انسان موجود عجیبی است. هیچ وقت به خواستههایش قانع نیست و زیادهخواهی هرگز دامان بشر را رها نمیکند. ما حتی اگر در بهترین وضعیت زندگی باشیم باز از چیزهایی خسته میشویم، تکرار دلمان را میزند و میخواهیم شرایط متنوعی را تجربه کنیم. به عنوان مثال خودمان یک باغ بزرگ داریم ولی در دسترس بودن باغ و استفاده در شرایط مختلف دلمان را میزند و میخواهیم جای بهتری را تجربه کنیم. این است که راهی پیک نیک به نقاط ناشناخته میشویم. کیلومترها راه میرویم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم. وقتی سر ظهر با کلی دردسر به آنجا رسیدیم تازه میبینیم خیلی هم با باغ خودمان فرقی ندارد. تازه باغ خودمان شخصی بوده و امکانات رفاهیاش با یک جای عمومی شلوغ قابل مقایسه نیست. یا مثلاً شهر خودمان فضای سبز دارد ولی برای تفریح به شهرهای دیگر میرویم. کنار خانه خودمان پارک است همه برای شام آنجا را انتخاب میکنند ولی ما، چون نزدیک خانهمان است به چشممان نمیآید و باید به پارک دورتری برویم. علتش این است که گاهی بعضی چیزها زیادی در دسترسمان است و ما برای به دست آوردنش چالشی نداریم. همین برایمان یک امر خستهکننده میشود. میخواهیم جاهای دیگر را تجربه کنیم. انگار هر چه زحمت کاری بیشتر باشد لذتش هم بیشتر است! حالا گاهی این زحمت خیلی خرجی ندارد. نهایتش رفتن تا پارک آن سوی شهر است یا مثلاً رفتن به سوی شمال یا جنوب کشور. تنوعی میشود و تجربهای که احتمالاً خامها را پخته میکند ولی گاهی اوقات این تجربهها به قیمت زندگی تمام میشود. به قیمت آوارگی، غربت و هزار مشکل دیگری که گریبان ما را میگیرد آن هم بحث مهاجرت است.
باید ببینید آدم رفتن هستید؟
با آنهایی که بورسیه تحصیلی دارند و به امید موفقیتهای بیشتر هم میروند کاری ندارم، آنهایی که برای توسعه کارهایشان میروند یا برای دیدار اقوام هم کاری ندارم. این امری طبیعی است که همه جای دنیا رخ میدهد. روی سخنم با آنهایی است که شرایط وطن خستهشان میکند و بیگدار به آب میزنند. یک شبه به این نتیجه میرسند که باید از کشور بروند و در کشور دیگری زندگی کنند. اگر اوضاع اقتصادی سخت باشد فکر رفتن میکنند. اگر از شرایط تحصیل راضی نباشند قصد رفتن میکنند. اگر احساس کنند آزادیهایشان کم است به رفتن فکر میکنند و خلاصه هر اتفاقی در کشور بیفتد خاری میشود در چشم این آدمها و عزمشان را برای مهاجرت جدی میکند.
ولی همیشه این تجربهها به کیفیت بیشتر زندگی منجر نمیشود. همیشه نیمه پر لیوان نصیبمان نمیشود. خیلیها با هزار دلیل رفتهاند و حالا یا برگشتهاند یا پشیمانند. باید ببینید آدم رفتن هستید؟ آدم دل کندن و جا گذاشتن تمام تعلقات در وطن هستید؟ میتوانید تمام نیازهای عاطفی و روانی خود را با امکانات و رفاه بیشتر برطرف کنید؟ حرف آدمهایی را شنیدیم که رفتند ولی خیلی زود برگشتند یا آرزو دارند که برگردند.
شتابزده رفتیم، زود هم برگشتیم
من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بودم. با یک مادر مذهبی. فکر میکردیم ایران برای آرزوهای من کوچک است. هیچ امکاناتی من را راضی نمیکرد و مدام غر میزدم. تا اینکه تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور سوئد بروم. مادرم مخالف رفتنم بود ولی وقتی من را مصمم دید دل نازکش راضی نشد تنها راهی غربت شوم. به پدرم گفت برو به شرطی که با هم برویم. من خیلی خوشحال بودم. آن شب در ابرها بودم. کمتر کسی پیدا میشد که در برآورده شدن آرزوهایش خانواده همراهیاش کند. پدر بخشی از مایملک خود را فروخت و همه چیز را تبدیل به پول نقد کرد. آنقدر که بشود خرج سفر و یک زندگی راحت کرد. با دوستانم خداحافظی کردیم و برای اقامت دائم راهی سوئد شدیم. اوایل برایمان جذاب بود. مدام استوری از قسمتهای مختلف میگذاشتم و در بازارهای مختلف عکس و فیلم میگرفتم. همه چیز حتی خرید از فروشگاههای بزرگ جذاب بود. مخصوصاً وقتی مجبور بودی انگلیسی حرف بزنی و آنها میفهمیدند مهاجر هستیم ولی کمکم اوضاع فرق کرد. زندگی خیلی زود عادی شد. مشکلات زبان و فرهنگ خودش را نشان داد. مادرم نمیتوانست خودش را با شرایط آنجا وفق دهد. چیزهایی میدید که در کشور خودمان ناپسند بود. اوضاع من هم خیلی بهتر نبود. در ایران دانشجوی ممتاز بودم ولی حالا در کالج آنها تحقیر میشدم و به چشم یک بیگانه نگاهم میکردند. تحمل این نگاههای سرد دشوار بود. دوباره مثل موقع مهاجرت دور هم جمع شدیم. دو دو تا چهارتا کردیم و راه بازگشت را برگزیدیم. حالا یک ماه از آمدنمان میگذرد. ضرر مالی زیادی کردیم ولی حالا قدر داشتههایم را بیشتر میدانم و افسوس نمیخورم که شاید اگر رفته بودم...
همه زندگیام را بر باد دادم
همسر اولم معتاد بود. خیلی تحمل کردم ولی در نهایت با دو بچه کوچک مجبور به طلاق شدم. آنها را به هر زحمتی بود بزرگ کردم ولی شرایط زندگی سخت بود. از پس هزینهها برنمیآمدم. تا اینکه عاشق شدم، یعنی مردی عاشقم شد و خیلی زود با وجود دو بچه پای سفره عقد نشستم. اوایل همه چیز جذاب بود ولی کمکم تلخیهایش را برایم رو کرد. همسرم جوان بود و ناپخته. میخواست ره صد ساله را یک شبه برود. میخواست پولدار شویم. خانهای را که از ازدواج اول برایم مانده بود فروختیم و آن را سرمایه کسب و کار تازه کرد. همه را جنس خرید ولی جنسها تقلبی از آب درآمد و یک خانه را مفت به باد دادیم. بعد از آن در سربالایی اقتصادی قرار گرفتیم. دوستش گفت من ترکیه شرکت دارم و همسرم از خدا خواسته عزم رفتن کرد. خیلی زود بار و بنه جمع کردیم و راهی استانبول شدیم. اول برایم جذاب بود و مدام در گشت و گذار بودم ولی کمکم تنهایی سراغم آمد. همسرم شکاک بود و من روزهای بسیار سختی را در خانه و کشوری غریب گذراندم. هر دو ماه میآمدم آزادی و خانوادهام را میدیدم ولی همسرم دوام نیاورد. نتوانست یک جای ثابت کار کند. یک بار هم در کشور همسایه همه چیز را بر باد داد و ما از صفر شروع کردیم. وقتی بعد از سه سال رنج و عذاب با بازگشت به ایران مخالفت کرد بلافاصله درخواست طلاق دادم.
تمام ارثیه به فنا رفت
وقتی پدر همسرم مرد، ارث خوبی به همسرم رسید. آنها را ملک و طلا خریدیم. یک زمین خریدیم و خانهای چهار طبقه ساختیم. کمکم اوضاع روبهراه شد. ما خانهها را اجاره دادیم و زمین را کشت کردیم. آخر سر هم یک ماشین شاسی بلند خریدیم.
پسرم بچه درسخوانی نبود ولی به خاطر نوه اول بودن خیلی مورد علاقه فامیل و خانواده بود و نمیشد کارهایش را کنترل کرد. به زندگی لاکچری عادت کرده بود و اهل کار کردن نبود. داشت سراغ دوستانی میرفت که نباید میرفت! این بود که با پدرش تصمیم گرفتیم او را مدتی از ایران دور کنیم. گفتیم زندگی در غربت او را مرد میکند و از طرفی به بهانه دانشجو شدن از سربازی رفتن طفره میرود. یک شب دور هم جمع شدیم، فکرهایمان را روی هم گذاشتیم و از بین همه کشورها یکی را انتخاب کردیم.
گوشی را برداشتیم و از هر کس که در خارج کشور میشناختیم پرس و جو کردیم و شرایط اقامت را پرسیدیم. امین باید اول به ترکیه میرفت. باید مدتی میماند تا مقدمات سفرش آماده شود. آنقدر شوق رفتن داشتیم که از ترس مخالفت خانوادهها حرفی نزدیم. ماشین و طلاها را فروختیم و پول اولیه سفر را جور کردیم. امین و همسرم به ترکیه رفتند. آنجا در یک پانسیون اقامت کردند و امین وقتش را با کلاس زبان و تفریحات مختلف میگذراند. هزینه سفر در کشور خارجی زیاد بود و ما مدام برای امین پول میفرستادیم. همسرم برگشت تا بقیه اموال را تبدیل به دلار و امین را بالاخره بعد از چند ماه راهی آلمان کند. ولی کم کم اقامتش طولانی شد و سنگ اندازیهای ترامپ برای مهاجران ایرانی زیاد شد. پولها تمام شد و امین خسته از زندگی تنها در پانسیون تصمیم به بازگشت گرفت. حالا ما ماندیم و زندگی برباد رفته و عمری که بیهوده گذشت. باید از اول و نقطه صفر زندگی را شروع کنیم.
در آرزوی بهشت خیالی
این بخشی از تجربیات افرادی بود که قصد رفتن کرده یا بیگدار به آب زدهاند یا با مقوله مهاجرت برخورد کردهاند و به قول معروف وقتی سرشان به سنگ خورده که دیگر دیر شده و کار از کار گذشته است. یک عده مدام از زندگی در اروپا حرف میزنند و شاید آرزوی خیلی از ایرانیها باشد. فکر میکنند آنجا بهشت است و ما را یکراست با طیاره به طبقه هفتمش میبرند. فکر میکنند آنجا همه خوب رانندگی میکنند. انسانیت غوغا میکند و هیچ فقر و تصادف و اشتباه مدیریتی وجود ندارد. پیش خودشان میگویند بهشت که نقصی ندارد؛ اگر هم ایرادی هست در کشور خودمان است و همه مشکلات با رفتن حل میشود!