سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید محمدتقی عظیمی متولد ۱۳۲۵ و اهل بهنمیر از مبارزان انقلابی بود که علاوه بر مخالفت با رژیم طاغوت، سعی میکرد با جریانهای انحرافی نیز مبارزه کند. وی پس از پیروزی انقلاب به جبهههای جنگ رفت و علاوه بر خطراتی که او را در خط مقدم نبرد تهدید میکرد، در پشت جبهه نیز بارها از سوی منافقین تهدید شد. شهید عظیمی که یک سخنران مذهبی و مداح اهلبیت بود، عاقبت در اسفند ماه ۱۳۶۲ در چیلات دهلران به شهادت رسید و سال ۱۳۷۲ پیکر بیسر او و همرزمانش در دشتهای دهلران پیدا شد و به آغوش خانواده بازگشت. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با خدیجه عظیمی دختر و محمدعلی عظیمی پسر شهید محمدتقی عظیمی است.
دختر شهید
چند فرزند هستید؟ موقع شهادت بابا شما چند ساله بودید؟
پنج خواهر هستیم و یک برادر داریم. من متولد ۱۳۵۴ و فرزند سوم هستم. موقعی که پدرم شهید شد ۹ ساله بودم. پدرم سال ۶۲ به شهادت رسید. آن زمان فرزند اول خانواده ۱۷ ساله و آخری سه ماهه بودند. پدرم مداح بود. حرف حق را میزد و به همین خاطر منافقین بلندگو را از مقابلش میکشیدند و اذیتش میکردند. یا بلندگو را قطع میکردند که صدای مداحی به جمعیت نرسد.
با وجود سن کمی که داشتید، از بابا چه خاطرهای دارید؟
پدرم خیلی به قرآن علاقه داشت. برای همین من هم به سمت قرآن رفتم. پنج سال در آموزش و پرورش قرآن درس میدادم و سالها فعالیتهای قرآنی دارم. پدرم عاشق امام حسین (ع) بود. وقتی شهید شد، روی پیشانیاش پیشانیبند یاحسین بود. بابا خیلی خانوادهدوست بود. چون کارمند بهزیستی بود از صبح تا ساعت ۲ بعد از ظهر سرکار بود، بعد که به خانه میآمد، بعد از صرف غذا ما را به دریا و پارک میبرد. پیکان داشت و با آن مسافرکشی میکرد. شب که میشد در محلهمان فردی بود که معلولیت جسمی داشت و روی ویلچر مینشست. کسی را هم نداشت که کارهایش را انجام بدهد. پدرم آن فرد معلول را به خانه میآورد حمامش میکرد و به او غذا میداد. رسیدگی میکرد و صبح با خودش بیرون میبرد. بعد از شهادت پدرم چند نفر آمدند گریه میکردند که نیازمند بودند و پدرم کمکشان میکرد. میگفتند تازه فهمیدیم یتیمی یعنی چه. بابا حتی با حیوانات مهربان بود. مثلاً اگر گربهای به حیاطمان میآمد، میگفت آن گربه را مواظبت کنید.
پدرتان قبل از انقلاب علیه طاغوت فعالیت داشتند؟
قبل از انقلاب پدر و مادرم ساکن تهران شدند. پدرم پای درس شهید مطهری مینشست. به خاطر فعالیت انقلابی که داشت از طرف ساواک زندانی شده بود. بعد به قائمشهر تبعید شد. بعد از تبعید، در مازندران فعالیت انقلابیاش اوج گرفت. بابا در همین مازندران وارد حوزه علمیه شد و از طرف حوزه مأمور شد بین بهائیانی که در بهنمیر فعال بودند نفوذ کند و اطلاعاتشان را به حوزه انتقال بدهد. پدرم و دو نفر دیگر داوطلب شدند. کتابهای بهائیان را میخواندند و نکات مهمش را مینوشتند و به حوزه علمیه تحویل میدادند. بعد از انقلاب و با شروع جنگ، بابا در جهاد سازندگی فعالیت میکرد. پدر و برادرم که ۱۷ ساله بود، همراه عمویم به جبهه رفتند.
مادرتان با وجود چند بچه قدو نیمقد چطور اجازه میداد پدرتان به جبهه برود؟
مادرم مشکلی با این موضوع نداشت. حتی پدرم هر موقع جبهه میرفت به ما میگفت برای شهادتم دعا کنید. هر موقع سالم برمیگشت میگفت برایم دعا نکردید شهید نشدم. خدا حرف بچهها را گوش میدهد. بار آخر که بابا به جبهه میرفت به من و خواهرم گفت برای شهادتم دعا کنید. گفت میدانم دعا نمیکنید، وگرنه شهادت نصیبم میشد. خواهرم گفت اگر دعا کنیم شهید شوی بدون پدر میشویم. بابا شروع کرد به حرف زدن در مورد شهادت و اشعاری برایمان خواند که مضمونش این بود: من اگر شهید شوم پیر خمین امام خمینی بابای شما میشود. ما وقتی شنیدیم قرار است امام خمینی بعد از شهادت بابا پدر ما شود، دستهایمان را بالا بردیم و با صدای بلند از ته دل صدا زدیم که خدایا بابای ما را شهید کن. آنقدر جیغ زدیم که مادرمان از باغچه دوید و آمد اتاقمان. وقتی ما را دید اشک ریخت. لحظه سختی برای مادرم بود. الان که یادم میآید میدانم بهترین دعا برای پدرم بود. مادرم گفت میدانم که این دفعه دیگر شوهرم برنمیگردد. ۱۲ روز بعد بابا شهید شد. مادرم هیچ وقت با جبهه رفتن پدرم مخالفت نکرد. حتی زمان طاغوت اعلامیههای امام را که بین مردم پخش میکردند مادرم همراهی میکرد. دستگاه چاپ را پشت بام خانه جاسازی کرده بودند و اعلامیهها را چاپ و پخش میکردند. مادرم به عنوان تنها زن در بهنمیر در این فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد. حتی در مواجهه پدرم با ساواکیها، مادرم اعلامیهها را زیر چادرش مخفی میکرد.
نحوه شهادتشان چگونه بود؟
در عملیات والفجر ۶ چیلات دهلران که عملیات ایذایی بود، گروه اول به عنوان داوطلب جلو رفتند و دیگر برنگشتند. دشمن منطقه را به آب میبندد و پیکر شهدا آنجا میماند. بعد از ۱۰ سال یعنی سال ۱۳۷۲ گروه تفحص جنازهها را پیدا کردند. پیکر پدرم و همرزمانش سر نداشتند. دستانشان از پشت بسته بود. از پدرم و شهید بندری و بقیه همرزمانشان اسکلت باقی مانده بود، اما لباسهایشان از بین نرفته بود. میگویند شاید زنده دستگیر شدند که سر نداشتند. بابا اسفند سال ۱۳۶۲ شهید شد و پیکرش هم اسفند سال ۱۳۷۲ تفحص شد.
یادتان است خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
مادرم بعد از رفتن پدرم به جبهه به نیت ۱۲ امام آش نذری میپخت و بین مردم پخش میکرد. یکبار رفته بود بازار سبزی آش بخرد که چند نفری از او میپرسند چه کار میکنی؟ مادرم میگوید میخواهم آش پشت پا بپزم. خانمها که خبر شهادت بابا را زودتر شنیده بودند، میگویند همسرت شهید شده است. همانطور که گفتم ما از روی حرفهای بابا فکر میکردیم بعد از شهادت او امام خمینی (ره) پدرمان میشود. در عالم بچگیام از اینکه امام پدرم میشود، خوشحال بودم. خواهرم محبوبه بلند شد عکس امام را گرفت. گریه و لج کرد که این عکس امام را به من بدهید. از امروز به بعد امام بابای من است.
آخرین دیدارتان با پدرتان چطور گذشت؟
من همیشه آرزو داشتم در دانشگاه مازندران درس بخوانم. چون آخرین خاطرهام با پدرم در دانشگاه مازندران بود. اعزام رزمندهها از همین دانشگاه بود. من و خواهرم روز وداع خیلی گریه کردیم. رفتیم کنار نردههای دانشگاه بابا را ببینیم. چون پدرم جلو بود مادرم سفارش کرد دستهای هم را بگیرید تا گم نشوید. پدرمان را نگاه میکردیم. موقعی که مجلس تمام شد، خواهرم دستم را رها کرد و گم شد. پدرم سراغ خواهرم را گرفت. مادرم گفت نگران نباش برو. پدرم همین که داخل جمعیت رفت دست خواهرم را گرفت آورد و دستش را در دست مادرم گذاشت و گفت مواظب سکینه من باش. خواهرم هنوز بعد از سالها گریه میکند و میگوید من اگر پیدا نمیشدم، شاید پدرم نمیرفت.
پسر شهید
گویا شما هم همرزم پدرتان در جبهه بودید؟
بله، من به اتفاق پدرم و دامادمان به جبهه رفتیم. اولین بار سه ماه در عملیات ذوالفقار ایلام بودیم. سال ۱۳۶۰ به عملیات فتحالمبین رفتیم که مسیر من و پدرم جدا شد. من قسمت دیگری از جبهه بودم و بابا قسمت دیگر. من از سال ۱۳۶۰ پاسدار شدم و الان بازنشسته هستم. زمان شهادت پدرم در غرب کشور در عملیات بزرگ وحدت بودم. پدرم در چیلات دهلران غروب پنجم اسفند ماه ۱۳۶۲ به شهادت رسید. ایشان ۹ بار به جبهه رفت و در عملیات محرم و والفجر ۶ حضور داشت.
چند بار به جبهه رفته بودید؟
من این افتخار را دارم که یکی از نوجوانترین رزمندههای دفاع مقدس هستم. قبل از جنگ ایران و عراق به کردستان رفتم. از ۱۳ سالگی در جبهه بودم. متولد ۲۶ بهمن ۱۳۴۵ هستم. اوایل سال ۵۹، ۲۰ نفر از بابلسر به کردستان اعزام شدیم. تا پایان جنگ و تا سال ۷۰ بعد از پذیرش قطعنامه هم در جبهه ماندم.
در مورد مبارزات قبل از انقلاب پدرتان بگویید.
بابا در این خصوص سرآمد منطقهمان بود. من در حدود ۳۰ ساعت مصاحبه در مورد مبارزات قبل از انقلاب پدرم انجام دادم. شهید عظیمی حدود ۸۰۰ صفحه آثار قلمی دارد که سپاه کل کشور نوشتههایش را چاپ کرده است. پدرم از شهدای اهل قلم است. اهل سواد و مطالعه بود. ایشان قبل از همه آثار دکتر شریعتی را تمام کرد. همچنین کتاب مقام معظم رهبری در مورد صلح امام حسن (ع) را مطالعه کرده بود. به خاطر این مطالعات گسترده بصیرت زیادی پیدا کرده و یک انقلابی تمامعیار شده بود. به خاطر سخنرانیهایی که بابا انجام میداد، مأمورها او را دستگیر و تبعید کردند. بعد از آن پدرم در بین بهائیان که در بهنمیر مستقر بودند نفوذ کرد و کل کتابهای بهائیان را به دست آورد.
مبارزه پدرتان با بهائیت از چه سالی بود؟
ایشان از سال ۱۳۴۳ در بین بهائیان نفوذ کرد. بعد، چون لو رفت مجبور شد مخفی بشود و به تهران مهاجرت کند. از سال ۱۳۴۶ تا سال ۱۳۵۴ تهران بود. بابا در تهران در انجمن ملی حمایت از کودکان به عنوان انباردار کار میکرد. چون همان زمان مبارزات ستمشاهی داشت دو بار دستگیر شد و به زندان اوین رفت. من آن زمان تقریباً پنج ساله بودم. صاحبخانهای داشتیم که مادرم متوجه شد صاحبخانه ساواکی است. از آن خانه بیرون آمدیم و به قائمشهر مهاجرت کردیم.