«نقشبندان» پرداختی صمیمی، روان و بدون سکته دارد و این از ویژگیهای بارز این رمان است. نثر نویسنده در بیان داستان خود از نکات مهم و تأثیرگذاری است که باعث میشود مخاطب ارتباط عمیقتری با یک داستان برقرار کند.
داستان از زبان اول شخص روایت میشود: «بچه که بودم پدرم مرد. راهبان قطار بود. شبها با چراغ دستی و کولهپشتی که از ابزار کار و غذای راهش پربود، پای پیاده، ریل راه آهن را تا اولین ایستگاه بازدید میکرد.» حمید رزمنده نقاشی است که پدرش را که یک سوزنبان قطار بوده حین انجام وظیفه از دست داده است و بعد از مرگ پدر مسئولیت زندگی را مادرش با استخدام در یکی از ادارات شرکت راهآهن بر عهده میگیرد. مادر به زحمت او را بزرگ میکند و به مدرسه میفرستد. وقتی جنگ شروع میشود. حمید داوطلبانه به همراه دوستانش به جبهه میرود و در یکی از عملیاتها هنگام خنثی کردن مین هر دو دستش را از دست میدهد. این حادثه تأثیر منفی زیادی روی روحیات حمید میگذارد و از اینکه دیگر نمیتواند نقاشی کند دچار افسردگی شدیدی میشود تا اینکه مدتها بعد یکی از دوستان رزمندهاش به نام حبیب را میبیند که قبلاً والیبالیست ماهری بوده و اکنون هر دو پایش را از دست داده است، اما برخلاف حمید نه تنها روحیهاش را از دست نداده بلکه بسیار هم به زندگی امیدوار است و مثل بقیه مردم به زندگی طبیعیاش ادامه میدهد. حمید با دیدن دوستش تحت تأثیر رفتار و اخلاق او قرار میگیرد و رفتهرفته روحیهاش را به دست میآورد. او به توصیه و تشویق حبیب و مادرش دوباره نقاشی را از سر میگیرد، او با تمرین زیاد یاد میگیرد قلم نقاشی را بر دهانش بگذارد و به خاطر اینکه یاد و نام دوستان شهیدش را زنده کند، شروع به کشیدن چهره آنها میکند...». یکی از صحنههای زیبای داستان لحظه انفجار مین و مجروح شدن حمید از ناحیه دو دست است که به خوبی تشریح و توصیف شده است: «صدا در هوا، کش میآید، در سرم حبس میشود. در مغزم میپیچد و آنقدر تکرار میشود تا در آن طرف گودال به زمین میافتم. انفجاری دیگر از زمین بلندم میکند و دوباره به زمینم میکوبد... دستم با چفیه بالا و پایین میپرد. دست دیگرم ریشریش شده است. از جای خالی هر دو دستم خون با فشار بیرون میآید و زمین خشک را رنگ میکند...» (صفحه۷).
داستان از شخصیتپردازی مناسبی برخوردار است و به جز حبیب و حمید و مادرش شخصیتهای فرعی دیگری هم در داستان حضور دارند وگاهی نویسنده از چاشنی عشق و عاشقی هم در داستان استفاده کرده است، اما با این حال اشکالاتی جزئی هم در ساختار داستان به چشم میخورد. لوکیشن داستان یک شهر ساحلی در شمال ایران است که احتمالاً باید یکی از شهرهای استان گلستان باشد که در نزدیکی ریل راهآهن قرار دارد، اما در طول داستان هیچ اشارهای به محل یا شهری که بیشتر فصلهای داستان در آنجا اتفاق میافتد، نکرده است. مورد بعدی اینکه در صفحه ۷۴کتاب از زبان نویسنده این گونه میخوانیم: «حبیب به کنار تختخوابش عکسهایی از بازی والیبالش را چسبانده بود که در حال زدن پنالتی بود.» در اینجا نویسنده انگار بازی فوتبال را با والیبال اشتباه گرفته و به جای اصطلاح اسپک یا سرویس یا آبشار از کلمه پنالتی استفاده کرده که اصلاً در والیبال کاربرد ندارد. این کتاب در ۱۲۸صفحه به نویسندگی داریوش عابدی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.