کد خبر: 1050141
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۰:۰۰
خاطره یک روز برفی در کردستان به نقل از یک رزمنده دفاع‌مقدس
متن زیر خاطره یکی از رزمندگان حاضر در کردستان است که به نقل و گفتگو با محمد رضایی از رزمندگان دفاع مقدس تقدیم حضورتان می‌کنیم.
زهرا محمدزاده

متن زیر خاطره یکی از رزمندگان حاضر در کردستان است که به نقل و گفتگو با محمد رضایی از رزمندگان دفاع مقدس تقدیم حضورتان می‌کنیم.

خاطره‌ای که می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم، از فرد دیگری شنیده‌ام. یک‌بار از اهواز به تهران برمی‌گشتم که در راه با یک رزمنده در قطار همسفر شدم. تا آنجا که یادم می‌آید اسمش اسماعیلی بود. ایشان رزمنده کردستان بود و گاهی به صورت مأموریتی به جنوب می‌آمد. در راه آن قدر وقت داشتیم که از این در و آن در با هم صحبت کنیم. او آدم جالبی بود و خاطرات زیادی هم داشت. خاطره یک روز برفی در کردستان را هم آقای اسماعیلی برایم تعریف کرد.
ایشان می‌گفت من در سنندج مسئول رساندن پیام فرمانده قرارگاه به پایگاه‌های کوهستانی بودم. به دلیل بعد مسافت، خیلی وقت‌ها باید پیک می‌رفت و پیام فرمانده را به مسئولان پایگاه‌ها می‌رساند. یک‌بار که به پایگاهی در اطراف روانسر رفته بودم، برف زیادی باریده بود. به ناچار شب را در مقر مورد نظر ماندم و نتوانستم به سنندج برگردم.
آن شب برف دوباره با شدت شروع به بارش کرد، آن قدر که همه جا را سفید کرده بود. صبح موقع اذان، از ساختمان بیرون رفتم و خودم را به منبع آب رساندم. کاملاً یخ زده بود. از نگهبان پرسیدم این طور وقت‌ها چه کار می‌کنید؟ ایشان گفت اگر می‌خواهی دستشویی بروی، آنجا ما یک پیک‌نیک روشن نگه می‌داریم تا لوله‌ها یخ نزند. متوجه شدم که برای وضو باید از توالت استفاده کنم.
چون عادت داشتم موقع وضو انگشترم را دربیاورم، آن را روی در دستشویی گذاشتم و وضو گرفتم. ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. خودم را به نزدیک در مقر رساندم، در کمال تعجب دیدم برادران رزمنده برخلاف من خیلی هول نکرده‌اند و اصلاً تیراندازی نمی‌کنند. پرسیدم چرا جواب مهاجمان را نمی‌دهید؟ گفتند اینجا خیلی وقت‌ها به سمت پایگاه تیراندازی می‌شود تا قدرت ما را محک بزنند. اگر جواب‌شان را بدهیم، گلوله هدر داده‌ایم.
راست هم می‌گفتند، ضدانقلاب چند رگبار بی‌هدف زدند و دیگر هیچ صدایی به گوش نرسید. من هم نمازم را خواندم و آفتاب که بالا آمد هر طور شده با قاطر خودم را به پایین بلندی رساندم و از آنجا به سنندج برگشتم. ظهر که به سنندج رسیدم، خواستم وضو بگیرم که یاد انگشترم افتادم. یادگار پدرم بود و خیلی برایم ارزش داشت. خدا خدا می‌کردم بلکه یکی از رزمنده‌ها آن را پیدا کرده باشد و باز به من برسد.
گذشت تا اینکه یک ماه بعد توانستم دوباره به روانسر برگردم. هوا هم بهتر شده بود. وقتی به آنجا رسیدم، سراغ مقری را گرفتم که انگشترم در آنجا جا مانده بود. گفتند دو هفته بعد از اقامت من در آن مقر، ضدانقلاب به آنجا حمله کرده و مقر را منهدم کرده است. خیلی ناراحت شدم. به همراه یکی از برادر‌ها به آنجا رفتیم، در و دیوار مقر سوخته بود. به سمت توالت رفتم تا مگر انگشترم آنجا باشد. اما اثری از آن توالت صحرایی نبود.
به سنندج که برگشتم، دلم هنوز پیش انگشتر بود. خبر دادند چند اسیر از ضدانقلاب گرفته‌اند و باید آن‌ها را انتقال بدهیم. وقتی به محل نگهداری اسرا رفتم، کیسه نایلونی دادند که وسایل اسرا در آن‌ها قرار داشت. باز کردم تا لیستی از اقلام تهیه کنم. اما همین که محتویات کیسه را روی میز ریختم، انگشتر یادگاری پدرم را دیدم که نگینش برق می‌زد. سراغ صاحب انگشتر را گرفتم. یک کُرد بومی با سبیل‌های پرپشت بود. از او پرسیدم این انگشتر را از کجا آورده‌ای؟ پاسخش برایم جالب بود. آن را از همان مقری برداشته بود که من انگشترم را جا گذاشته بودم. خدا می‌داند این انگشتر در آن یک‌ماه مفقودی کجا‌ها رفته و چه ماجرا‌ها پشت سر گذاشته بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار