شاید به گفته خاتون زندگی مشترکش با پسرعمویش رجبعلی گرزالدین دو سال بیشتر طول نکشید، اما همان دو سال کافی بود تا او برای همیشه دل در گروی مهر رجبعلی داشته باشد. این روزها، اما حال و روز خاتون چندان مناسب نیست، سالها دوری و دلتنگی او را رنجیده کرده، اما هنوز هم یاد همسر شهیدش را زنده نگه میدارد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با خاتون گرزالدین همسر شهید رجبعلی گرزالدین است.
نان حلال چوپانی
همسرم رجبعلی متولد ۱۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۲ در روستای ورزن چهارده شهردیباج دامغان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. رجبعلی تا دوم راهنمایی درسش را ادامه داد و بعد از آن به عنوان کارگر مشغول به کار شد. خانوادهاش از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتند؛ برای همین هر کاری مثل خشتزنی، چوپانی و... انجام میداد تا خانوادهاش در آرامش به سر ببرند.
انتخاب دوست
همسرم نسبت به فراگیری مسائل، انجام واجبات و امور مستحب توجه زیادی داشت. با دوستانش ارتباط تنگاتنگی داشت. احترامشان را خیلی حفظ میکرد. در مجالس و نماز جماعت، همراه آنها شرکت میکرد. میگفت: «آنها باتقوا هستند! معیار مبرای انتخاب دوست همین است!» خواهرشهید میگفت: «چند نفر از آشنایان در خانهمان بودند. حرفهایی میزدند که رجبعلی دوست نداشت. علیه انقلاب و امام (ره) حرف میزدند. او خیلی مدارا کرد. سعی کرد آنها را توجیه کند. وقتی آنها رفتند، گفتم من منتظر بودم که سرشان فریاد بزنی! گفت خودم را خیلی کنترل کردم. مگر ندیدی پدر و مادر هم بودند. درست نبود جلوی آنها صدایم را بلند کنم.»
شهید تا میتوانست به خانواده شهدا سرکشی میکرد و اگر کاری داشتند برایشان انجام میداد. خیلی دوست داشت کمکحال مادرش باشد. همیشه به مادرش میگفت شرمندهات هستم مادر! مادرش هم میگفت تو به اندازه کافی به من کمک میکنی! تو پسر مهربانی هستی! خدا توفیقت بدهد!
شهدای محله
یک روز از تشییع جنازه یکی از شهدای محله برگشتیم؛ رجبعلی حال عجیبی داشت. غرق فکر بود. گفتم رجبعلی چه شده است؟ چرا از وقتی برگشتیم خانه در فکری؟ گفت باید بروم جبهه! گفتم خیلی خوب، میروی! حالا چرا الان؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت یکی دیگر هم به شهدای محلهمان اضافه شد. معلوم نیست کی نوبت من میشود؟ آنقدر عجله داشت که بدون خداحافظی از تعدادی افراد خانواده به جبهه رفت.
نامههای یادگاری
تنها آرزوی رجبعلی خدمت به اسلام و انقلاب بود. او اول آذرماه ۱۳۶۱ به عنوان مسئول دسته به جبهه رفت. ۱۶ اسفندماه ۱۳۶۱ در سنندج براثر اصابت تیرمستقیم، از ناحیه پا مجروح شد. مدت ۱۰ ماه در جبهه حضور داشت. چندین نامه برایمان فرستاد. در نامههایش ما را به صبر، استقامت و اطاعت از امام خمینی (ره) سفارش میکرد. جنگ را دفاع از اسلام و ناموس میدانست. میگفت اگر در آن زمانه نبودیم که دین خدا را یاری کنیم، الان که هستیم.
نوحهخوان جبههها
پدرشهید میگفت یک بار که رجبعلی از جبهه برای مرخصی آمده بود. بیرون حیاط بودم که صدایش را شنیدم. کنجکاو شدم. با خودم گفتم پسرم دارد با کی حرف میزند؟ صدایش از اتاق میآمد. نزدیک که شدم، دیدم دارد نوحه میخواند. ایستادم تا تمام شود. گفتم پسرم! اشکم را درآوردی! از کی تا حالا نوحه خوان شدی؟ گفت داشتم تمرین میکردم. از آن روز به بعد، در مراسم عزاداری نوحه میخواند. صدای نوحههایش اشکهایمان را سرازیر میکرد.
زندگی اهلبیتی
من و رجبعلی با هم دخترعمو و پسرعمو بودیم و سال ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. ماحصل زندگی ما دو فرزند پسر به نامهای محمدعلی و رجبعلی است. فرزند دومم رجبعلی بعد از چهلم پدرش به دنیا آمد. من و رجبعلی دو سال با هم زندگی کردیم. در آخرین خداحافظی رو به من کرد و گفت: «تو باید حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) را سرمشق زندگیات قرار بدهی. سعی کن از نظر اخلاق و رفتار خودت را به آنها نزدیک کنی! اینطوری فرزندان خوبی به جامعه تحویل میدهی.»
سختترین کارها را انجام میداد. از خشتزنی گرفته تا کارگری و چوپانی. گفتم نمیخواهد اینقدر خودت را به زحمت بیندازی. میگفت من به تو قول دادم که زندگی خوب و آرامی برایت بسازم.
آخرین اعزام
هروقت یکی از دوستان یا همرزمانش به شهادت میرسید، میگفت: «شهادت حق این رزمندهها و انسانهای پاک است! آنها به آرزویشان رسیدن! اما کی نوبت من میشود؟ خدا میداند!»
در آخرین اعزام خیلی خوشحال به نظر میرسید. با تکتک افراد خانواده خداحافظی کرد تا رسید به مادرش گفت: «مادرعزیزم! صبور باش!» نگاهی به همه ما کرد و گفت: «تا جایی که میتوانید به رزمندههاکمک کنید! هرگز امام (ره) را تنها نگذارید!»
۲۵ مهرماه
سرانجام در ۲۵ مهرماه ۱۳۶۲ در محور عملیاتی بانه بر اثر اصابت تیر به قلبش به شهادت رسید. خبر شهادت را ابتدا به پدرش داده بودند و بعد ما در جریان شهادت ایشان قرار گرفتیم. تاریخی که برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.