میخواهم برایم از خاطرات خود بگویید. از وقتهایی که در تنگناهای دشوار بودهاید. وقتهایی که احساس کردهاید دنیا به آخر رسیده، ولی ناگهان یکی در گوشتان زمزمه کرده که این نیز بگذرد و شما نمیدانید منظورش گذشتن کدام چیز است. وقتهایی که کم آوردهاید، خسته شدهاید و همه درها به رویتان بسته مانده و با خودتان گفتهاید این نیز بگذرد. نمیدانم برایتان این جمله شفابخش است یا بهانهای برای بازیگوشی و پشت گوش انداختنهای مداوم کارهایتان. هر کس تعبیر خودش را دارد. بعضی از شما تجربیات ارزشمندی داشتید و من را در جریان خاطرات عجیبی قرار دادید. در کلام بعضی از شما روح زندگی موج میزد و من دانستم خیلی از آدمها در شرایط سخت به خودشان کمک میکنند و با جملههای آرامبخش درد خود را التیام میبخشند تا به این جمله شاعرانه برسند که تا شقایق هست زندگی باید کرد. بعضیها با همین جمله تکلیفشان را با تقدیر روشن میکنند و میگذارند تا آنچه برایشان رقم خورده بگذرد. با خوب و بدش هم کار ندارند. اگر خوب باشد رحمت میدانند و اگر بد باشد لابد حکمت است. چیزی که مهم است عبور از آن شرایط ناپایدار است که احتمالاً ما به وفور در زندگیمان این لحظه را تجربه کردهایم. معتقدان این جمله جادویی، اغلب صبورند و برای مادیات فانی سینه چاک نمیدهند. اگر تصادف کنند قیل و قال راه نمیاندازند و اگر بیماری سراغشان بیاید آه و ناله نمیکنند که حقشان نبوده است و فلان و... آنها به جای غر زدن سعی میکنند با مشکل کنار بیایند و مهمترین امر در برخورد با هر مشکلی پذیرفتن است. یعنی اگر یاد بگیریم در هر موقعیتی شرایط را برای خود آسان کنیم نیمی از راه را رفتهایم. صبوری نعمت بزرگی است که باید شکرگزارش باشیم. جایی خواندم خدا اگر درد میدهد اندازه طاقت آدمها میدهد. پس حتماً روی صبوری بندههایش حساب کرده و روی اینکه لحظاتی با خود خلوت کنند و همه چیز را به او بسپارند.
آن لحظه فقط خدا را دیدم
مدتها بود درگیر بیماری پسرم بودم. هر روز بیشتر ساعاتم کنار او میگذشت و من هر روز از زندگی خستهتر میشدم. مدام با خدا لج میکردم و غر میزدم که خدایا چرا من؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ تا یکی را سالم میدیدم بغضم میترکید. تا یکی از خواب راحت شبانهاش میگفت دلم میگرفت. به شدت شکننده و حساس شده بودم و با پقی از حرف دیگران آزرده میشدم. آنقدر غرق درمان پسرم شده بودم که زندگی خودم را فراموش کرده بودم. یک روز دوستم در نمازخانه بیمارستان به ملاقاتم آمد. طفلک میخواست دلداری بدهد. با لحن آرامی گفت: «عزیزم غصه نخور. باور کن این نیز بگذرد.» ولی من اخم کردم و عصبانی شدم. با حرص گفتم نفست از جای گرم درمیاد. تو بچهات روی تخت بیمارستان نیست. تو منتظر پیوند عضو نیستی. تو دلهره این را نداری که عضوی که پیدا میشود به پسرت میخورد یا نه. تو اصلاً حال من را نمیفهمی. پس لطفاً نظر نده...
وقتی رفت به حرفهایش خوب فکر کردم. به این که زمان داشت میگذشت و تقدیر هم کار خودش را میکرد. تمام این مدتی که من آه و ناله کرده بودم و بالای تخت پسرم اشک ریخته بودم کائنات تره هم به ریشم خورد نکرده بود. فقط خودم را از پا درآورده بودم. چند بار زیر لب برای خودم زمزمه کردم این نیز بگذرد و سپس آرامتر شدم. این عبارت برایم معجزه کرده بود. چون حالا به خدا اعتماد داشتم و مطمئن بودم هر چه حکمت اوست رخ میدهد. از آن روز لبخند را جایگزین اخم کردم و هر روز برای پسرم شعر و قصه خواندم. روزهای سخت گذشت و بعد از یک ماه بستری بیوقفه در بیمارستان پیوند با موفقیت انجام شد و ما راهی خانه شدیم. وقتی دوستم برای عیادت پسرم آمد لبخند زد و گفت دیدی گفتم غصه نخور. این نیز بگذرد؟ دیدی که گذشت...
مطمئن بودم آزاد میشوم
طلبکارها یک باره مثل مور و ملخ سرم ریختند و با حکم جلبهایشان من را راهی محبس کردند. همه چیز از اشتباه شروع شد و من بی حساب و کتاب برای روزی نامعلوم چک کشیدم. با حکم جلب طلبکارها راهی زندان شدم. روزهای اول حالم خیلی بد بود. به زمین و زمان فحش میدادم و کسی جرأت نداشت با من دهان به دهان شود. هر روز توی خودم بودم و خود را به ته خط رسیده میپنداشتم. تا اینکه یک روز غروب که از بدحالی پیاپی سیگار دود میکردم و با حلقههای دودش افکار نابسامانم را سامان میدادم یکی از همبندیها آمد کنار تختم نشست و گفت: «سخت نگیر. این نیز بگذرد». پوزخندی زدم و گفتم میگذره؟ چه جوری؟
خندید و گفت: «همونطور که تا حالا گذشته. ببین! این همه آدم سهواً یا عمداً خطایی مرتکب شدن. حالام اینجان، ولی همشون زندهن و دارن زندگیشونو میکنن. نه دنیا منتظر حال خوبشون وایساده نه خودشون منتظر معجزهن. تو هم زندگیتو بکن حتی اگه در حبس باشی. باور کن اگه تا شب بشینی به زن و بچهت فکر کنی اونا متوجه نمیشن و بهت مدال قهرمانی نمیدن. تو باید سر پا باشی. خوب یا بد الان اینجایی. باید باهاش کنار بیای پس سعی کن به خودت سخت نگیری.»
از آن روز حرفهایش آرامم کرد. با خودم عهد کردم مدتی که آنجا هستم زندگی کنم و از فرصتهایم برای ادامه زندگی استفاده کنم. کتاب خواندم و گاهی یادداشتهایی نوشتم. در واقع روزها با هم فرقی نداشت و معجزهای هم در کار نبود. وکیل داشت کارهایم را طبق روال قانونی طی میکرد. با این تفاوت که من عوض شده بودم و حالا میدانستم خوب یا بد میگذرد.
یک ماه بعدم همسرم توانست رضایت طلبکارها را جلب کند و من آزاد شدم. موقع آزادی همان رفیق همبند مرا گوشهای کشاند و گفت: «دیدی گفتم میگذره؟»
همه مشکلات به مرور حل شد
گاهی وقتها همه چیز طوری پیش میرود که پیش نرود. یعنی همان شعر معروف نمیشود که نمیشود که نمیشود. تو میخواهی، ولی نمیشود. همه زورت را میزنی، ولی نمیشود. آن وقت است که یا به سیم آخر میزنی یا شریط را میپذیری و به خودت میگویی همینی هست که هست.
یک بار من در این شرایط قرار گرفتم. کارهایم در هم تنیده بود. مشکل کارم از یک طرف و الزام به مرخصی رفتن و سر به مادر زدن از سوی دیگر. از یک سو کمبود وقت و الزام سفر با هواپیما و از سویی حسابی که خالی بود برای سفر.
شرایط دیوانهکنندهای بود. همه آنها مهم بودند و من برای هیچکدام راهحلی نداشتم. عصبی بودم و منتظر یک معجزه. نگاهم به تابلوی روی دیوار اتاقم افتاد. بارها آن را دیده بودم، ولی هرگز به معنای آن دقت نکرده بود. با خط زیبایی نوشته بود: «این نیز بگذرد.»
این مصراع شعر مثل آبی روی آتش درونم بود. انگار منتظر بودم چنین نصیحتی را از کسی بشنوم. با خودم گفتم: حرص خوردن و خودخوری من که کاری درست نمیکند. من راههای مختلف را رفتهام. حالا باید منتظر نتیجه باشم و هر چه بود آن را بپذیرم؛ و درست از آن زمانی که شرایط را پذیرفتم آرامش به سویم سرازیر شد و مشکلاتم به مرور و به طرز عجیبی حل شد.
مسئله مهم این است که گاهی یادمان میرود کارگردان زندگی خداست و ما باید بهترین بازی را از خودمان نشان دهیم. گاهی لازم است به خودمان یادآوری کنیم که هیچ خوشی و ناخوشی در دنیا ابدی نیست و یک روز یک جایی تمام میشود. نه غم ماندگار است و نه شادی. مهم این است که در مواجهه با این احساسات چه واکنشی از خود نشان دهیم.
گاهی وقتها لازم است گوشه ذهنمان این عبارت را با خط درشت بنویسیم که مقابل چشم باشد: باور کن گاهی باید گذاشت و گذشت...