حسن اسلامی اردکانی در کانال تلگرامی خود نوشت: با دردهای زایمان مادرانمان زاده میشویم و معمولاً با دردهای خودمان و گاه درد نزدیکانی که شاهد تحلیل رفتن ما هستند، میمیریم. در این میان لذت و شادی، چون لحظات گذرا میان دردهای ما فاصله میافکنند، اما گاه چنان عمیق هستند که، چون خلسهای نیرومند ما را از خود میربایند تا آنکه درد را یکسره فراموش میکنیم. با این همه، درد در سرشت این عالم است و ندیدن آن و تلاش در جهت حذف آن نه شدنی است و نه زیبنده زندگی انسانی.
از این رو، خوب است هم دردهایی را که در زندگی با آنها روبهرو میشویم بشناسیم و هم راههای کنار آمدن با آنها را و چونان شعبدهبازان لبخند «در شبکلاه درد» شادی را جستوجو کنیم و از دل درد لذت و رشد را بیرون بکشیم. کتاب فلسفه درد، نوشته آرنه یوهان وِتلِسِن (ترجمه محمد کریمی، تهران، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۹، ۲۰۴ صفحه)، درآمد خوبی برای این کار به شمار میرود. این استاد فلسفه نروژی در این کتاب مختصر طی ۱۲ فصل ابعاد مختلف درد را میکاود و بر یک نکته بنیادی تأکید میکند.
جامعه مصرفی امروز زندگی خوب را زندگی بیدردانه معرفی کند و در پی آن است تا ما درد را فراموش کنیم. حال آنکه این نگاه به درد نادرست است و نیازمند بازنگری. اگر هوشیار باشیم، درد به ما میآموزد، «ما را برمیانگیزد، به هیجان میآورد» و تصویر معنادارتری از زندگی به ما میدهد. با این نگرش، نویسنده از دردهای مختلف سخن میگوید. از شکنجه که چندان در جهان امروز رواج ندارد، اما بینهایت عمیق و تأثیرگذار است. شکنجهگر در پی آن است که جان و تن شخص شکنجه شده را در هم بشکند و او را از همه ابعاد انسانیاش تهی کند و به سطح جسمانی صرف فروبکشد.
نوع دیگری از درد داریم که گرچه بهشدت شکنجه نیست، اما فراگیری بیشتری دارد؛ بیماریها و دردهای مزمن. هنگامی که درد را تجربه میکنیم، با همه وجودمان درک میکنیم که چقدر در این جهان تنها هستیم. درد پدیداری همگانی است، اما این منم که در این جهان دارم درد میکشم. گاه نیز درد جنبه روانی دارد و، چون موریانه در زیر پوست تن سالم ما به تخریب روانمان مشغول است. درد است که مرا متوجه بدنم میکند. همه هوش و حواس مرا معطوف خود میکند. چون «درد حسود است» و از من میخواهد فقط به او توجه کنم. درد من هستم، من دردم هستم. در حالت درد شدید همه فاصلهها ناپدید میشوند. «تمام زیستجهان من، کل افق من، آب میرود و کوچک میشود» و همهچیز به بدن و درد تقلیل پیدا میکند. در این حال، ما دیگر به چیزی جز درد توجه نداریم. تسلیم آن میشویم و به جای خودآیینی، دگرآیین میشویم و خودمان را نیز از دست میدهیم.
هنگام درد دیگر قدرت انتخاب و تصمیمگیری نداریم. از درون خورده میشویم و هر گونه تلاش برای تعالی و از خود فرارفتن را از دست میدهیم. در عین حال درد میتواند برانگیزنده و رشددهنده باشد. در پی درد میکوشم خودم را بهتر بشناسم و راهم را بیابم. اما غالباً کسان بسیاری مقهور درد میشوند و از درون میپاشند.
درد زمانی میتواند رشددهنده باشد که بتوانم معنایی در آن بیابم یا معنایی به آن بدهم. ما به دلایل شرایط وجودیمان عمیقا شکننده هستیم، شرایطی، چون «وابستگی، آسیبپذیری، میرایی، شکنندگی روابط و تنهایی وجودی» که شرایط بنیادین هستی ما هستند. برخی کسان که قادر به تحمل این دردها نیستند، آنها را به شکلی نادرست به دیگران انتقال میدهند و بدین ترتیب، جامعهستیزان و مردمآزاران پدید میآیند. از این منظر متجاوزان و زورگویان خود عمدتاً قربانی تجاوز و زور بودهاند. اینجاست که اهمیت فرهنگ و آموزههای فرهنگی در معنابخشی به درد و تلاش در جهت فرافکنی آن آشکار میشود.
با این همه، به نظر میرسد فرهنگ زمانه از برآوردن چنین وظیفهای ناتوان شده است و روز به روز شاهد خشونتهای فزاینده هستیم. دردی را که نمیتوانم تحمل کنم، به دیگران انتقال میدهم و خودم را آرام میکنم. جامعه امروز به جای تقویت نهادهای عمومی مدنی، بر فردیت و حق آزادی و انتخاب ما تأکیدی بیش از حد دارد و همین باعث شده همزمان خود را تنهاتر حس کنیم و ناتوان از تحمل دردهای خویش در پی فرافکنی آن باشیم. خودآیینی و حق انتخاب گسترده ما، عملاً ما را فلج میکند و بیشتر ما را به درون خود سوق میدهد و درنتیجه دردهایمان تحملناپذیرتر میگردد. از این منظر، «پروژه خودشکوفایی به معنای فردی کلمه چیزی جز توهم نیست» و سر از شکست و بیمعنایی درمیآورد.