«ستارههای بلوچ» اثری قابل اعتنا و خواندنی درخصوص رزمندگان بلوچستان (نبویون) در جبهه دفاع از حرم که به تازگی وارد بازار کتاب شده است. این اثر را محمد محمودی نورآبادی نوشته است. اثری با ژانر خاطره که شیخ عباس نارویی آن را روایت میکند. در واقع این اثر را باید در قالب «خاطرات دیگر نوشت» دید. نویسنده با سفر به دو سرزمین سوریه و بلوچستان، به خوبی از عهده پردازش دو بوم و اقلیم متفاوت برآمده است. روایتگری دقیق و ظریف عباس نارویی هم به کمک قلم نویسنده آمده و این کار را خواندنی کرده است، مخصوصاً که نویسنده تلاش کرده در دیالوگها لحن و گویش شخصیتها را متکی بر گویش قومی بلوچ حفظ کند.
«حالی پیدا کردم که دیگر نه از زیباییهای چشمه میشی چیزی در خاطرم ماند و نه حال و هوای دریاچه کوه گل میتوانست دنیایم را عوض کند. فقط پاهایم جسمم را به همراه ذبیحالله بالا میکشیدند و میرفتم که برادرزن حال و هوای متفاوتی را تجربه کند. حتی وقتی که داشتم برایش از وضع دریاچه میگفتم که در دهانه انبری گردنه معروف بیژن واقع شده و خود گردنه، حدود ۳۲۰۰ متر از سطح دریا ارتفاع داشت و نام بیژن را هم گویا به احترام پهلوان نامی لشکر کیخسرو روی آن گذاشته بودند، حس و حال سفر سوریه رهایم نمیکرد. ذبیحالله هم دید چندان دل و دماغی ندارم، رفت تو حس و حال خودش و محو زیبایی خیرهکننده دریاچه شد.» (صفحه ۱۵- از متن کتاب ستارههای بلوچ)
مخاطب غیربلوچ در این کتاب با ضربالمثلهایی مواجه میشود که شاید تا حالا معادل بلوچی آن به گوشش نخورده باشد. ماجرا از ارتفاعات سیسخت بویراحمد شروع میشود، زمانی که شیخ عباس به دلایل امنیتی ناچار بوده در خارج از زاد و بوم خودش زندگی کند. سپس ماجرا شیب تندتری به خود میگیرد و به بلوچستان میرسد؛ به روستای ۲۰ خانواری گزهک از توابع بزمان و ایرانشهر... و قلم نویسنده وارد دنیای رنگارنگ قوم نجیب و اصیل بلوچ میشود. قلمی که خرده فرهنگها، تکیه کلامها و آداب و رسوم زیبای یکی از کهن اقوام ایران بزرگ را به تصویر میکشد.
«آنطور که مادرم میگفت، نازملک هم اصلاً روحش از ماجرای تولد من خبر نداشته، شب خواب را میبیند و صبح به آن فکر میکند و بعد آنقدر برایش اهمیت داشته که شتری آماده میکند و مسافت ۱۳۰ کیلومتری بین بمپور تا گزهک را میآید که فقط این خواب را برای مادرم تعریف کند. وقتی به گزهک میرسد و از ماجرای تولد من با خبر میشود، خوشحالیاش بیشتر میشود. مادرم همین که جریان خواب را از زبان نازملک میشنود، دیگر مرا عباس صدا میزند و با همین نام هم برایم شناسنامه میگیرند.» (صفحه ۴۰)
ماجرا البته بنا نیست در بلوچستان بماند و تمام شود. روایت در چند فصل بعد از وادی آداب و رسوم، وارد دنیای رزم و حماسه میشود. راوی به روایتگری هجرت و کوچ ستارههایی میپردازد که قرار است نه در بلوچستان که درجنوب حلب نورافشانی کنند. ستارههایی که از قالب مذهب گام فراتر نهاده و وحدت و اخوت شیعه و سنی را به خوبی در مقابل چشم و دل مخاطب بلوچ و غیربلوچ قرار میدهند. ستارههایی که آنقدر در برابر جهل و تزویر و تکفیر میدرخشند تا ماه مجلس میشوند. فصل قتلگاه شاید درخشانترین فصل این اثر باشد.
«با نورالدین سراغ مجروح بعدی رفتیم و به همان ترتیب قبل او را رساندیم و باز به قتلگاه برگشتیم. داشتیم پیکرها را نگاه میکردیم که دیدم یک نفرشان انگار تکان خورد. به نورالدین نزدیکتر بود. گفتم: «نورالدین آن یکی انگار تکان خورد.» دو قدم به آن نزدیک شد و بعد رو کرد به من و داد زد: «قاسم بیا که این شیخ عباس است.» چند قدم نزدیک شدم. نورالدین با دیدن وضع پاها و دستهای شیخ منقلب شده بود. شیخ داشت شهادتین میگفت و من در آن وضع دلداریاش میدادم.» (ص/ ۲۵۹ از متن کتاب)
ستارههای بلوچ را انتشارات «خط مقدم» در قم و در قطع رقعی با تیراژ ۲ هزار و ۵۰۰ نسخه به چاپ رسانده است.