شبیه یک قلب مچاله شده تکیه داده بود به نیمکت سبزرنگ پریده پارک. نیمکت هم خودش حال و احوال خوبی نداشت، اما حال زار زن را که دید نتوانست بیتفاوت بگذرد و شد تکیهگاهش…او خوب میدانست کسی که مچاله شده به او پناه آورده آنقدر از دنیا و متعلقاتش خسته است که حتی دمپاییهای بختبرگشتهاش هم به پایش اضافی میکند. نیمکت میدانست که باید دوباره بیتوقع تکیهگاه باشد. میدانست که باید تکهای دیگر از رنگ سبز با طراوتش را ببخشد تا بلکه کمی از تیرگی و اندوه قلب این زن بکاهد. قبلاً هم بارها این کار را کرده بود، برای همین خودش دیگر یک دست سبز نبود.
تقریباً این برایش یک ماجرای همیشگی است. دیگران با احوال بد میآیند و تکیه میدهند به آن، درد و دل میکنند، اشک میریزند و گاهی از استرس با جسمی نوکتیز رنگ سبز نیمکت را میتراشند. نیمکت به حرفهایشان گوش میدهد، سیاهی قلبشان را میگیرد و سبزی خودش را تقدیمشان میکند...، اما سبک که میشوند، احوالشان که خوب میشود، بیتوجه به مهربانیهای نیمکت میروند پی کارشان، میروند پی خوشیها و زندگیهایشان و باز نیمکت میماند و تکهای دوباره کنده شده از وجودش و روزی آنقدر سبز میدهد و سیاه میگیرد تا تبدیل میشود به نیمکتی که دیگر کسی رغبت به تکیه دادنش نمیکند…تبدیل میشود به قراضه زشتی که باید هرچه زودتر محیط زیبا و سبز رنگ پارک را ترک کند… و آن روز خبری از هیچ کدام از آنهایی که سبز گرفتند و سیاه دادند نیست…آن روز نیمکت، تنهاتر از همیشه میرود تا به نخالههای تنهای دیگر شهر بپیوندد… نخالههایی که روزی به دردبخورترین دوست و تکیهگاه آدمها بودهاند.
حکایت این نیمکتها شبیه بعضی از آدمهاست، آدمهایی ناب که همیشه بیتوقع سنگ صبور دیگران بودهاند، حرفهایشان را گوش دادهاند، غمشان را خوردهاند و هر کاری از دستشان برآمده انجام دادهاند، ولی در مقابل گاهی همان دیگران بیمعرفتی کردهاند در حقشان؛ غمشان که کم شده، زخمشان که بهبود یافته، اوضاعشان که روبهراه شده رفتهاند سراغ کار خودشان و به پشت سرشان هم نگاه نکردهاند؛ و این آدمهای ناب رها شده، خودشان ماندهاند و درد تنهاییشان!