می آمد، او دستور داد که فردا امور مالی دانشگاه اموال مسروقة ما را تأمین کند. فردا با کارشناس مالی دانشگاه ساعت و لباس و برخی لوازم را خریدیم و سپس من و وزیری با لباس های جدیدی که تازه مد شده بود، عکس دونفره گرفتیم!!

با توجه به ناامنی آن خانه، همگی جز ستاریان و هندیانی، آنجا را ترک کردیم و برِ خیابان انقلاب در نزدیک چهارراه نظام آباد طبقة سوم ساختمانی را که سه اتاق داشت، اجاره کردیم. در اینجا هم نبوی مادرخرج ما شد، ولی فاطمی به کوی دانشگاه رفت. به وزیری هم اطلاع دادند که در ساختمان یزدی های کوی دانشگاه، اتاقی یک نفره به او تعلق گرفته است. او به آنجا رفت و از اجاره نشینی نجات یافت، اما پس از یک هفته برگشت و اجاره نشینی با ما را به سکونت در کوی دانشگاه ترجیح داد! عواطف شدید او، تحمل دوری از دوستان را نداشت و هیچوقت خودش را از ما جدا نمی دانست.

پدرم ماهانه به قدر وسعش به من و برادرم محمدعلی مبلغی می پرداخت که با صرفه جویی، تا آخر ماه تمام می شد. اما تعجب می کردیم این مقدار پول چه برکتی دارد که همیشه در آخر ماه مبلغی مانده دارد؟! سالها بعد متوجه شدیم وزیری از حقوقی که می گرفت، محرمانه مبلغی را طوری روی پول جیب ما می گذاشت که هرگز به لطف او پی نبریم! به یاد این بیت از ساقی نامة رضی الدین آرتیمانی افتادم:

الهی به آنان که در تو گم اند        نهان از دل و دیدة مردم اند!

او سید پاک اولاد پیامبر(ص) بود که کمتر کسی قدر او را می دانست. آدم ها معمولاً همه را با معیار و ملاک خود می سنجند و قضاوت می کنند و مشابه خود می پندارند، ولی وزیری پرتوی از بهشت محمدی(ص) بود که همیشه در پس ابرها پنهان می شد. در طول سالها که با هم بودبم، ندیدم که او با کسی برخورد کند و یا کسی از او رنجیده خاطر باشد.   

در همین زمان بود که احمدرضا کریمی که چهار سال پیش با من و تا حدی با وزیری آشنا شده بود و پدرش هم با پدرم دوست بود، از دانشکدة حقوق دانشگاه تهران به دیدن من در دانشکدة ادبیات آمد. او سپس به اتاق اجاره ای ما آمد و با دوستانم آشنا شد. پس از دو سه بار آمدن، روزی به من گفت که علت رفت و آمدش این است که از طرف حسن ابراری عضو سازمان مجاهدین خلق برای عضوگیری من آمده است! من که از گاف تشکیلاتی و نقص ایدئولوژیکی آنها آگاه بودم، پیشنهاد او را نپذیرفتم؛ ولی امانت های او را که کیف یا بسته ای بود، با رودربایستی برای مدتی قبول می کردم. او گاهی هم با من راجع به بعضی از عملیات مشورت می کرد که بعداً اجرا می شد. به جز من، وزیری و برادرم و دیگران از آمدن او ناراضی بودند؛ بدون آنکه از علت ارتباط او با من مطلع باشند. نهایتاً رابطه با او را قطع کردم و چند ماه بعد شنیدم که دستگیر شده و آشنایانش را لو می دهد.

ناچار من و وزیری اتاق دیگری با یکی از دوستان گرفتیم و لباس و قیافه ام را به کلی تغییر دادم. امتحانات پایان ترم آخر من بود. در محوطة دانشکده و اطراف آن ساواکی ها برای دستگیری من ولو بودند. من از برابر آنها رد می شدم و آنها و دانشجویان مرا نمی شناختند! ساواکی ها آنقدر نادان بودند که از گروه فلسفه هم نمی پرسیدند رجبی آمده است یا نه؟! در پیرامون دانشکده هر روز یک آمبولانس و یک اتومبیل جیپ لندرور ساواک پارک بود که اگر مسلح بودم و با تیراندازی من یا آنها مجروح می شدیم، فوراً به بیمارستان برسانند! آنقدر آمدورفت من عادی و ذهن عقب ماندة ساواکی ها کُند بود، که بیشتر امتحاناتم را که یک روز در میان بود، در جلو چشم آنها می گذراندم. نهایتاً روزی در زمان سرزدن به منزل پدرم، ساواکی های دیگری که از دو روز قبل در خانة آنها کمین کرده بودند، مرا دستگیر کردند!

دو ماه بعد از زندانی شدن من در کمیته، وزیری را که پس از امتحانات لیسانس، به خدمت سربازی رفته بود، در پادگان دستگیر کردند. خوشحال بودم که راجع به ارتباط خاص خودم با کریمی چیزی به او نگفته ام و کریمی هم چیزی از وزیری نمی داند. پس از سه ماه در کمیته، به زندان عمومی قصر منتقل شدم و وزیری را در قرنطینة آنجا ملاقات کردم و چون احتمال برگشت خودم را به کمیته یا بردن به زندان اوین می دادم، به او گفتم اگر هرچه از قول من به شما بلوف زدند، انکار کنید و بگویید باید با رجبی روبرو شویم. بعد از او خواستم اگر مرا از اینجا بردند و شما به بند عمومی رفتید و دوستان را دیدید، این موضوع را به آنها بگویید تا گول ساواک را نخورند. اما خدا خواست که من با وزیری به بند عمومی رفتم، در حالی که هرلحظه منتظر فراخواندنم به کمیته یا اوین بودم.   

وزیری که ظاهراً جرمی جز فعالیت های دانشجویی و همخانه ای با من نداشت، به هفت ماه محکوم شد و من به دو سال زندان محکوم شدم. برادر کوچکترم محمدحسن نیز به علت صغر سن، شش ماه محکوم شده بود که نیمی از آن مدت را گذرانیده بود. وزیری با هوشیاری کامل، مجذوب مجاهدین یا چریکهای فدایی نشد. مدتی با هم زبان فرانسه را پیش فردی که ساکن پاریس بود، می خواندیم. سه ماه بعد برادرم آزاد شد و چهارماه پس از او، وزیری هم رفت و من تنها ماندم. در طول ده سال دوستی و این هفت ماه همزنجیری، خدا را شاهد می گیرم که هرگز کمترین کدورتی میان ما نبود. احمد توکلی به ما می خندید که چطور پس از ده سال رفاقت، به یکدیگر «آقای وزیری» و «آقای رجبی» می گوییم و به هم «شما» خطاب می کنیم و افعال مؤدبانه مانند «بفرمایید، بنشینید و ...» به کار می بریم!؟

 یک ماه به پایان دو سال حبس من مانده بود و طبق روال، پس از سی روز دیگر آزاد می شدم و خانواده و دوستان هم منتظرم بودند. اما مرا با چهار نفر دیگر که همزمان با من آزاد می شدند، از بلندگوی زندان به «زیرهشت» زندان فراخواندند. سپس ما را از بند 3 به بند 1 منتقل کردند که در آنجا محکومان یکسال و کمتر از یکسال بودند. پلیس به ما گفت قرار است از همین بند 1 آزاد شویم. شرایط آن بند بسیار سخت بود، نه کتاب و روزنامه و نه تلویزیونی بود و نه هیچ کس می توانست در غذاخوردن و ورزش و گفتگو کنار دیگری باشد! ملاقات دوبار در هفته هم از ما دریغ شده بود. از خودمان می پرسیدیم کسانی که آزادی شان فرا می رسد، معمولاً آزادتر از سایرین بودند، نه اینکه در فشار و مضیقة بیشتر قرار گیرند....؟!

بعد از دو هفته ما را که مجموعاً پانزده نفر از بندهای مختلف شده بودیم، از بند 1 بیرون بردند و با دستبند در اتوبوس های بدون پنجره، از زندان قصر به زندان اوین بردند. سروان رئیس زندان اوین به ما گفت شما موقتاً اینجا هستید و به زودی آزاد می شوید. اما موقت من 16 ماه به طول انجامید؛ بدون امکانات و وعده های مکرر «به زودی آزاد می شوید»! هر هفته عده ای که مدت محکومیت شان فرا می رسید، به جمع ما افزوده می شدند. ظرف شانزده ماه به بیش از سیصد نفر رسیدیم. ولی فشار حقوق بین الملل به شاه، سبب آزادی تدریجی ما شد. نهایتاً من هم که دوسال محکوم شده بودم، پس از 34 ماه آزاد شدم! تا آن زمان من طولانی ترین زندانی اوین بودم، چون تمام کسانی که با من به اوین آورده شدند، ماهها پیش آزاد شده بودند و فقط من باقی مانده بودم و کسانی که بعد از من آمده بودند!

با رسیدن به خانه جویای حال وزیری شدم و گفتند که او پس از آزادی، مرتب به ما سر می زند و به برادرم محمدحسن که قبل از او آزاد شده بود، ریاضی و فیزیک درس می داد تا اینکه او در امتحانات متفرقه موفق شد. آن بزرگوار هربار که خانة ما آمده بود، علاوه بر پدر و مادر و برادرم، با برادران و خواهران خردسال همصحبت می شد و آنها او را «عمو وزیری» صدا می کردند. وزیری عملاً جزئی از خانوادة ما شده بود. با شنیدن آزادی من، به دیدارم آمد و پس از گفتگوهای مختلف، قرار گذاشتم که به محل کارش بروم. او با همدانشکده اش، پرویز طبیب زاده، شرکتی تأسیساتی ایجاد کرده بود که به سرعت در حال توسعه بود. خوشحال شدم که پروژه های بزرگی را در دست اجرا دارند که یکی از آنها سیصد آپارتمان سه طبقه در شمال بود که آنان تأسیساتش را انجام می دادند.

فرار سرمایه گذاران از ایران و وزیدن نسیم انقلاب، طبیب زاده به عنوان شریک وزیری، فوراً پیشنهاد انحلال شرکت و مرخص کردن کارگران و سرکارگران را نمود، ولی وزیری با توجه به فقر و بیکاری آنها، تا آخرین ریال شرکت را هزینة کارگران کرد که موجب اختلاف میان او و طبیب زاده و جدایی آنها و انحلال شرکت گردید. در همین وقت، رضا برادر بزرگش سرطان لنفاوی گرفت و وزیری تمام وقت خود را صرف درمان او از این بیمارستان به آن بیمارستان کرد. نهایتاً وی را برای معالجه به انگلستان برد که متأسفانه پس از مدتی با یأس فراوان بازگشت. دو سه ماه بعد هم وی دار فانی را وداع گفت و وزیری تکفل امور خانوادة او را به عهده گرفت و پدروار به امور زندگی و مسایل فرزندانش رسیدگی می کرد.    

با پیروزی انقلاب، من که دبیر حق التدریس بودم، توسط حسین مظفری نژاد که همزنجیر ما در زندان قصر بود، در آموزش و پرورش استخدام شدم و به وزیری هم پیشنهاد کردم که به آموزش و پرورش بیاید. او هم از طریق گزینش مظفری نژاد استخدام شد و مدتی همکار من در امورتربیتی استان تهران بود. سپس با وزارت شهید باهنر، مظفری نژاد معاون نیروی انسانی و پرورشی گردید و مرا برای ادارة کل آموزش ضمن خدمت، به وزیر معرفی کرد. در این سمت جدا از کسانی که قدیمی بودند، گروه آموزش ضمن خدمت امور تربیتی را هم با خودم به ادارة کل بردم. وزیری معاون فنی من شد. در این فاصله هنگامی که شهید باهنر فعالیت های آموزشی و انتشاراتی مرا در ساختمان متعلق به امور تربیتی استان تهران با مساعدت دو مسئول ارشد استانی - موحدنیا و زاهدی - ملاحظه نمود، مجتمع بزرگ باشگاه معلمان تهران را طی حکمی با حفظ سمت به من واگذار کرد تا آن کلاسها و انتشارات را به آنجا منتقل کنم. من هم وزیری را به سرپرستی مجتمع باشگاه معلمان منصوب کردم و احمد مسجد جامعی را که دانشجوی برجسته ای بود، مدیر آموزشی و انتشاراتی آنجا نمودم. پس از مدتی مظفری نژاد وزیری را برای ریاست سازمان پیشاهنگی به شهیدباهنر پیشنهاد نمود. با موافقت و حکم وزیر، او قائم مقام وزیر در سازمان پیشاهنگی و رئیس آن سازمان شد.

