کد خبر: 1062792
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۴۰۰ - ۲۰:۳۰
گفت‌وگوی «جوان» با مادر و خواهران شهید مجید رستمی دستجردی که در ۱۵ سالگی به شهادت رسید
مدت کمی از گفت‌وگوی ما با بتول قاسمی مادر شهید مجید رستمی دستجردی می‌گذشت که خبر آمد این مادر شهید به رحمت خدا رفته و پس از سال‌ها دوری از فرزندش، به دیدار او شتافته است. شهید مجید رستمی یکی از شهدای منطقه دستجرد اصفهان بود که در نوجوانی به جبهه رفت و پس از مدتی حضور در جبهه‌های نبرد، در سن ۱۵ سالگی و به تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۶۰ آسمانی شد
اشرف فصیحی دستجردی

سيره زندگي شهيد مجيد رستمي به سان بسياري از شهدا به تاسي از امام شهيدان گرفته شد و با الهام از همان سيره بود که راه امام شهيدان را در پيش گرفت و به خيل شهدا ملحق شد. اين شهيد نوجوان در دانشگاه جبهه درس ايثار و مقاومت اموخت و از همان مسير راه آسمان را در پيش گرفت. آن چه در ادامه مي‌ايد گفت و گوي ما با مادرش بتول قاسمي و دو خواهرش فاطمه و زهرا رستمي است. مادر شهيد به تازگي به رحمت الهي پيوسته است.

خانم قاسمي، ابتدا درباره ويژگي‌هاي شخصيتي فرزند شهيدتان توضيح دهيد.
مجید، چهارمین فرزند خانواده بود. او از کودکی بسيار محجور بود و تا زمان شهادتش محجوریتش را حفظ کرد، به طوری که بعداز شهادتش یکی از همسایه ها به من گفت که مگر شما مجید هم داشتید.

چه شد که راهی جبهه شد؟
مجید خیلی کم رو و مظلوم بود و اصلا فکرش راهم نمی کردم بخواهد با این کم رویی راهی جبهه شود. البته مي‌دانستم که در دل اشتياقي براي جهاد دارد چرا که وقتي کتاب‌هايش را جلد کرده بود متوجه شدم که روي جلد کتاب‌هايش نوشته است شهيد مجيد رستمي اما اشتياقش را به زبان نياورده بود تا اين که وقتي به من گفت شوق رفتن به جبهه دارد و برای همین وقتی برای اولین بار ماجرا را برایم توضیح داد انگار خدا دنیا را به من داده بود. خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم. او گفت که از پدرش خجالت می کشد برای همین من را واسطه کرد و من هم موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم. پدرش هم گفت که چرا راضی نباشم! بگو بیاید تا هر جا را که لازم باشد امضا کنم. بعد هم رضایت نامه امضا شد و مجید راهی جبهه شد.

لوازم شخصی شهید را هنوز نگه داشته اید؟
مدتی بعد از شهادت فرزندم یکی از همسایه ها به در خانه امد و گفت که یکی از اهالی می خواهد به جبهه برود. گفت که او نیاز به لباس دارد و از من کمک خواست. من هم همه لباس های مجید را به او بخیشیدم. بعدها بود که به خودم امدم چرا همه لباس هایش را بخشیدم و پیراهنی را که بوی مجید بدهد را برای خودم نگه نداشتم. ما همه کتاب هایش را هم به کتاب خانه هدیه دادیم. کتاب هایی که با دستخط خودش روی جلد آن نوشته بود شهید مجید رستمی. مجید اولین شهید دستجرد بود و ما هم اولین خانواده شهید محسوب می شدیم برای همین تجربه ای در نگهداری از اثار شهید نداشتیم که بخواهیم ان را برای آیندگان حفظ کنیم. شاید هم خواست خود مجید بوده که وسائلش به راه خدا هدیه شود و به ما بفهماند مال دنیا برای دنیاست به فکر آخرتتون باشید.

فاطمه رستمی خواهر شهید
ابتدا کمي درباره فضاي خانواده‌تان که شهيد رستمي در آن تبلور پيدا کرد حرف بزنيد.
ما شش خواهر و برادر بودیم. برادر شهیدم مجید، فرزند پنجم و پسر سوم خانواده بود. چندسال بعد از شهادت مجید هفتمین فرزند خانواده که پسر بود به دنیا آمد که پدر و مادرم به یاد برادر شهیدم اسمش را مجید گذاشتند و ما به لطف خدا شش خواهر و برادر شدیم و دوباره نام مجید در خانواده تکرار می شود.مجید متولد سوم فروردين ماه سال 1345 بود که 22 بهمن سال 1360 همزمان با سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي در منطقه عمليات تنگه چزابه به شهادت رسيد. او بسیار آرام ومتین و مظلوم بود بطوری که پدر مرحومم همیشه از مظلومیت مجید می گفت و گریه می کرد. وقتی در حضور پدر و مادر قرار می گرفت خیلی با خشوع رفتار می کرد و با صدای آهسته با آنان سخن می گفت و فرمانبر و مطیع بود. او علاقمند به کتاب های شهید مطهری بود و همیشه در کنار درس و مدرسه کتابهای شهید مطهری را مطالعه می کرد. او پس از پایان دوره راهنمایی راهی جبهه شد و به فیض شهادت رسید.

چه تاثیری روی اطرافیان خود داشت؟
همین رفتار و منش اسلامی و انسانی او سبب می شد که مورد توجه اطرافیان هم قرار گیرد. مثلا شوهرم علی حيدري به تاسی از همین رفتار مجید بود که بعد از شهادت برادرم به خواستگاری ام آمد. مجید و علی از دوستان صمیمی بودند و با هم به جبهه می رفتند. علی که رفتار خوب مجید را دیده بود بعد از شهادت مجید نیت کرد و به خواستگاری ام آمد. او گفته بود که مجید خیلی با اخلاق و با ایمان بود و حتما خواهرش هم همین طور است، برای همین تاکید داشت و به خواستگاری من امد.

درباه اولین اعزام مجید به جبهه بگویید.
برادرم مجید خوش هیکل و قدبلند بود و زمانی که می خواست به جبهه برود 15 ساله ساله بود. آن زمان خیلی از نوجوان ها را به این خاطر که که سن و سالشان کم و قدشان کوتاه بود برای جبهه ثبت نام نمی کردند برای همین یا تاریخ تولدشان را تغییر می دادند و یا یا کفش پاشنه بلند به پا می کردند که کوتاهی قدشان مشخص نشود. . این را هم بگویم که بچه های نوجوان برای اعزام به جبهه یک کار دیگری می کردند.انها یک رضایتنامه از طرف پدر و مادرشان می نوشتند و خودشان امضاء می کردند و مهر شورا را می گرفتند و برای تک تک رضایتنامه ها مهر شورا را می زدند و بعد به جبهه اعزام می شدند. ولی مجید هم سن و سالش برای رفتن به جبهه قابل قبول بود هم قدش بلند بود برای همین خیلی راحت ثبت نام کرد. بعد از ثبت نام موضوع را با پدر و ماردم مطرح کرد. انها از این کار مجید تعجب کردند چرا که مجید پسری کم رو بود و باورشان نمی شد که برای جبهه ثبت نام کرده باشد برای همین با خوشحالی پای رضایت نامه را امضا کردند و خدا را شکر کردند که می توانند فرزندشان را به جبهه حق بفرستند و در این امتحان الهی پیروز و سربلند باشند.زمان جنگ همه خانواده ها درگیر شرایط جنگ بودند و به جبهه رفتن یک امر عادی بین خانواده ها بود. ان زمان یک شور و حال حسینی وصف ناپذیری در دل جوانان برپا بود که برای به جبهه رفتن از همدیگر سبقت می گرفتند و شاید اگر این همه اشتیاق جوانان وجود نداشت دشمن چه بسا کشور را تصرف می کرد و همین جوانان پر شور انقلابی بودند که رفتند جلوی دشمن تا دندان مسلح ایستادند و نگذاشتند که پیشروی کند و یک وجب از خاک این وطن را فتح کند. به هر حال همزمان با شروع جنگ مجید از اولین کسانی بود که از دستجرد راهی جبهه شد و اولین شهید هم به نام او ثبت شد.

اولین بار به کدام جبهه رفتند؟
مجید و دوستانش ابتدا به مدت چهار ماه به جبهه کرددستان رفتند. او از انجا برای ما نامه می نوشت و همیشه در نامه هایش به تک تک فامیل و دوستان سلام می رساند و مارا سفارش به پشتیبانی از ولایت فقیه می کرد و می نوشت مطیع امر امام باشید و در خط ولایت حرکت کنید و مبادا امام را تنها بگذارید. یکی از همرزمانش تعریف می کرد: مجید در جبهه خیلی با اخلاق بود و خیلی شوخ طبع بود و دوستانش را می خنداند.ان طور که می دانید ان زمان خودرو زیاد نبود. مجید اما رانندگی بلد بود و به بچه هایی که رانندگی بلد نبودند یاد می داد و به برکت وجود آقا مجید اکثر بچه ها راننده شدند. خلاصه اینکه برادر مجید خیلی انسان با اخلاقی بود که همه ی بچه ها دوستش داشتند و محبتش در دل ما جاودانه گشت.

از جبهه چه تاثیری پذیرفته بود؟

مجید به درک مسئله جهاد در راه خدا رسیده بود هر بار که از جبهه بر می گشت یک انسان کاملتری می شد که نور ایمان در وجودش نمایانتر می شد و مشخص بود که دیگر مجید آن مجید قبل نیست. به قول حضرت امام خمینی "رضوان الله تعالی علیه" : جبهه دانشگاه انسان سازی است و ما به جد این تربیت انسانی را در وجود مجید و خیلی از بچه رزمنده ها می دیدیم. وقتی به جبهه می رفتند گویی چند سال در حوزه و دانشگاه درس خوانده بودند. مجید هم از نظر معرفت اخلاقی و هم از نظر بصیرت و آگاهی و هم از نظر روح و جسم به یکباره قد کشید. روحش بقدری بزرگ شده بود که کالبد جسم دنیا برایش همچون قفس بود و مشخص بود که دیگر روی زمین راه نمی رود. یادم است سری آخری که می خواست اعزام شود قدش هم از همیشه بلندتر شده بود. مادرم وقتی آمد مجید را ببوسد قدش به صورت مجید نرسید با اینکه مادرم قد بلند بود مجید کمی خم شد تا مادرم برای آخرین مرتبه صورت ماهش را ببوسد. مجید نسبت به قبل یک سر و گردن بلندتر شده بود. خوش قد و بالا و دیدنی شده بود. و این دیدار آخر ما بود و بعد پیکر پاکش را برای ما آوردند. ما مجید را بعد از شهادتش بیشتر شناختیم، وقتی به کارها و رفتارش فکر می کردیم می فهمیدیم چقدر از همه لحاظ برتر و بهتر از ما بود و در واقع مجید شهیدانه زندگی کرده بود. همرزمش می گفت: مجید روزهای آخر همه ی کارهایش رنگ و بوی شهادت به خود گرفته بود و مشخص بود اگر به عملیات برود دیگر بر نمی گردد.

همرزمان مجید درباره نحوه شهادتش چه گفته اند؟
ان طور که گفتم همسرم علی با برادرم دوستی داشت و در بیشتر عملیات ها همراه هم بودند. همسرم درباره نحوه شهادت مجید گفته است که مجید قبل از شهادتش موهایش را تراشیده بود. شب آخر همه ی بچه ها وصیتنامه نوشتند و همدیگر را در آغوش گرفتند و از همدیگر حلالیت طلبیدند و از هم خواستند برای هم دعا کنند که در خط مقدم به شهادت برسند و هر کس توفیق شهادت نصیبش شد بقیه را شفاعت کند. هنگامی که رزمندگان اماده عمیلیات شدند مجید تعداد زیادی نارنجک به کمرش بست و با وجود سنگینی نارنجکها چند کیلومتر در بیابانها پیاده روی کردیم تا به تنگه چزابه رسیدیم. شرایطمان طوری بود که حتی برای نماز خواندن هم توقف نمی کردیم. همان طور که پیاده روی می کردیم روی خاک دست می زدیم و تیمم می کردیم و نمازمان را هم در هنگام راه رفتن می خواندیم. عملیات چزابه بسیار نفسگیر و سخت بود و بخاطر خستگی زیاد و گرد و خاکی که روی چهره های بچه ها نشسته بود دیگر همدیگر را نمی شناختیم. مجید در مرحله اول عملیات به شهادت رسید و پیکر پاکش را به عقب منتقل شد. در همان عمیلیات یکی دیگر از دوستانمان به نام شهید علی فصیحی طی پیش روی مجروح شد و کنار بقیه مجروحین نشست. چون دشمن در حال پیش روی بود نیروهای خودی عقب نشینی کردند و کسی نتوانست جسم مجروح علی و بقیه ی مجروحین را با خود به عقب برگرداند و دشمن بالای سر علی و تعداد دیگری از مجروحین رسید و با تیر خلاص آنان را به شهادت رساندند برای همین پیکر مطهر شهید علی فصیحی سه ماه بعد به اصفهان باز گشت.

از شهید چه لوازمی به یادگار مانده است؟
از برادرم مجید لوازم بسیاری به یادگار مانده بود که به مرور زمان خانواده ام آن را به نیازمندان بخشدیند و یا اطرافیان آن را به یادگار برداشتند. کتاب های درسی اش را به مدرسه هدیه دادیم تا دانش اموزان از ان استفاده کنند. جالب است بدانید که با خط خودش ابتدای کتاب ها نوشته بود که شهید مجید رستمی، گویا که قبل از شهادت از ان اگاه بود و خواسته بود که ما را از روح شهدایی که شهدایمان داشتند اگاه کند. در حال حاضر فقط یک کیف پول و چند تکه پول سوخته که لحظه شهادت همراهش بود برايمان به يادگار مانده و چند نامه که از جبهه می فرستاد و تعدادی عکس که دست من یادگاری مانده است.

شغل پدر مرحومتان چه بود؟

مرحوم پدرم فرش فروشی داشت و کنار فرش فروشی در شرکت تعاونی بنیاد پانزده خرداد دستجرد هم کار می کرد. آن زمان در شرکت تعاونی اجناس کوپنی می آوردند و خیلی از اقلام مانند پارچه ی چادری و دیگر مایحتاج مردم دستجرد را به قیمت تعاونی می فروختند. ان زمان که هنوز برق شهری وصل نشده بود پدرم اولین کسی بود که با پدر شهید احمد فصیحی یک موتور برق بزرگ برای دستجرد خریدند و با کمک هم تمام خانه های روستا را سیم کشی کردند . شب که می شد موتور برق را روشن می کردند و ساعت ۹ شب هم خاموش می کردند. پدرم اولین کسی بود که یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید خرید. بعد هم که برادرم شهید شد اولین پدر شهیدی بود که پیکر فرزند شهیدش را در روستا تشییع کردند و به خاک سپردند. البته مجید پنجمین شهید دستجرد حساب می امد اما چهار شهید قبل از مجید یا جاویدالاثر شدند یا در گلزار شهر اصفهان و روستای دیگری به خاک سپرده شدند که در آن سکونت داشتند. برای همین اهالی دستجرد مجید را بعنوان اولین شهید رسمی دستجرد می شناسند که در مصلای دستجرد به خاک سپرده شد. پیکر شهید علی فصیحی را که سه ماه ونیم بعد از شهادت مجید آوردند بعد از تشییع پیکر پاکش را در ایوان امامزاده ی ابوسعید به خاک سپردند. ولی شهدای بعد از مجید و علی را در بهشت محمد (صل الله علیه وآله وسلم) به خاک سپرده اند.

چه توصیه ای از شهید را به یاد دارید؟
برادرم مجید با این که کوچکتر از ما بود اما فهم و درکش خیلی بزرگتر از سنش نشان می داد برای همیشه در حق ما بزرگی می کرد. یک حرفی که از مجید در خاطرم مانده است این است که به ما می گفت: به دنیا دل نبندید؛ این دنیا مانند یک عروسک خیمه شبازی می ماند. فریب دنیا را نخورید چون دنیا خودش را با زیور آلات می آراید تا ما را بفریبد و ما را سرگرم خود کند تا عمرمان به پایان رسد و فرصت کارهای خوب و عبادات بزرگ را از ما بگیرد. واقعا که تربیت بچه های آن زمان یک تربیت دینی و الهی بود و قدرت ایمان فوق العاده ای داشتند. خانواده های قدیم خیلی به احکام حلال و حرام اهمیت می دادند و تلاش می کردند تا لقمه پاک سر سفره بگذارند که بچه هایشان با لقمه حلال بزرگ شوند. اکثر بچه ها کتابهای شهیدان مطهری و آیت الله دستغیب و رساله امام را مطالعه می کردند و بواسطه ی این کتابها تزکیه نفس می کردند و اخلاقهای ناپسند را از خود دور می کردند. پیگیر کلاس های قرآنی بودند و با قرآن انس داشتند. از کوچکی دختر و پسر یاد می گرفتند نماز بخوانند و روزه بگیرند و حجب و حیا داشته باشند. احترام به بزرگترها می گذاشتند و جایگاه حقیقی پدر و مادر مشخص بود.

درباره روز تشییع هم بگویید
بهمن ماه بود که برادرم مجید به شهادت رسید. غروب بودکه پیکرش برای تشییع و خاکسپاری به دستجرد رسید. مردم زیادی از شهر و روستاهای اطراف برای تشیع و تسلیت در مراسم حاضر شده بودند. از انجا که پیکر مطهر غرق در خون بود پیکر را به حمام عمومی بردند و با آب و گلاب تطهیر کردند. خانواده ام هم به زیارت شهیدمان رفتند اما من را که ان زمان سن کمی داشتم راه ندادند که برای اخرین بار برادرم را زیارت کنم. شاید اگر برادرم را غرق در خون می دیدم طاقت نمی آوردم. بعد از همانجا مردم پیکر مجید را بر روی دست تا مصلا شبانه مانند مادر سادات "علیهاالسلام" تشییع کردند و به خاک سپردند. وقتی این صحنه یادم می آید می گویم مجید جان برادرم خودت که مظلوم بودی پیکرت را هم شبانه غریبانه و مظلومانه به خاک سپردند.‌ مادر مرحومم همیشه می گفت: ای کاش اجازه داده بودند مجید را در روز تشییع کرده بودیم؛ بچه ام را شبانه به خاک سپردند.

ازجایگاه خواهر شهید چه خواسته ای دارید؟
من بعنوان خواهر شهید دو خواسته دارم یکی این که مردم و مسئولین مراقب باشند پا روی خون شهدا نگذارند و کاری نکنند که با آبروی اسلام و مسلمین و خون شهدا بازی شود. پشت سر ولایت فقیه طبق وصیت شهدا حرکت کنند. پاسدار خون شهدا باشند نه اینکه هرجا به نفعشان است پشت نام شهدا بایستند. خواسته ی دیگرم این است که از برادر شهیدم می خواهم که دعا گوی ما باشد و آرزو دارم یکبار با چشم دل ببینمش چون می گویند شهدا زنده اند و من می خواهم زنده بودن برادر شهیدم را با چشم دل ببینم.

گفت وگو با زهرا رستمی، خواهر شهيد
ابتدا خاطره ای از برادر شهیدتان بگویید که هیچ وقت از یادتان نمی رود.
همه لحظاتی که از برادرم به یاد دارم برایم تکرار نشدنی است. یادم است مجید تقریبا چهارده ساله بود که برای کار به تهران رفت و در یک مغازه خشکبار مشغول کار شد. دوران قدیم مانند حالا نبود که اینقدر امکانات زیاد باشد که همه از راه دور خبر احوال همدیگر را داشته باشند. به خاطر همین مدت طولانی از حال مجید خبر نداشتیم و خیلی دلتنگش شده بودم. وقتی برای دیدن ما به دستجرد آمد به او گفتم: مجید جان وقتی نبودی من خیلی دلتنگت شده بودم و حتی یک عکس هم از تو نداشتم که نگاه کنم که دلتنگی ام برطرف شود. اینبار که به تهران رفتی یک عکس برایم بیاور. مجید وقتی به تهران برگشت سری بعد که آمد برایم یک عکس از خودش آورده بود. بقیه بچه ها می گفتند: مجید این عکس را یادگاری به ما بده داشته باشیم. اما مجید در جوابشان گفت: نه؛ این عکس را خواهرم زهرا سفارش کرده بود برایش بیاورم. وقتی خبر دادند مجید به شهادت رسیده است. چون می دانستم کسی عکس سه در چهار از مجید ندارد فقط من دارم رفتم عکس مجید و توی کمد مخفی کردم که کسی عکسش را از من نگیرید. بعد از شهادت مجيد همه گفتند عکس مجید را بیاور تا ببریم برای اعلامیه چاپ کنیم. اما من می گفتم من عکس ندارم. گفتند: چرا همان عکسی که از تهران برایت آورده بود را بیاور تا ببریم چندتا از روی آن کپی کنیم بعد اصلش را به خودت بر می گردانیم. مجبور شدم عکس مجید را بدهم که چاپ کنند و بردند از روی آن عکس تعداد زیادی کپی کردند و نشر دادند و همه برداشتند. و حالا هم بعد از چهل سال کانال حفظ آثار شهدای دستجرد عکس یادگاری مجید را تبدیل به استیکر کرده است و روی زمینه های مختلف صدها بار نشر دادند. حتی خادمین حفظ آثار شهدا این عکس در اربعین حسینی بر روی زمینه های نائب زیاره کربلا چاپ کردند و به عراق بردند و به دست زائران حسینی دادند تا نائب زیاره برادر شهیدم باشند. و امروزه خیلی ها صاحب آن عکس یادگاری شدند. دیگر به من تنها تعلق ندارد. آن عکس برای من بسیار با ارزش است امیدوارم هر کس از آن عکس برای خودش برداشته و یا چاپ کرده است قدرش را بداند.

ایا از جبهه برایتان سوغات اورده بود؟
بله. در اعزام اول به مریوان رفتند. وقتی به مرخصی آمد برایمان از مریوان سوغاتی آورده بود. چندتا صابون نخل زیتون و صابون لوکس. سری بعد که رفت و برگشت برایمان تعدادی دعای فرج آورده بود که یکیش با خط بزرگ به رنگ سبز نوشته شده بود. من آن را برداشتم و پشت دار قالی نصب کردم و هر روز وقتی قالی می بافتم این دعا را هم می خواندم. زن دائیم می گفت: آقا مجید اینبار که آمدی برای ما هم از این دعاها با خط درشت بیاور تا چشمانمان ببیند بهتر بتوانیم بخوانیم. مجید گفت: چشم زن دایی اگر رفتیم و زنده برگشتیم برایتان دعا با خط درشت می آورم. اینبار با عجله آمدیم چون فقط ۲۴ ساعت به ما مرخصی دادند و باید زود برگردیم. بعد من رفتم سروقت لباس و ساک مجید. دیدم یک کاغذ در جیبش گذاشته است. وقتی کاغذ را دست من دید از من گرفت و گفت: کسی نبیند مخصوصا مادر که اگر ببیند ناراحت می شود. موفق نشدم ببینم چه نوشته بود اما احساس کردم وصیتنامه نوشته بود که نمی خواست کسی بداند. یک پیراهن سفید که لکه های خون روی آن بود هم در ساکش بود که گفت: این پیراهن را هم کسی نبیند. نمی دانم آن پیراهن هم برای چه کسی بود. احتمال می دهم برای یکی از رفقایش بود که شهید شده بود و امانت دستش بود.
درباره اخرین دیدارتان بگویید.

مجید هر وقت از جبهه می آمد به خانه ما می آمد و به بچه هایم محبت زیادی می کرد.سری آخر و شب قبل از اعزامش به خانه ی ما آمد و به من گفت: خواهر جان من صبح می خواهم بروم . کمی خانه ی ما نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت. صبح فردا عمه ام کمی آش جو پخته بود کمی هم برای ما آورده بود. داشتم دخترم که کوچک بود شیر می دادم که دیدم مجید قبل از رفتن به جبهه مجدد به خانه ی ما آمد. وقتی آمد دیدم لباس رزم برتن داشت و یک اورکت هم پوشیده بود و یک چفیه هم دور گردنش انداخته بود و چکمه هایش هم پایش بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: مجید حالا که آمدی بیا عمه آش جو آورده بنشین تا کمی آش جو بیاورم بخور بعدا برو ؛ گفت: نه از همان چایی های خوشمزه ای که همیشه برایم می آوردی بیاور؛ با اینکه همیشه خونه ی خودمان قوری چای روی سماور آماده است اما چایی از دست تو خیلی خوشمزه تر است؛ من هم رفتم برایش یک لیوان چای آوردم. بعد دیدم مجید یک تسبیح که همیشه دستش بود جلوی صورت دخترم گرفته و تکان می دهد و بچه هم خوشش آمده بود و رو به مجید می خندید. بعد از اینکه مجید چایی اش را خوردبا عجله بلند شد و گفت: بروم که دارد دیر می شود و با من خدا حافظی کرد و از خانه بیرون رفت. من هم تا دم در خانه به دنبالش رفتم تا بدرقه اش کنم دیدم مجید تا سر کوچه که رفت چند مرتبه بر گشت و پشت سرش را نگاه می کرد و برای من به نشانه خداحافظی دست تکان می داد. مجید قبلا که به جبهه می رفت راحت خداحافظی می کرد و می رفت ولی دفعه آخر خیلی با احساس خداحافظی کرد و رفت که من همانجا به دلم افتاد که این رفتن مجید دیگر بازگشتی ندارد.

خبر شهادت را چطور شنیدید؟
وقتی ان طور خداحافظی کرد و رفت عجیب دلم آشوب بود. آن شب هم شب حمله بود که رزمندگان اسلام به تنگه چزابه رفته بودند و آنجا وارد عملیات شده بودند. من هم در سکوت شب که بچه هایم بیدار نشوند صدای رادیو را کم کرده بودم و در گوشم گذاشته بودم که کسی بجز خودم نشنود اخبار جنگ را گوش می دادم. که لحظه به لحظه جنگ را گزارش می دادند که چند نفر شهید شدند و چند نفر مجروح شدند و گفتند خیلی از شهدا اهل اصفهان هستند. من با شنیدن این اخبار اضطراب شدیدتر از قبل در دلم افتاد. همانجا احساس کردم یکی از این شهدا برادرم مجید است. صبح روز بعد به خانه مادرم رفتم. وارد که شدم دیدم مادرم داشت قالی می بافت گفتم: مادر جان چرا نشستی قالی می بافی بلند شو تا باهم آش نذری برای سلامتی برادرم مجید بپزیم. بعد دیدم خانم همسایه هم انگار از چیزی خبر داشته باشد آمده بود تا به مادرم سر بزند. اما می گفت: آمدم نقشه قالی بگیرم و در مورد نقشه قالی از مادرم سوال می کرد. بعد من آهسته به خانم همسایه گفتم که عملیات شده و می گویند خیلی از شهدا از اصفهان هستند و من هم خیلی دلواپس مجیدمان هستم. پدرم که آن زمان شرکت تعاونی داشت رفته بود شرکت که از اصفهان زنگ زده بودند و گفته بودند چندتا شهید به اصفهان آوردند بیائید شناسایی کنید. سر ظهر بود که کم کم همه جا این خبر پیچید و سفره ناهار که پهن کرده بودیم بخوریم کلا یک همهمه ای شد و معلوم نشد سفره چطور جمع شد.

ایا پیکر شهید را زیارت کردید؟
خیر. فقط به پدر ومادرمان اجازه دادند که پیکر شهیدمان را زیارت کنند. حسرت دیدار پیکر شهیدمان با قیامت به دلم ماند. مجید را همان شب تا مصلای دستجرد تشییع کردند و بعد در همان تاریکی شب به خاک سپردند. و اجازه ندادند که پیکرش تا صبح بماند و در روشنایی روز تشییع کنند.‌ مادرم که مجید را در تابوتش دیده بود بعد برایمان تعریف کرد که مجید یک تیر به قلبش خورده بود و لحظه ای که تیر خورده است چون نارنجک به کمرش بسته بود همان لحظه نارنجک هم منفجر شده و بدن مجید از ناحیه شکم جراحت های سنگینی برداشته بود و صورتش هم پر از خاک بود و احتمالا از صورت به زمین افتاده بود و انگشتش گویی در ماشه تفنگش بوده است. و وقتی وسائل شخصی مجید که در جیبش بود را برای ما آوردند دیدیم هنوز پول هایی که پدرم موقع رفتن به ایشان داده بود در کیف پولش دست نخورده مانده بود اما گوشه هایی از آن بر اثر ترکش از بین رفته بود و کیف پولش هم سوراخ شده بود.

کدام خصوصیت اخلاقی شهید بیتشر برای تان جلوه داشت؟
مجید خیلی دلرحم و مهربان بود و همیشه غصه ی بچه های یتیم را می خورد و می گفت من وقتی بچه هایی که پدر ندارند را می بینم که مجبورند با سن کم نان آور خانواده باشند واقعا غصه می خورم. می گفت: الحمدلله ما چون پدر داریم همه نعمتی در زندگی داریم ولی آنها باید خودشان از این سن کم تلاش کنند تا خرج یک زندگی را بدهند.

اخرین سفارش شهید به شما چه بود؟
مجید قبل از اعزام آخرش به ما وصیت لسانی می کرد. ما خواهران را به حفظ حجاب خیلی سفارش کرد. و می گفت: درخت اسلام با خون آبیاری می شود. ما باید برویم و از میهن اسلامیمان دفاع کنیم. و نگذاریم ریشه ی درخت اسلام خشک شود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار