کد خبر: 1044651
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۱:۵۸
جانباز محمد جاویدنیا در گفتگو با «جوان» از مجروحیت همرزمش جواد سربندآرانی می‌گوید
من با ناراحتی به پادگان سنندج برگشتم، در این زمان پرونده عملیات والفجر۴ بسته شده بود و خبر مفقودالاثری جواد همه جا پیچیده بود. بچه‌ها آماده می‌شدند به مرخصی بروند، اما من پای رفتن نداشتم. یعنی جوابی نداشتم که به خانواده جواد بدهم
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: محمد جاویدنیا، یکی از نفراتی است که هنگام مجروحیت جانباز جواد سربندآرانی همراه او بود و نهایتاً مجبور می‌شوند جواد را در سنگری رها کنند و بروند. وی در خصوص این لحظه می‌گوید: وقتی از سنگر خارج شدیم، پاهایم مرا یاری نمی‌کردند. با خودم می‌گفتم مگر می‌شود دوست و همرزم و همسنگر خود را در حالی که مجروح است، در میان دشمن تنها رها کنیم و برویم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.

وی ادامه می‌دهد: موقع حرکت پاهایم یاری نمی‌کردند، قدم‌هایم سنگین شده بودند. برای لحظه‌ای چهره مادر جواد را دیدم که سراغ پسرش را از ما می‌گیرد، چه جوابی داشتم به او بدهم؟ ولی چاره‌ای نداشتیم، باید می‌رفتیم. با هزار جور فکر و خیالی که در سرمان موج می‌زد، جواد را تنها گذاشتیم و رفتیم.

پس از گذشت هفت روز، جواد سربندآرانی به شکل معجزه‌آسایی نجات پیدا می‌کند و همانطور که شرحش در گفتگو با او بیان شد، خودش را به نیرو‌های خودی می‌رساند. اما در این لحظات، محمد جاویدنیا و دو همرزم دیگرش (حسین ارباب و حسین صفرآهنگ) اطلاعی از سرنوشت جواد نداشتند. کمی بعد عملیات به پایان می‌رسد و با تصرف مجدد منطقه‌ای که جواد آنجا جا مانده بود، بارقه‌های امید دوباره در دل محمد جوانه می‌زند.

جاویدنیا می‌گوید: یک هفته از عملیات گذشته بود. نیرو‌های خودی منطقه‌ای را که ما در آن گم‌شده بودیم تصرف کردند. به ما خبر دادند هرکسی همسنگری را جا گذاشته یا از محل شهادت دوستی خبر دارد، بیاید و بچه‌های دیگر را برای یافتن آن‌ها راهنمایی کند.

وی می‌افزاید: سریع دست به کار شدم و همراه بچه‌های اطلاعات عملیات و نیرو‌های تعاون به منطقه برگشتیم.

مسیری را باید با ماشین می‌رفتیم و باقی را پیاده تا بلندی طی می‌کردیم. بین راه دعا می‌کردم جواد هنوز آن بالا باشد. وقتی به ارتفاعات مورد نظر رسیدیم نفهمیدم چطور خودم را به آنجا رساندم.

وقتی دیدم جواد در سنگر نیست، یک آن دنیا مقابل چشمم تیره و تار شد. تمام منطقه بر اثر تبادل آتش سوخته و به شکل دیگری درآمده بود. با ناامیدی برگشتیم و حسرت و پشیمانی‌ام بیشتر شد.

جاویدنیا در ادامه می‌گوید: من با ناراحتی به پادگان سنندج برگشتم، در این زمان پرونده عملیات والفجر۴ بسته شده بود و خبر مفقودالاثری جواد همه جا پیچیده بود.

بچه‌ها آماده می‌شدند به مرخصی بروند، اما من پای رفتن نداشتم. یعنی جوابی نداشتم که به خانواده جواد بدهم. قبل از خروج از پادگان، نیرو‌های تازه اعزام شده شهرمان را دیدم که به منطقه آمده بودند تا برای تثبیت اهداف تصرف شده، به منطقه عملیاتی بروند.

پیش بچه‌های همشهری رفتم تا شاید آن‌ها که به تازگی از آران برگشته‌اند، خبری از شهدا و مجروحان عملیات داشته باشند. توان نداشتم مستقیم درباره جواد بپرسم. از دوستان همرزم در مورد وضعیت شهدا پرسیدم، کسی نامی از جواد نیاورد. یعنی می‌شد جواد جزو مجروحان باشد، ناامیدانه از مجروحان پرسیدم که یکی از بچه‌ها گفت: این پسر «سربندی» رو تازگی گفتن مجروحه و بردنش تهران بستری کردن.

جاویدنیا با بیان اینکه از شنیدن نام جواد در بین مجروحان متعجب شده بود، می‌افزاید: سریع به شهر برگشتم و پیش پدر جواد رفتم، توی دلم غوغا بود.

فکر می‌کردم او چه رفتاری با من خواهد داشت. اما پدر جواد تا من را دید، گفت محمد دستت درد نکنه. جواد چقدر از شما تعریف کرد. گفت اگر شما نبودید معلوم نبود سرنوشتش چه می‌شد!

آدرس بیمارستان را گرفتم و روز بعد همراه حسین ارباب و حسین صفرآهنگ که آن دو نیز هنگام تنها رها کردن جواد همراه من بودند به سمت تهران حرکت کردیم. وقتی جواد را در بیمارستان دیدیم، خنده و گریه حاصل دیدار ما در آن لحظات بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار