قرار بود برای آشنایی با زندگی شهید رمضانعلی کاشانی با مادر شهید صحبت کنیم. تلفن خانهشان را که گرفتیم، خواهر شهید گفت ایشان به رحمت خدا رفتهاند. این بار هم دیر رسیدیم و سعادت همکلامی با مادر شهید را از دست دادیم. قطعاً از بسیاری از خاطرات ناب محروم شدیم، اما توران کاشانی خواهر شهید راوی خاطرات وی شد و از برادر شهیدش برایمان گفت.
توصیه به تحصیل
برادرم سال ۱۳۴۰ در روستای کهک گرمسار متولد شد. ما سه خواهر و دو برادر بودیم. رمضان هفت سالش که شد به مدرسه رفت، درس خواندن را دوست داشت. همیشه به ما هم سفارش میکرد و میگفت درسهایتان را خوب بخوانید. رشته علوم تجربی را انتخاب کرد. برادرم دوم دبیرستان بود که پدرمان را از دست دادیم.
شهید وقتی دیپلمش را گرفت به کار مشغول شد. دامداری میکرد. تا این که تصمیم گرفت برای گذراندن دوران خدمت به جبهه برود. به مرکز آموزشی سپاه اعزام شد. سه ماه بعد در حین آموزش، هنگام تمرین پریدن از ماشین دچار ضربه مغزی شد و در ۱۶ مرداد ۶۶ به شهادت رسید. پیکرش پس از تشییع در گلزار شهدای گرمسار دفن شد.
نیامد که نیامد
رمضانعلی میخواست برود تهران تا از آنجا به منطقه اعزام شود. مادر همه لباسها و ملحفههایش را شست و جمع کرد. آنچه را که لازم داشت در ساکش گذاشت. برادرم قبل از رفتن رو به مادر کرد و گفت: «این هفته نمیآیم. جمعه دیگر میآیم. ۱۰ روز مرخصی میگیرم و پیش شما میمانم.» مادرم گفت: «باشد مادر! خدا پشت و پناهت». رمضانعلی بلند شد و به همراه پسرعمهاش سوار موتور شد و رفت. امان از روزهایی که منتظرش بودیم و چشم به راه. ما هنوز منتظر جمعهای هستیم که وعده آمدنش را داده بود. نیامد که نیامد.
سلام حاجخانم!
مرحوم مادرم تعریف میکرد که یک بار برادرت آمد کنارم نشست و گفت: «مادر! شما چرا زیارت خانه خدا نمیروید؟ نگاهم را از نگاهش گرفتم و گفتم مادرجان! مگر بدون پول میشود؟ بعد از شهادتش بارها به خوابم آمد و گفت: «به حج برو!» تا این که قسمتم شد. شبی که اسم نوشتم به خوابم آمد و گفت: «سلام حاجخانم! حالا که اسمت را نوشتی، خیالم راحت شد.»