محمد شکری از رزمندگان لشکر ثارالله
ساعت یک بامداد ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ بود که عملیات بیتالمقدس ۷ با رمز «یا اباعبدالله حسین» شروع شد. نیروهای گردان ما در همان ساعتهای اولیه خط را شکستند و وارد خط مقدم دشمن شدند. عمق منطقه عملیاتی زیاد بود. ما چیزی حدود ۱۱ کیلومتر حرکت کردیم و دشمن عقبنشینی کرد. در طول راه، جنازه بعثیها را میدیدیم که در مسیر ریخته بودند. وقتی به کانال ماهی رسیدیم (همان جایی که در جریان عملیات کربلای ۵ هم رسیده بودیم) هوا روشن شد. پشت کانال ماهی بچهها پدافند کردند و برای حمله تانکهای دشمن آماده شدند. خورشید که بالا آمد، گرمای هوا خودش را بیشتر نشان داد. توپخانه خودی هم پشتیبانی خوبی نداشت و خودمان باید با پاتک سنگین تانکهای دشمن روبهرو میشدیم. فرمانده گردان دستور داده بود تا تانکها در تیررس قرار نگرفتهاند کسی شلیک نکند. در همین لحظه پنج تانک دشمن به سمتمان آمدند. اولین تانک را که زدیم، تانکهای دیگر عقبنشینی کردند.
ساعت نزدیک دو ظهر بود و همچنان از طرف توپخانه و نیروی هوایی خودمان پشتیبانی مناسبی نداشتیم. گرمای هوا واقعاً وحشتناک بود. کمکم عطش و تشنگی به نیروها غلبه کرد. قوای جسمی نیروها تحلیل رفت و دوباره تانکهای دشمن از جناحهای دیگری فشار آوردند. ظهر بود و زیر نور آفتاب، نفرات دشمن را به وضوح با چشم میدیدیم. بیشتر از نیروهای پیاده، تانکهای دشمن به چشم میآمدند. تانکها با ترس جلو میآمدند و از ترس کمین بچهها جرئت حرکت مستقیم نداشتند. متوجه شدیم از سه جناح تانکهایشان وارد عمل شدند و ما را محاصره کردند.
فرمانده گروهان ما با آرپیجی چند تانک را زد. تصمیم گرفته بود تا آخرین نفس بجنگد و در همین درگیری هم به شهادت رسید. هر لحظه محاصره تنگتر میشد. بچهها با تمام وجود میجنگیدند. عراقیها به قدری نزدیک شده بودند که دستور عقبنشینی داده شد. در این درگیری شهید زیادی دادیم. چون امکان حفظ خط وجود نداشت، حتی نتوانستیم پیکر شهدا را به عقب برگردانیم. غروب جلوی تک دشمن تا حدی گرفته شد و بقیه نیروها توانستند عقبنشینی کنند و خودشان را به پشت خطوط خودی برسانند.
عباس عزیزی از رزمندگان مازندرانی دفاع مقدس
عملیات بیتالمقدس ۷ بامداد ۲۳ خرداد ۶۷ با رمز «یا اباعبدالله الحسین» آغاز شد. ما شب حرکت کردیم و به خط دشمن زدیم، ولی به محض روشنایی هوا، دمای هوا بالای ۵۰ درجه رسید و تشنگی و حالت گرمازدگی به نیروها غلبه کرد. درجه آن روز هیچ وقت از یادم نمیرود. آن قدر تشنگی بین بچهها زیاد شده بود که بچهها به بیت المقدس ۷ لقب عملیات عطش دادند. عصر که از راه رسید، عراقیها پاتک زدند و ما پاتکشان را دفع کردیم. اما دست بردار نبودند و شب هم آن قدر منور زدند که هوا مثل روز روشن شد. ساعت حوالی دو شب، وقتی منورها خاموش شدند یک تانک عراقی در فاصله ۵۰ متری ما بود. آرپی جی زنها تانک را زدند و با بقیه زرهپوشهای دشمن مقابله کردیم. درگیری و تیراندازی یک ساعت ادامه داشت. تا آن موقع هرگز ندیده بودم که تانکهای دشمن شبها به خط ما حمله کنند. انگار بازپس گرفتن منطقه شلمچه آن قدر برای دشمن اهمیت داشت که شب هم در پناه نور منورها از تانکهایش استفاده کرده بود.
هوا که روشن شد، دستور عقبنشینی صادر شد. چون وسیله نقلیهای نبود، باید چندین کیلومتر راه را زیر گلوله باران دشمن برمیگشتیم. شروع عملیات این راه را در شب طی کرده بودیم، اما حالا باید در گرمای وحشتناک جنوب کشور مسیر آمده را پیاده برمیگشتیم. کمی که راه آمدم، دیدم یک وانت از خطوط خودی آمده و دارد به بچهها آب معدنی یخ زده میدهد. دو بطری گرفتم. هر چند متر، کمی از آب بطریها را میخوردم. یخ داخلشان سریع آب شدند. با هر جرعهای که میخوردم انگار تشنهتر میشدم! راه زیاد بود و زمان کم. وقتی آب بطریها تمام شدند، عطش کاملاً بر من غلبه کرده بود. در همین حین یک نفربرخودی را دیدم که تعداد زیادی روی آن نشسته بودند و من هم توانستم خودم را روی نفربر برسانم و به خط خودی برگردم.
رضا حمیدی از رزمندگان شیرازی دفاع مقدس
در عملیات بیتالمقدس ۷ اوایل سال ۱۳۶۷ در شلمچه و در اورژانس خدمت میکردم. در یکی از شبها سربازی که راننده آمبولانس و از اهالی مرودشت شیراز بود را قبل از سوار شدن به آمبولانس دیدم. آن جوان کفنی که آیههایی از قرآن کریم روی آن منقوش بود، به تن کرده و میگفت این کفن را مادرم به من داده تا هنگام عملیات به تن کنم تا هم برای شهادت آماده باشم و هم در پناه قرآن بتوانم به مجروحان بهتر خدمت کنم. عملیات شروع شد؛ آن امدادگر سرباز تا صبح به طور مداوم مجروحان را از عمق خاک دشمن به عقب میآورد و به اورژانس میرساند. در این میان چند بار ترکش خمپارهها به آمبولانسش خوردند، حتی لاستیکهایش هم در اثر اصابت ترکش متلاشی شدند، اما او دست بردار نبود و با همان وضعیت به کارش ادامه میداد. نزدیکیهای صبح بود که همان سرباز را دیدم در حالی که ماشینش بدون لاستیک و فقط با رینگ حرکت میکرد زیر حجم آتش سنگین توپخانه و خمپارههای دشمن از خط برمیگشت، اما بعد از آن من دیگر این سرباز وظیفه را ندیدم. کسی که هرچند رخت سربازی به تن داشت، اما مثل یک بسیجی انگیزه داشت و مجروحان را جابهجا میکرد.
سردار مسلم حبیبنیا از رزمندگان لشکر کربلا
گرمای عملیات بیتالمقدس ۷ بین رزمندهها زبانزد است. اواخر خرداد و به نوعی اوایل تابستان، شدت گرما در استان خوزستان و جنوب عراق به حد اعلی میرسد. من از این گرمای شدید خاطره جالبی دارم؛ هنگام عملیات بیتالمقدس ۷ بنده فرمانده گردان فاطمه زهرا (س) بودم. در اثنای عملیات بعد از اینکه به محاصره دشمن درآمدیم، تصمیم گرفتم همراه پیکها و بیسیمچیهای گردان، از بین نیروهای دشمن خودمان را به پشت نیروهای محاصرهکننده برسانیم. ساعت حدود سه عصر و اوج گرما بود. با پای پیاده و سینهخیز و چهار دست و پا هر طور شده از بین تانکهای دشمن سه کیلومتر عقب رفتیم. آن قدر تشنهمان شده بود که تنها به دنبال جرعهای آب میگشتیم تا عطشمان را ولو به شکل موقتی برطرف کنیم. وقتی پشت نیروهای محاصرهکننده رسیدیم، متوجه سنگر کمینی شدیم که داخلش یک کلمن آب یخ بود. فاصله این سنگر با نیروهای عراقی شاید حدود ۱۰۰ متر بود، ولی گرما و تشنگی امانمان را بریده بود و نمیتوانستیم به راحتی از خیرش بگذریم. اگر جلو میرفتیم، امکان اسارت میرفت. بچههای بیسیمچی هم میگفتند برادر حبیبنیا خطرناک است، از خیر آب بگذریم. من گفتم اگر قرار باشد شهید شویم لااقل از تشنگی هلاک نشویم. خلاصه رفتیم و از آب کلمن خوردیم و خودمان را به خط خودی رساندیم.