کد خبر: 1039488
تاریخ انتشار: ۰۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۳:۳۰
شبی با هم هماهنگ کردیم و بیدار نشستیم تا بفهمیم چه کسی کوزه آب را جلوی منزل می‌گذارد. خلاصه قبل از طلوع آفتاب دیدیم مرتضی به سختی کوزه آب را به طرف منزل ما می‌آورد. گفتم پسرم! چرا تو هر روز به خودت اینقدر زحمت می‌دهی؟ چرا این کار را می‌کنی؟

سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: راننده کمکی


تازه به کردستان اعزام شده بودم. حاج‌مرتضی در بیمارستان بستری بود. به ملاقاتش رفتیم. هنگامی که حاجی فهمید نیرو‌های تازه‌نفس و جدید همراه ما هستند، گفت آیا راننده بولدوزر هم در میان شما هست؟

گفتم بله، چند راننده بولدوزر هم داریم. حاجی سریع از تخت پایین آمد. لباس بیمارستان را درآورد و لباس خودش را پوشید و گفت بریم، من حاضرم. بچه‌ها به اعتراض گفتند حاجی! شما هنوز حالتان خوب نشده. گفت راننده بولدوزری داریم که به خاطر نبودن راننده کمکی دو ماهه که کار می‌کند و نتوانسته به مرخصی برود، از او خجالت می‌کشم. اصلاً از وقتی راننده بولدوزر آمده حالم خوب شده، خوب خوب!


فرمانده قرارگاه حاج‌مرتضی


حاج‌مرتضی برای مأموریت به ارومیه رفته بود که چند نفر یزدی به قرارگاه آمدند. یکی از آن‌ها مسئول تعمیر فنی ماشین‌آلات شد. تنهایی از صبح تا ظهر مشغول تعمیر ماشین‌های فرسوده و مستهلک بود. بعد از ظهر خسته از کار طاقت‌فرسا آماده انفجار بود. جوانی با لباس نظامی نزدیک او آمد و گفت خدا قوت! مرد تعمیرکار گفت اگه دستم به فرمانده قرارگاه برسد، بلایی به سرش می‌آورم که مرغ‌های آسمان به حالش گریه کنند. مرد جوان گفت چرا؟ گفت مگر یک نفر می‌تواند تنهایی این همه کار تعمیراتی و تعویضی را انجام بدهد؟ مرد جوان لباسش را عوض و تا نیمه‌های شب به آن مرد کمک کرد. بعد از پایان کار با هم به قرارگاه رفتند. همه دور مرد جوان را گرفتند و علت تأخیر و روغنی بودن سر و صورت و لباسش را پرسیدند. مرد تعمیرکار از یکی از بچه‌ها با صدایی که دیگران نشنوند، پرسید مگر این جوان کیست؟ رزمنده گفت حاج‌مرتضی، فرمانده قرارگاه. اشک در چشمان مرد حلقه زد. پیش فرمانده رفت. حاج مرتضی او را در آغوش گرفت و گفت گریه نکن مرد! حق با تو بود. انجام آن همه کار به تنهایی خیلی سخت بود. یادت باشد که من و تو با هم هیچ فرقی نداریم.


جواد امانی همرزم شهید: آزادسازی فلسطین


من و حاجی به همراه خانواده در یک منزل به مدت شش ماه در سردشت زندگی می‌کردیم. خانه‌ای بسیار کوچک و از لحاظ ایمنی بسیار خطرناک بود؛ زیرا در بیشتر ساعات شبانه‌روز در شهر درگیری مسلحانه وجود داشت و گلوله خمپاره و تیربار بسیار به اطراف منزل می‌خورد. گفتم بهتر است خانواده را به تهران یا ارومیه منتقل کنیم. گفت بگذار عادت کنند فردا که می‌خواهیم برویم فلسطین را آزاد کنیم باید خانواده را ببریم لبنان. آن وقت دیگر خانواده‌هایمان به این وضع عادت می‌کنند و مشکلی نداریم.


آقای محمودی معلم روستا:کوزه پر آب


معلم بودم و تازه ازدواج کرده بودیم. سال اولی بود که در روستای محمد‌آباد زندگی می‌کردیم و در میان اهالی روستا غریبه بودیم. در آن زمان آب لوله‌کشی وجود نداشت. به همین جهت خانم‌ها دسته‌جمعی اول صبح برای آوردن آب به آب‌انبار می‌رفتند. خانمم هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، می‌دید کوزه‌ای پر از آب کنار در منزل ما گذاشته شده است. شبی با هم هماهنگ کردیم و بیدار نشستیم تا بفهمیم چه کسی کوزه آب را جلوی منزل می‌گذارد. خلاصه قبل از طلوع آفتاب دیدیم مرتضی به سختی کوزه آب را به طرف منزل ما می‌آورد. گفتم پسرم! چرا تو هر روز به خودت اینقدر زحمت می‌دهی؟ چرا این کار را می‌کنی؟ گفت خانم شما در روستای ما غریب است. اینجا خانم‌ها با هم می‌روند آب‌انبار. خانم شما شاید خجالت بکشد با خانم‌های ده برود آب‌انبار. فکر کردم بهتر است من این کار را بکنم.


در بخش‌هایی از وصیت‌نامه فرمانده شهید حاج‌مرتضی شادلو می‌خوانیم:


«آن عده از مردم که در حالت بی‌تفاوتی به سر می‌برند کمی بیندیشند و فکر کنند که تا دیر نشده است برگردند به دامان اسلام، زیرا اسلام دین رحمت است. پشت سر انقلاب حرف نزنند و بدانند که انقلاب متعلق به امام زمان (عج) است و با این حرف‌ها از بین نمی‌رود. بترسید از قیامت که روز سختی است و دیگر بازگشتی نیست و پشیمانی سودی ندارد.»


پیکرش پس از انتقال به محل تشییع در گلزار شهدای روستای محمدآباد به خاک سپرده شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار