گاهی خبر از دست دادن پدرومادران شهدا دلمان را میآزارد. راویانی که با رفتنشان خاطرات دست نخورده و مکتومشان از دست میرود. هرچند گاهی خواهروبرادرها یا یکی دیگر از اعضای خانواده شهید،روایتگرسیره و سبک زندگی شهید میشود،اما بحق باید گفت که روایت هیچکدامشان به پای روایتگری والدین شهدا نمیرسد. خانواده شهید مفقودالاثر ولید جعفری یکی از همان خانوادههایی بود که مدتی قبل به دعوت پایگاه شهید قرهی استان البرز ساعاتی مهمان خانهشان شدیم و پای صحبتهای مادر شهید«ماشاءالله کامرانی مهر» نشستیم. اما نمیدانستیم تنها چند صباح دیگر مادر شهید بعد از 33سال چشمانتظاری به فرزند شهیدش خواهد پیوست.
یك شهید و 3 جانباز
آشناییام با خانواده شهید جعفری از دی ماه سال 98 آغاز شد. ماحصل آن گفتوگویی شد با عنوان «میخواهم وقتی ولید برمیگردد در خانه باشم» كه دوم دی ماه سال 98 در صفحه ایثار و مقاومت روزنامه جوان منتشر شد. وقتی به دعوت پایگاه شهید قرهی به خانه این مادر شهید رفتم، خدا را شکر کردم که میتوانم بیهیچ واسطهای از زبان مادر روایتها و منش و رفتار شهید را پرسوجو کنم.«ماشاءالله کامرانی مهر» متولد1321 مادر پنج دختر و هفت پسر و اصالتاً اهل عراق بود و بعد از ازدواجش با مردی کرمانشاهی در زمانی که صدام ایرانیها را از عراق بیرون میکرد، به ایران مهاجرت کرد.
با اوجگیری انقلاب خانواده ماشاءالله، نفرتشان از سلطنت دژخیم شاه را فریاد زدند. کمی بعد جنگ بعثیها علیه کشورمان آغاز شد. روز گفتوگویمان وقتی از مادر شهید پرسیدم شما عراقی بودید و جنگ ما با هموطنان شما بود چرا ولید را راهی کردید؟پاسخ داد:« من نه تنها پسرم ولید بلکه به سه پسر دیگرم گفتم شما در ایران نان میخورید و پای آرمانهای امام خمینی (ره)ایستادید. باید برای دفاع از ایران راهی میدان جهاد شوید. بچهها هم رفتند.»
در نهایت بعد از هشت سال جنگ تحمیلی، بر تارک افتخارات خانواده جعفری، سه جانباز و یک شهید مفقودالاثر برای همیشه ثبت شد. اما از تاریخ 21تیر ماه 67 که ولید مفقودالاثر شد، چشمانتظاری خانواده آغاز شد.
«دا» یعنی مادر !
سالها آنچه در خانه این مادر شهید میگذشت، خلاصه میشد در یك صندلی چوبی كه روبهروی در حیاط گذاشته شده بود. طی این سالها مادر میگفت میخواهم اولین نفری باشم که قامت ولید را میبینم. او هرگز خانه را با کمی وسعت و تنگی اتاقهای قدیمیاش عوض نکرد. میگفت نکند ولیدم بازگردد و آدرس خانه را پیدا نکند.
حال و هوا و صفای دل این مادر شهید بعد از آن مصاحبه ما را نمکگیر کرد. بهانه پشت بهانه میآوردیم تا به مادر شهید سر بزنیم و سراغی از او بگیریم. با خندههایش میخندیدیم و با اشکها و اندوه و غمهایش گریه میکردیم. من به زبان عربی «دا » صدایش میکردم. هر بار از پشت همان پنجره رو به کوچه میگفتم «دا» به قول اهل خانه، مادر جان تازه میگرفت. او به رغم شرایط بد جسمیاش و با همه دردها و سختیها هیچ گاه آه و ناله نمیکرد. میگفت آنقدر میمانم تا بالاخره نشانی از ولیدم برسد.گاهی از روزهای زندگی در جوار امام حسین(ع) میگفت. از اینکه بعد از مهاجرت دیگر به کربلا سفر نکرده است. دلش از غربت میگرفت اما میگفت فدای اهلبیت(ع).
سردار باقرزاده و مادر شهید
ام شهید گاهی به وقت شنیدن خبر تفحص و شناسایی شهدای گمنام با من تماس میگرفت و میگفت دا به قربانت! بپرس ببین ولید من هم جزو شهدای تفحص شده است؟
نمیدانستم چه باید بگویم اما همه امیدش آزمایش دیانای بود که از او گرفته بودند. میگفت ولید میآید و من همه کوچه را چراغانی میکنم و همه اهل محل را ولیمه میدهم. میدانستم این کار را میکند. او اهل عراق بود. مردمی که سالهاست زندگیشان را پای زائران امام حسین(ع) میریزند.
همین چند وقت پیش وقتی خبر شناسایی شهدا را شنید، بیتاب شد. رفتم تا آرامش کنم اما نتوانستم. با سردار باقرزاده تماس گرفتم و گفتم هر کاری میکنم مادر شهید آرام نمیگیرد،شما چیزی بگویید تا شاید قلبش تسکین یابد. سردار باقرزاده با مادر شهید صحبت کرد. نمیدانم چه گفت اما میشنیدم که مادر شهید با زبان عربی از او و دوستانش برای تفحص شهدا قدردانی میکرد.
دیدار با ولید
تا اینكه این اواخر دیگر بدنش تاب بیماریها و نارسایی کلیههایش را نداشت و بعد از آخرین دیالیز نهم خرداد ماه 1400 همه چشمانتظاری مادرانهاش تمام شد. او به دیدار فرزندش شهید ولید جعفری رفت؛ فرزندی که در 21 تیر ماه 67 مفقودالاثر شده بود. مادر شهید با حضور مردم و بسیجیان و دوستداران خانواده شهدا در امامزاده محمد کرج آرام گرفت؛ ما ماندیم و دلتنگی همیشگی.