البته با فرهنگ اوان انقلاب، تمام این سمت ها «صلواتی» و بدون یک ریال پاداش بود: عیدی در کار نبود، مأموریت ها بدون حق مأموریت بود و بابت اضافه کار هم هیچ مبلغی وجود نداشت! پایان ساعت کار مسئولان در 11 و12 شب، امری طبیعی بود. مظفری نژاد که علاوه بر معاونت، قائم مقام وزیر در وزارتخانه شده بود، خواست که فقط حقوق دوران معلمی اش را به او بدهند! در سپاه پاسداران و کمیتة انقلاب و جهاد سازندگی هم آخر هرماه، مقداری اسکناس را در سینی می گذاشتند و از پرسنل می خواستند که به تشخیص خویش، بین خود و خدا، آنچه را که نیاز دارند از آن مبالغ بردارند. اما آن مقدار اسکناس برای ماههای بعد هم باقی می ماند و برخی هم که حداقل درآمد خانوادگی داشتند، اصلاً چیزی برنمی داشتند!       

برای وزیری کار دشوارتر از من بود؛ زیرا به او سپرده بودند که سازمان پیشاهنگی را به تدریج رو به انحلال ببرد! اما او که به اهمیت آن سازمان برای نوجوانان و جوانان پی برده بود، با پیشنهاد تغییر نام آن سازمان به «سازمان یاوران» و تحول در سیستم آن، با حفظ بهترین پرسنل قدیمی و جدیدی، طرحی تازه را برای تصویب به مجلس شورای اسلامی برد. از طرف دیگر با برگزاری اردوهای دانش آموزی و دوره های ضمن خدمت معلمان و گردهمایی های وزارتخانه ها در اردوگاه های پسشاهنگی منظریه در تهران و باغرود شاهرود، و همچنین به مزایده گذاشتن میوه های آنجا، درآمد قابل توجهی برای آن سازمان پدید آورد. متأسفانه زمان رأی گیری در صحن علنی مجلس شورا برای سازمان یاوران، با هوچیگری یک نماینده رأی لازم حاصل نشد و سازمان پیشاهنگی منحل گردید و زحمات فراوان وزیری و پرسنل کوشای آن بی نتیجه ماند.     

پس از انحلال پیشاهنگی، وزیر آموزش و پرورش اورا به ریاست «سازمان جمعیت جوانان هلال احمر» منصوب کرد. ریاست آن سازمان مانند پیشاهنگی عنوان «قائم مقام وزیر در سازمان و رئیس سازمان» را داشت و از این لحاظ، وزیری از من و معاون وزیر بالاتر بود! او همراه خود نخبه های پیشاهنگی را به سازمان جدید آورد؛ زیرا وظایف مشترک شان خدمت رسانی بود. با حضور پانزده سالة وزیری در جمعیت مزبور، شاخه های آن در شهرستان های مختلف به تشکیلاتی کارآمد برای امدادرسانی تبدیل شد. وزیری نه تنها ارتباط مستقیم با سازمان اصلی هلال احمر برقرار کرده بود، که ارتباطات بین المللی را با جمعیت های جوانان هلال احمر و صلیب سرخ کشورهای دیگر هم گسترش داد.                                                                                      

با انتصاب چینی فروشان به عنوان مدیر عامل جدید کانون پرورش کودکان و نوجوانان، او از وزیری خواست که معاونت هنری و پژوهشی و مدیریت مجتمع نمایشگاهی کانون را عهده دار شود و بازوی نیرومندی برای او باشد. وزیری هم با ورود به کانون و آوردن افرادی ذیصلاح و کارآمد، نه تنها آن را که در آستانة ورشکستگی بود، با همفکری چینی فروشان نجات داد، که حضور پررونق کانون را در نمایشگاههای مختلف جهان تثبیت کرد. سیل جوایز کشورهای گوناگون به آثار برگزیدة کانون، ویترین مجتمع آن نمایشگاهی را انباشته بود. بسیاری از کتابهای کانون با عقد قراردادهای متعدد با ناشران خارجی، به زبانهای مختلف ترجمه شد. اسباب بازی های ساخت کانون بویژه عروسک های «دارا و سارا» شهرت عام یافت. بهترین نیروهای انسانی که از تشکیلات آموزش و پرورش سرخورده بودند، راهی کانون می شدند و پس از وقت اداری تا پاسی از شب، گرد محور وزیری طرح های جدیدی را برای امور مختلف کانون ارائه می کردند. 

در اوج فعالیت های من در ادارة کل آموزش ضمن خدمت، ازدواجم پیش آمد و برای اجارة مسکن به تکاپو افتادم ولی جایی متناسب با حقوق من پیدا نمی شد. هنوز یکسال از حضورم در ادارة کل آموزش ضمن خدمت نگذشته بود که انفجار تروریستی هفتم تیر اتفاق افتاد. از جملة شهدا، معاون پژوهشی و برنامه ریزی درسی وزارت آموزش و پرورش، شهید سید کاظم موسوی بود. دکترباهنر که هنوز وزیر بود، مرا به عنوان جایگزین وی پیشنهاد کرد که با عرض معذرت نپذیرفتم؛ زیرا نمی خواستم خودم را بیش از این درگیر مسائل اداری و مالی سازم. اما پس از عزل بنی صدر و ریاست جمهوری شهید رجائی و نخست وزیری دکترباهنر، انفجار دوم که به شهادت آن دو بزرگوار انجامید، اکبرپرورش وزیر جدید، از قول شهید باهنر مرا تنها گزینة این سمت دانست، و با اصرار او پست معاونت را پذیرفتم. آن زمان حقوق معاون وزیر 14 هزار تومان بود که من 4 هزار تومان آن را به دولت برگرداندم. از 10 هزار تومان بقیه هم 3 هزار تومان مالیات کسر می شد و نصف کل حقوق، یعنی 7 هزار تومان به من می رسید که مصروف اجاره، آب، برق، تلفن، تهیة لوازم زندگی و مخارج روزمره می شد. این درحالی بود که من پیش از انقلاب به عنوان دبیر حق التدریس در دبیرستانها، ماهانه 8500 تومان دریافتی داشتم. ولی باز هرچه گشتم نتوانستم اجارة یک طبقة کوچک را با همین مقدار حقوق تأمین کنم؛ تا اینکه وزیری پیشنهاد کرد در قسمت مجزای خانة اجاره ای او مستقر شویم.

او این خانه را که طبقة همکف ساختمانی سه طبقه و قریب 300 متر مربع بود، قبل از انقلاب از وکیل مالک ساختمان به قرار ماهانه 3 هزار تومان اجاره کرده بود، تا قسمت مجزای جلو را دفتر کار کند و قسمت مستقل عقب را مسکن خود سازد. با ورشکستگی بسیاری از شرکت ها و فشار اقتصادی ناشی از حقوق اندک، وزیری هرگز موفق به ایجاد شرکت نگردید و خانة بزرگ هم روی دست او مانده بود. با آمدن ما، وی را راضی کردم که ماهانه دوسوم اجاره را من بپردازم، زیرا قسمت مسکونی دوبرابر قسمت جلو بود. این نوع تعامل برای هر دوی ما فوق العاده بود و بعد که اجاره به 4 هزار تومان رسید، باز هم شانس بزرگی برای ما بود؛ زیرا اجاره بهای پس از انقلاب با هجوم روستائیان به تهران، بالا رفته بود.

البته قرار من برای سکونت، موقت بود تا اینکه جایی ثابت برای سکونت پیدا کنم، ولی سکونت در جوار وزیری 11 سال به طول انجامید! بزرگواری او به حدی بود که پس از ده سال، او با اصرار فراوان، ما را همانجا گذاشت و با همسرش یک طبقه را در جای دیگری اجاره کرد!! سال بعد که ما به منزل جدیدی منتقل شدیم، او به خانة قبلی خودش بازگشت. قطعاً اگر وزیری عزیز در طول این مدت به ما چنین لطفی نمی کرد، ما باید با این مبلغ حقوق به اعماق شهر می رفتیم و معلوم نبود که در چه خانه و چه محله ای بودیم و چه همسایگانی داشتیم؛ مثل برادرم محمدعلی که سالی یکبار مصیبت اثاث کشی داشت. اما وزیری بزرگوار بود که حق حیات به گردن ما داشت و زندگی ما را در مسیری درست انداخت. در این دوران سه فرزندم به دنیا آمدند و رشد کردند و او را مثل برادران و خواهران خردسالم، «عمو وزیری» می گفتند!

وی همین منش ایثار و رحمت و بخشش را با همگان از فامیل و دوستان و آشنایان داشت و حتی با کسانی که افکار و عقاید دیگری داشتند و با او در تضاد بودند. «رحمانیت» که صفت خاص پروردگار متعال است و شامل دوست و دشمن می شود، به بندگان خاص خود نیز عطا می کند که خصیصة اصلی و بارز وزیری بود. خیلی ها که سالها با او دوست و همکار بودند، نسبت به وی بی مهری ها و بی وفایی ها کردند و او که از این رفتارهای غیرمنتظره رنج می برد، هرگز با خانواده و دوستان نزدیکش و حتی با من در میان نمی گذاشت! چقدر وعده های پوچ که به او دادند و او هیچگاه به روی خود نیاورد! در عوض خود را موظف می دانست که در بیماری یا فوت یکی از نزدیکان آنان، به عیادت یا مجلس سوگ شان رود تا موجب تسلای ایشان باشد. این نحو برخورد را در مورد پایین ترین رتبة کارکنان اداراتش پس از گذشت سالیان دراز هم داشت و آنها را متعجب می ساخت. او پیرو اخلاق جدش پیامبر(ص) بود که وقتی کافری هر روز در راه آن حضرت از بام خانه اش خاک بر سر او می ریخت و روزی گذشت و نریخت؛ معلوم شد که بیمار شده است. اما صفت پیامبر رحمت(ص) ایجاب کرد که فوراً به عیادت او رود!

بسیاری از اوقات وزیری دست اش تنگ بود، ولی عزت نفس او باعث نمی شد که هرگز ابراز «نداری» کند. او رجوع نیازمندان را حتی با گرفتن وام از بانک یا صندوق قرض الحسنه، بی پاسخ نمی گذاشت. من به عنوان سالها همخانه اش، شاهد ایثارگری های او در مورد خویش و بیگانه بودم و هرچند که او همواره مخفی می کرد، ولی من با قرائنی به کمک هایش پی می بردم. «بلندنظری» و «بخشندگی» خصلت او بود و همیشه به لطف و رحمت الهی امیدوار و مطمئن و متوکل بود! در بیماری نسبتاً طولانی پدر بزرگوارش که نهایتاً به فوت وی منجر گردید، وزیری چه فداکاری ها کرد. چند سال بعد نیز همین رویه را نسبت به مادر دلبندش داشت. با وجود این همه سختی ها، همیشه طراوت و تبسم از چهرة او می تابید که ناآشنایان گمان می بردند لابد در ذهن او هیچ دغدغة خاطری جز خوشی نیست!

خانم درفشی، همسر باوفا و همگام اش، او را که بسیار کم حرف بود، خوب می شناخت و می دانست که او در عالم دیگری سیر می کند و علیرغم بی صفتی روزگار، همیشه متکی به عنایت و رأفت پروردگار است. وی مورد علاقه و احترام خاص وزیری بود و با وجود پژوهشگری و تدریس، دو فرزند برومندش مصطفی و مرتضی را آزاده پرورش داد، که اولی رشتة مدیریت بازرگانی را در دانشگاه شهید بهشتی به اتمام رساند و چون علاقة اصلی اش فیلمسازی بود، خوش درخشید و اولین فیلم کوتاهش برای نمایش به خارج از کشور رفت، در حالی که در دورة فوق لیسانس ادبیات نمایشی مشغول به تحصیل است! مرتضی هم که در دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران معماری را به پایان رسانیده و منتظر دفاع است، مانند برادرش در آستانة ورود به دورة کارشناسی ارشد است. او هم در دورة دبیرستان و هم در دانشگاه برجسته و محترم بود. امید آنکه با توفیقات روزافزون الهی آرزوی پدر بزرگوارشان را به نیکی برآورده سازند.

از دوستان یکدل وزیری، محمد دادرس بود که ناگفته های او را می دانست و صمیمانه می کوشید تا تحقق بخشد. پس از او دکترفرجی بود که ارتباط نزدیکش با وزیری مستمر بود و تا آخرین لحظات هم منقطع نشد. نیکنام یار وفادار و مؤسس بنیاد فجر، مانند سایه همراه وزیری بود و او را در هیئت مدیرة بنیاد قرار داده بود. باقری همکار نزدیکش در کانون پرورش کودکان و نوجوانان، پس از بازنشستگی وزیری و خودش، همچنان پیوند دیرین را تا آخرین روزها حفظ کرد و مهاجری هم دوست و پای ثابت جلسات ماهانة منزل وزیری بود؛ همچنانکه نظری و مرحوم شالچی، از گذشته تا آخرین روزها با وزیری بودند. از دوستان نزدیکش سیدمهدی شجاعی بود که همواره از او یاد خیر می کرد. اما ارادت و علاقة وزیری و خانواده اش به حسین مظفری نژاد و خانوادة محترم او، چنان بود که گویی با یکدیگر فامیل نسبی هستند و البته علاقه و احترام مظفری نژاد و خانواده اش نیز متقابل بود. وزیری یکی از بهترین خاطرات خودش را دوران سرپرستی باشگاه معلمان (مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی و تاریخی) می دانست که با احمد مسجد جامعی و دانشجویان آنجا همکاری داشت. از سازمان های پیشاهنگی و جمعیت جوانان هلال احمر خاطرات خوبی را از همکاران سختکوش نقل می کرد، همان گونه که از معاونتش در کانون پرورش کودکان با چینی فروشان، یاد خیر داشت.

دوستی دیرین و نزدیک من و او، به فامیلی انجامید و برادر کوچکترش علی وزیری که سالها در جبهه نبرد حق علیه باطل و استاد اقتصاد بود، با خواهر کوچکم ازدواج کرد. ثمرة این پیوند، دو فرزند شایسته به نام محمد و مهدی است که اولی با گرایش به اقتصاد و هنر، مشابه پسرعمویش مصطفی به فیلمسازی گرایش دارد و مهدی هم شاعر است و دکترای علوم حدیث را در دانشگاه تربیت مدرس می گذراند. محسن برادر بزرگتر وزیری، که هم به امور فنی و هم به فیلمسازی اشتغال دارد، جوهر عاطفه است و من از دوران پیش از انقلاب به بعد، شاهد دلبستگی و حساسیت خاص او نسبت به وزیری بودم. عباس کوچکترین برادر او هم مهندس است و به لطف خدا آیندة خود را رقم می زد.   

فضایل اخلاقی و خدمات فرهنگی و هنری وزیری و آنچه از رحمانیت اش در طول 57 سال دیده ام، جز ستایش و سپاس پاسخی ندارد و بار دیگر خداوند را شاهد می گیرم که از او حتی یک برخورد لفظی یا عملی رویاروی یا پشت سر، نه دیده و نه شنیده ام. صبر و خویشتنداری و صمت (کم سخنی) او ضرب المثل بود، ولذا مانند بسیاری از مردم اشتباهات و خطاهای کلامی نداشت. نجابت و صداقت و صمیمیت و بی ریایی او با هر دوست و آشنایی مشهور بود و به همین دلیل محبوب همگان به شمار می رفت. افسوس که به ندرت می توان نظیر او را یافت و کمتر کسانی بودند و هستند که علیرغم احترام به وی، یادآور محبت های او و پاسخ الطافش باشند. کمالات اخلاقی او در گفتار و کردارش بیش از این است که در چنین مختصری گنجانده شود ولی امیدوارم که به توفیق حقتعالی در فرصتی بیشتر، تا آنجا که بتوانم، حق محبت های بی دریغ و خدمات ایثارگرانة او را ادا کنم. ان شاءالله تعالی.

گر بریزی بحر را در کوزه ای     چند گنجد قسمت یکروزه ای؟!

روانش شاد، یادش گرامی، درجاتش در ملکوت بلند، و عزیزانش در صراط مستقیم حق باد!

 

 

 

 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار