روزگاری تحصیلات بیشتر معنایش کار بهتر، درآمد بهتر و جایگاه اجتماعی بالاتر بود، اما امروز تحصیلات بیشتر، مخصوصاً در برخی رشتهها، فقط به درد این میخورد که عمیقتر و با اطلاعات بیشتری غصه بخوریم. کتاب جدید و تحسینشده «زندگی ذهن» به چنین موقعیتی میپردازد. آنچه در ادامه میخوانید مقاله جیا تولنتینو نویسنده نیویورکر درباره این موضوع و محتوای کتاب مزبور است. کتابی که به ما میگوید خیلیها زندگی را خوب تحلیل میکنند، ولی بد تجربه میکنند.
یکی از ویراستاران قدیمی و عزیز من شعاری داشت که شبیه جملههای قصار بودایی بود. او هر از گاهی به من میگفت: «ایدهها احمقت میکنند.» هیچوقت از او نخواستم بیشتر توضیح دهد، چون میترسیدم نتیجه هرچه باشد همانطور که گفته مرا احمق کند، یعنی به قدری درگیر فهمیدن شوم که از فهمیدن واقعی باز بمانم، و به قدری بر مفهوم متمرکز شوم که از چرخش جهان غافل شوم. یکی از دلایلی که میترسیدم سؤال کنم این بود که من هم مثل خیلی از آشنایانم، تا حدی احمق بودم، مثل کسی که خوب زندگی را تحلیل میکند، ولی بد آن را تجربه میکند. تحلیلکردن بهجای تجربهکردن، در بعضی موقعیتها مثل دانشگاه و رسانه و توییتر، استعدادی همهگیر و کم و بیش مطلوب است. چطور میشود تجربهای کامل داشت وقتی سهونیم میلیارد نفر افکارشان را در اینترنت به اشتراک میگذارند، ثروت بیستوشش میلیاردر به اندازه نیمی از مردم جهان است و فاجعه اقلیمی بقای همه ما را تهدید میکند؟ به همه اینها، زندگی در گوشت و پوستی متحرک با یک قلب و یک خود را هم اضافه کنید. جواب این است: معمولاً تجربه کاملی نداریم.
اولین رمان کریستین اسمالوود، «زندگی ذهن»، کتاب ارزشمندی است. شخصیت اصلی رمان، دوروتی، مدرس مدعو درس زبان انگلیسی در دانشگاهی بینام و نشان در نیویورک است که در دهه چهارم زندگیاش به سر میبرد. موجودی حساب بانکیاش او را به وحشت میاندازد و این در حالی است که بهترین دوستش، مبلی ۱۰هزار دلاری را بیارزش قلمداد میکند. دوروتی، در حالی که به آبسردکن دانشگاه خیره شده است، با خودش فکر میکند «بقیه حداقل شغلی دارند که مجبور نباشند از این آبسردکن کثیف آب بخورند.» او دکترای زبان انگلیسی دارد و بیکار است. مجبور است کتابهایی که دوست ندارد را به دانشجویانی درس بدهد که از نظرش آدمهای جالبی نیستند و زندگی آهسته آهسته امید را از او میگیرد، مثل اینکه در هواپیما بخواهید پتویتان را از زیر بغل دستیتان که دارد خروپف میکند، بیرون بکشید. اسمالوود مینویسد: «او یادش میآید زمانی انجام کاری که برایش آموزش دیده بود، چندان سخت به نظر نمیرسید، ولی الان دیگر خواستن مربوط به گذشته است. او در دوران پساخواستن زندگی میکند.»
دوروتی هم، مثل خیلی از کسانی که این رمان را دوست خواهند داشت، گاهی شدیداً افسرده و ناکارآمد است و گاهی کاملاً عادی و خوب. با خودش فکر میکند «آیا خسته است؟ چه احساسی باید داشته باشد.» او در حریم خصوصی ذهنش زندگی میکند و آهسته در امواج خروشان افکارش به ماجراجویی مشغول است، ولی در دنیای فیزیکی کار زیادی نمیکند.
تلاش علمی انتقادی هم رویکرد اصلی دوروتی برای فهم دنیاست و هم فرآیندی که مدام خود را از آن منفک میکند. دوروتی وقتی در مترو میبیند چشم مردی آب مروارید دارد و هنگام تعریف قصه زندگیاش همه را مورد خطاب قرار میدهد، فکر میکند چطور همه مسافران یک گروه را شکل میدهند («دوروتی فکر میکند، این بهخاطر قدرت گوینده است.») روزی دیگر، موقع فکرکردن به تغییرات اقلیمی، ماکارونیهای چسبیده به ته قابلمه را جدا میکند و به شریک زندگیاش میگوید: «درست است که هرکسی باید به دنبال جایی برای زندگی باشد، ولی راهبردهای جغرافیایی نباید ما را از قدرت فائق و دسیسههای بخت غافل کند.» بلافاصله اضافه میکند: «ماکارونیها هم سفت شده، هم ترد.»
زندگی ذهن به دسته روزافزونی از رمانهای خیالی تعلق دارد که در آن زن سفیدپوست تحصیلکردهای میکوشد تا حضور همزمان امتیاز و خطر را در زندگیاش هضم کند. در این رمانها، زنان میخواهند تا بحرانها را به روشنی درک کنند، اما برای اجتناب از آن بحرانها تقریباً هیچکاری نمیکنند و معمولاً خشم سرکوبشده و ناکامی اجتماعی از رگ گردن به آنها نزدیکتر است. دوروتی هرازگاهی دچار ناراحتیهای لحظهای میشود که معمولاً بهخاطر احساس بیفایدگی یا اضافه بودن است، ویژگیهایی که میترسد خودش در دایره اختیاراتی که داشته به آنها پر و بال داده باشد. در قسمتی از رمان، میخواهد به لاسوگاس برود تا در همایشی علمی، مقالهای ارائه کند. اسمالوود مینویسد «یک بخش طولانی از مقاله را با این جملات آغاز کرده بود که معنای گوارش چیست؟ در آخر هم معنایش را روشن نمیکرد، بلکه به حاشیه میرفت و درباره عشای ربانی، غذاپختن، گفتمانهای قرن نوزدهمی راجع به لوله گوارش و همهگیری وبا صحبت میکرد تا بگوید معنایش دستنیافتنی ولی مطلوب و پرمغز است.» در هواپیما چشمش به کتابی از نظریهپرداز ادبی، فرانکو مورتی، میافتد و خیال میکند این کتاب او را بهخاطر غیرضروریبودن کارش ملامت میکند. کتاب با اخم میگوید: «بزرگترین مشکل قرن بیستویکم ضایعات است. چیزی راجع بهش نشنیدهای انساندوست قلابی؟ چربی متحرک غرق در بدهی؟» مهماندار سرمیرسد و بادامزمینی تعارف میکند.
گاهی دوروتی درد شدیدی مثل مرگ و زندگی را تجربه میکند که باعث میشود احساس کند دارد با تمام کوچکی وجودش، به تمام چیزهای دیگری که عظیم و درکناپذیرند دوخته میشود. او علایق شدیدش را ابراز میکند و به عزایشان مینشیند. با هیجانزدگی به خانه میآید، در حالی که تمام نغمههای خوانده و ناخوانده در سینهاش مویه میکند، سرشار از اضطراب و پشیمانی است، ذوقزده و ناامید، بیشتر میخواهد و در عین حال آرزو میکندای کاش کمتر میداشت.
بخشی از من که از ایدههای احمقانه بدش میآید میخواهد دوروتی دو دقیقه این افکار را دور بریزد، آهنگ «به راه خودت برو» را گوش کند، ولی بعد میبینم چنین پاراگرافی هیجانی را به وجود میآورد که مثل بقیه بخشهای رمان دردآور و رضایتبخش اسمالوود، تنها از طریق تفکر بیش از حد و وسواسی امکانپذیر است. چرا در لحظه زندگی کنید وقتی میتوانید آن را تا جای ممکن تجزیه و تحلیل کنید؟
نقل و تلخیص از: وب سایت ترجمان
/ نوشته: جیا تولنتینو/ ترجمه: محمدحسن شریفیان/ مرجع: نیویورکر