کد خبر: 1066600
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۴۰۰ - ۲۱:۵۵
مروری بر زندگی و مجاهدت‌های شهید احمد یوسفی با نگاهی به کتاب «پاییز آمد»
گلستان جعفریان با کتاب «روز‌های بی‌آینه» که درباره خاطرات همسر شهید سرافراز حسین لشگری بود، یکی از جذاب‌ترین و خواندنی‌ترین کتاب‌های خاطره‌نگاری دفاع مقدس را از خود به‌جا گذاشت.
احمد محمدتبریزی

گلستان جعفریان با کتاب «روزهای بی‌آینه‌» که درباره خاطرات همسر شهید سرافراز حسین لشگری بود، یکی از جذاب‌‌ترین و خواندنی‌‌ترین کتاب‌های خاطره‌نگاری دفاع مقدس را از خود به‌جا گذاشت. این کتاب شرح سال‌‌ها بی‌خبری، دوری و فراق منیژه لشگری در غیاب همسرش است و با قلم نکته‌بین و جزئی‌نگر گلستان جعفریان به کتابی خواندنی تبدیل شده است. جعفریان که در این سال‌‌ها خودش را کم‌کار و گزیده‌کار نشان داده، برای کتاب بعدی‌اش به سراغ خاطرات فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی رفته است. این کتاب «پاییز آمد» نام دارد و توسط انتشارات سوره‌مهر منتشر شده است. «پاییز آمد» با پرداختن به جزئیات، اطلاعات کامل و خوبی از شهید یوسفی در اختیار خواننده می‌گذارد و مخاطب را به خوبی با خود همراه می‌کند. لحن روان و خودمانی کتاب خواننده را به شخصیت‌‌ها نزدیک می‌کند و سبب می‌شود در لحظات حساس و بحرانی با شخصیت‌‌ها همذات‌پنداری کنند. در ادامه با نگاهی به کتاب به زندگی شهید احمد یوسفی و اتفاقات زندگی‌اش می‌پردازیم.

هدف متعالی زندگی
کتاب از کوچه پس کوچه‌های مشهد، جایی که فخری خردسال در آن در حال رشد و پاگرفتن است، شروع می‌شود. دختری پرجنب‌وجوش، باهوش و عاشق زندگی که با چشمان تیزبینش دنیای پیرامونش را به خوبی رصد می‌کند. پدرش از افسران ارتش است و خانواده‌ای مذهبی دارد؛ نه از آن مذهبی‌های سفت و سخت ولی از آن خانواده‌‌هایی که نماز و روزه‌شان ترک نمی‌شود و محرم و نامحرم سرشان می‌شود.
در سال‌های میانی دهه‌ 50 وقتی نشانه‌‌هایی از مخالفت پدر خانواده با وضعیت موجود مشخص می‌شود، او را به زنجان منتقل می‌کنند. فخری از شهری بزرگ مثل مشهد به شهر کوچکی مثل زنجان نقل مکان می‌کند و ناگهان آن دنیای بزرگ و بی‌حد و حصر به دنیایی کوچک تبدیل می‌شود.
تمام خانواده دلتنگ مشهد هستند ولی این تصمیمی است که برای پدر گرفته شده و آنها چاره‌ای جز پذیرش ندارند. هرچند پدر در نهایت برای رفع دلتنگی مادر خانواده، خانه‌ای را در اطراف حرم اجاره می‌کند و خانواده چند هفته یک بار با قطار به این خانه می‌روند و می‌آیند.
با گذشت زمان فخری از طریق برادرش با یک روحانی به نام آیت‌الله خمینی آشنا می‌شود. برادرش توسط ساواک شکنجه شده بود و حالا خانواده می‌رفت تا در معرض فعالیت‌های سیاسی قرار بگیرد: «بعد از ماجرای داداش علا، من دیگر فخری قبل نبودم. اندوهی نشسته بود روی دلم. زندگی برایم معنای دیگری پیدا کرده بود. حس می‌کردم باید هدفی متعالی را سرلوحه خودم و روز و شبم قرار بدهم.»


دختری انقلابی
و این‌گونه دنیای فخری نوجوان دگرگون می‌شود. او بیشتر کتاب می‌خواند و بهتر با مفاهیم اسلامی و دینی آشنا شده بود. دیگر اواخر سال 1356 رسیده و خیزش‌ مردم در شهر‌هایی مثل قم و تبریز شروع شده؛ مردم حالا خودشان را برای مبارزه با حکومت آماده می‌کردند و این اتفاق در شهریور 1357 رنگ و بوی جدی‌تری به خود گرفت.
فخری نیز همراه با دیگران در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد: «تبدیل به دختری شده بودم که دوان دوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر می‌رفتم». او در این راه به یک فعال انقلابی تبدیل می‌شود و حتی در یکی از روز‌ها از اعضای گروه مجاهدین خلق کتک می‌‌خورد.
انقلاب اسلامی در بهمن 57 به پیروزی می‌رسد و جهان تازه‌‌ای مقابل جوانان آن سال‌ها قرار می‌گیرد. جهانی که بسیاری از مفاهیم و ارزش‌هایش برایشان تازگی دارد و حالا جدی‌تر می‌توانند به دغدغه‌هایشان برسند. فخرالسادات موسوی که حالا جوانی پرشور و انقلابی است در سال 1358 به عضویت سپاه درمی‌آید و اولین جرقه‌های آشنایی‌اش با احمد یوسفی همین‌جا می‌خورد.


خواستگاری فرمانده
یک سال بعد احمد یوسفی از فخرالسادات خواستگاری می‌کند. احمد در دوره‌های آموزشی، مربی فخرالسادات بود و او هرگز فکر نمی‌کرد روزی مربی‌اش از او خواستگاری‌ کند. هرچند پدر فخرالسادات به شدت مخالف ازدواج دخترهایش با افراد نظامی بود. خودش سال‌‌ها در ارتش خدمت کرده و سختی‌های کار نظامی‌ را با گوشت و پوستش حس کرده بود.
در نهایت با دخالت‌های علا، دل پدر کمی نرم می‌شود و احمد یوسفی موفق می‌شود از خانواده موسوی جواب مثبت بگیرد. خطبه عقدشان را مرحوم هاشمی ‌رفسنجانی در دفترش در تهران خواند و این دو جوان از آن لحظه به بعد به عقد هم درآمدند. دو ماه بعد و در خرداد 1360 در نهایت سادگی زندگی مشترک‌شان را شروع کردند و برای ماه عسل راهی قم شدند.
شرایط سخت کشور و ترور‌هایی که منافقین انجام می‌دادند،‌ شرایط را برای پاسدار‌ها سخت کرده بود. احمد چند نفر از دوستان نزدیکش را در ترور‌ها از دست داده بود و هرلحظه امکان شهادت خودش هم می‌رفت. خودش را آماده هر پیشامدی کرده بود و یک روز خطاب به همسرش گفت: «باید بدانی من یک پاسدار هستم. از نظر من پاسداری یعنی جهاد در راه خدا، یعنی شهادت. تو نباید به من دل ببندی. نباید به من وابسته شوی. مخصوصاً با این اوضاع ترور‌ها هرلحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و شهید شوم.»
روزگار عجیب
روزهای این زوج در آن روزهای پرهیاهو گاهی تلخ و گاهی شیرین می‌گذشت. درگیر مبارزه با منافقین بودند و هر دو پرتلاش کار می‌کردند. روزگار عجیبی بود، از یک طرف از جبهه‌‌ها شهید می‌آوردند و از یک طرف دیگر منافقین در شهر‌ها مردم را به شهادت می‌رساندند. در چنین شرایطی خبر بارداری فخرالسادات هم آمد. با این وجود همچنان در دوره‌‌ها و آموزشی‌‌ها شرکت می‌کند و نمی‌‌خواهد چیزی مانع آرمان‌هایش شود.
فرزندشان روز شانزدهم اردیبهشت 1361 به دنیا آمد. نوزاد در روز‌هایی سخت که رزمندگان در جبهه‌‌ها برای آزادی خرمشهر می‌جنگیدند متولد شد؛ یک پسر که نامش را علی گذاشتند. در همان روزها، احمد و فخرالسادات خبر شهادت نزدیکان‌شان را می‌شنیدند. خبر‌ها برای این زوج جوان سخت و دردآور بود. آنها در میان شیرینی خبر تولد فرزند و تلخ خبر شهادت عزیزان‌شان مانده بودند و گاهی اوقات این تلخی خبر‌ها بود که روی دوش‌شان سنگینی می‌کرد.
فرزند دوم‌شان در تابستان سال بعد به نام هاجر به دنیا آمد. شهید یوسفی در این مدت مدام میان جبهه و خانه در رفت‌وآمد بود. متأسفانه نوزادشان خیلی زود از دنیا می‌رود و داغ بزرگی بر دل احمد و فخرالسادات می‌گذارد. تنها گذشت زمان می‌تواند داغ این پدر و مادر را التیام ببخشد و آنها نیز جز صبوری و توکل به خدا کار دیگری نمی‌کنند. احمد به جبهه می‌رفت و برای همسرش نامه می‌فرستاد. در نبود او،‌ نامه‌هایش دستورالعملی برای زندگی همسرش شده بود.


شهادت برادر
فرزند بعدی‌شان به نام محسن در بهمن 1364 به دنیا آمد. در آن روز‌ها حال و هوای احمد بیشتر از گذشته بود و مرام شهادت می‌داد: «احمد از نگاه کردن، از خیره شدن در چشمانم... چشمان سبزرنگم که همیشه از آنها تعریف می‌کرد و با عشق در آنها می‌نگریست، گریزان بود. احساس می‌کردم از من... از من گریزان شده، نگاه‌هایش کوتاه و گذرا شده بود. مدت‌‌ها بود بغلم نکرده بود و با شادی و شوق دور اتاق نچرخانده بود.»
قبلاً برادر احمد به نام رحمان در جبهه به شهادت رسیده بود. جوانی مظلوم، ساده و بی‌ریا که در اوج مظلومیت به شهادت رسید. «ناصر اشتری فرمانده رحمان در عملیات رمضان بود. تعریف کرد در منطقه پاسگاه زید در هوای 48 درجه رحمان با کلمن بزرگی که به گردن آویخته بود، پشت خاکریز می‌دوید و به رزمندگان در حال نبرد که مدام عرق می‌کردند و عطش داشتند آب می‌رساند. گردان آنها در تله تانک‌های تی72 می‌افتد و از سه جهت روی سرشان گلوله تانک می‌بارد. آن‌قدر گلوله تانک می‌بارید که پیکر هر رزمنده با یک گلوله تانک متلاشی‌ می‌شد و به اطراف می‌پاشید. تقریباً کسی از آن گروهان برنگشته و همه شهید شده بودند. پیکر‌ها را هم نتوانستند عقب بیاورند. رحمان را مفقودالاثر اعلام کردند.»
ترکش‌های صورت احمد
احمد قرار بود برای مأموریتی شش ماهه به جنوب برود. از زمان رفتن احمد،‌ اضطراب زیادی وجود فخرالسادات را گرفت. اضطراب او بدون دلیل نبود و خیلی زود، اتفاقی که از آن می‌ترسید برایش رخ داد اما مگر او می‌تواند بدون احمد، که برایش مثل استاد بود به زندگی ادامه دهد. خانه بدون مرد برایش رنگ و نوری نداشت. مگر او بدون مرد زندگی‌اش توان ادامه دادن داشت؟ حتی فکر کردن به چنین چیزی فخرالسادات را می‌ترساند و حالا چیزی که از آن می‌ترسید برایش اتفاق افتاده بود. خبر شهادت احمد را برادرش علا داد. آن لحظه فخرالسادات هیچ چیز متوجه شد و جز همهمه‌‌هایی مبهم از صدای اطرافیان چیزی دیگری به گوشش نمی‌رسید. اما از هر چیزی دردناک‌تر برای فخرالسادات، دیدن پیکر زخمی همسرش بود: «کفنش غرق خون بود. دو تا دستش قطع شده بود و فقط از پوست آویزان بود. چشم‌هایش نیمه باز بود، درست مثل زمانی که می‌خوابید. چند بار صدایش کردم. جوابی نداد. با دست تکانش دادم. بهت‌زده بودم. خرده‌های ترکش روی صورتش مثل ستاره می‌درخشید. حس کردم احمد آرام است. با تمام وجود به حالش غبطه خوردم.»
احمد مهربان و خنده‌روی خانه به شهادت رسیده بود و دیگر در جمع خانواده نبود. شهید احمد یوسفی در ششم مهر 1365 در ماه محرم در ارتفاعات لارى بانه، به علت اصابت تركش توپ به تمام بدن به شهادت رسید و خانواده یوسفى، دومین شهید خود را به انقلاب اسلامى تقدیم كرد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار