کد خبر: 1044511
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۳
گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهید سیدمهدی پورهاشمی از شهدای مدافع امنیت که در ماه رمضان به شهادت رسید
همیشه ۲۰ روز قبل از محرم دفترش را آماده می‌کرد و مداحی در آن می‌نوشت. الان هم جوانان و دوستانش می‌آیند و از روی همان دفتر روضه‌خوانی می‌کنند. در ایام ماه مبارک رمضان هم فعالیت‌های مذهبی داشت. بسیار باحیا بود. از ارتباط نابجا با نامحرم دوری می‌کرد. روی حجاب هم بسیار تأکید داشت. پسرم ارادت و علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت. روی در و دیوار خانه ما پر بود از عکس‌های امام خمینی. یک کمد فلزی داشتیم که مهدی اسباب‌بازی‌هایش را در آن می‌گذاشت. بعد‌ها عکس‌های امام و آقای خامنه‌ای را دوربر می‌کرد و می‌چسباند به کمد.
صغری خیل‌فرهنگ
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: با فریده بالادستیان مادر شهید سیدمهدی پورهاشمی همکلام شدیم تا از سیدمهدی برای مان بگوید. روایت مادرانه این شیر زن بیجاری از فرزند شهیدش بسیار شنیدنی بود. سیدمهدی متولد بیجار بود و به خاطر علاقه‌اش به خدمت در نظام وارد نیروی انتظامی شد و سحرگاه یکی از روز‌های ماه مبارک رمضان سال ۸۲ بود که مادر خبر شهادت فرزندش را شنید. گویی دعا‌های مادر در حق سیدمهدی مستجاب شد. آنچه پیش رو دارید مصاحبه ما با فریده بالادستیان مادر شهید سیدمهدی پورهاشمی است که در آبان ۸۲ مصادف با ماه مبارک رمضان در درگیری با اشرار در مریوان به شهادت رسید.

پلیس بازی‌های کودکانه

پسرم متولدسال ۶۲ در بیجار بود، اما در کرج بزرگ شد. او نفر اول مدرسه بود. در صف اول نماز جماعت می‌ایستاد. مؤذن بود. بچه فعال و خیلی دلسوزی بود. در دوران کودکی بازی همیشگی‌اش «پلیس‌بازی» بود. گاهی هم بچه‌ها را جمع می‌کرد و برایشان مداحی می‌کرد و روضه می‌خواند. بعد از کسب دیپلم وارد نظام (نیروی انتظامی) شد.

عکس‌های روی دیوار

پسرم بسیجی فعال بود. بسیار خوش‌اخلاق بود. بین دوست و آشنا به مهربانی شهره بود. در امور خانه به من خیلی کمک می‌کرد. ماه مبارک رمضان را خیلی دوست داشت و قبل از اینکه به سن تکلیف برسد هم روزه‌هایش را می‌گرفت. در یکی از روز‌های ماه مبارک رمضان رو به مهدی کردم و گفتم کمی معده‌ام درد می‌کند، روزه‌ام را باز می‌کنم. به من گفت مادرجان، امام خمینی (ره) در روز‌های آخر حیات‌شان در حالی که روی تخت بیمارستان بودند و سرم به دست داشتند، دست از امر واجب یعنی نماز برنداشتند. حالا شما می‌خواهید روزه‌تان را بخورید؟! خیلی به من و پدرش احترام می‌گذاشت. خیلی حواسش به اوضاع اقتصادی خانواده بود. عید نوروز که می‌شد به من می‌گفت مامان نمی‌خواهد لباس عید برایم بخری، پدرم هم این طوری اذیت می‌شود! دستش خالی است. حتی اگر لباس هم می‌خواهی برایم بخری، قبل از عید بخر که بپوشم کهنه شود و برای عید لباس نو نپوشم. شاید کسی نتواند برای عید لباس نو تهیه کند. بسیار هم اهل قناعت بود. حتی در مورد خرید برای خواهر برادر‌های دیگرش هم همین‌طور بود. می‌گفت آن‌قدر از پدرم نخواهید تا این و آن را تهیه کند. اگر پول کافی نداشته باشد، خجالت‌زده خواهد شد. همیشه ۲۰ روز قبل از محرم دفترش را آماده می‌کرد و مداحی در آن می‌نوشت. الان هم جوانان و دوستانش می‌آیند و از روی همان دفتر روضه‌خوانی می‌کنند. در ایام ماه مبارک رمضان هم فعالیت‌های مذهبی داشت. بسیار باحیا بود. از ارتباط نابجا با نامحرم دوری می‌کرد. روی حجاب هم بسیار تأکید داشت. پسرم ارادت و علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت. روی در و دیوار خانه ما پر بود از عکس‌های امام خمینی. یک کمد فلزی داشتیم که مهدی اسباب‌بازی‌هایش را در آن می‌گذاشت. بعد‌ها عکس‌های امام و آقای خامنه‌ای را دوربر می‌کرد و می‌چسباند به کمد.

خدمت در ناجا

خدمت در نیروی انتظامی انتخاب خود مهدی بود. وقتی متوجه تصمیمش شدم مخالفت کردم و گفتم نمی‌خواهد بروی! اما مهدی رفت و امتحان داد. جوابش نیامد و من خیلی خوشحال بودم. یک روز دیدم خیلی شاد و خوشحال به خانه آمد. یک کاغذ لوله شده هم در دستش بود. به من گفت دیدی گفتی جوابش نمی‌آید. گفتم جواب چی؟ جواب امتحانم برای خدمت در نظام. فردایش حاضر شد برود. گفتم سیدمهدی! کجا؟ گفت باید بروم، اولین بار محل خدمتش افتاد مرزن‌آباد شمال. بعد هم زاهدان و مریوان که بعدش هم شهید شد. هر بار هم که به مرخصی می‌آمد شوق برگشت داشت.

عاشق شهادت

همیشه آرزوی شهادت داشت. وقتی عنوان شهادت را از زبان مهدی می‌شنیدیم می‌گفتم مهدی این چه حرفی است که می‌زنی؟ نمی‌خواهد آرزوی شهادت کنی. می‌گفت مامان برایم آرزوی شهادت کن. دعا کن تا شهید شوم. خاله‌اش وقت بدرقه برایش اسپند دود می‌کرد و به خاله‌اش می‌گفت خاله دعا کن شهید شوم. خاله‌اش می‌گفت نگو اگر مادرت بشنود ناراحت می‌شود. اما او عاشق شهادت بود.

سحر رمضان و خبر شهادت

خبر شهادتش را در ماه مبارک رمضان شنیدم. نزدیک‌های اذان بود که ناگهان صدای در خانه به گوش رسید. همسرم بلند شد گفت بلند شو همسایه آمده برای سحری بیدارمان کند. گفتم نه، من به کسی نگفتم که ما را بیدار کند. من خودم ساعت گذاشتم اگر بیدار هم نشوم، روزه‌ام را می‌گیرم. به یکباره یک حالتی شدم و گفتم بلند شدم گفتم یا امام زمان (عج) مهدی! پسر دیگرم که در اتاق دیگر بود گفت هرچی می‌شود می‌گویی مهدی! در را باز کردم همسایه‌مان بود. گفت فریده‌خانم حاج‌آقا را صدا کن تلفن از شهرستان دارید. من هم چادرم را سر کردم و رفتم، اما در خانه همسایه‌مان بسته بود. وقتی همسرم به خانه برگشت، اصلاً پاهایش جان نداشت. نمی‌توانست راه برود. گفت فریده خیلی سردم است. اجاق را روشن کن. گفتم کی پای تلفن بود گفت برادرم بود گفت مهدی مجروح شده باید بیایید شهرستان. فردای آن روز راه افتادیم به سمت خانه‌شان. وقتی رسیدیم با دیدن کفش‌هایی که در خانه پدرشوهرم بود شک کردم اتفاقی افتاده باشد. کم‌کم خبر شهادتش را به من گفتند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار