در روزهايي كه بر ما ميگذرد، شهادت سيدمجتبي نواب صفوي و يارانش، 67 ساله ميشود. با اين همه، خاطره دليري و پايمردي وي همچنان زنده است و از اين رو، هر از گاه برخي ناآگاهان و مغرضان سعي ميكنند تا پيرايهاي بر او ببندند و البته طرفي نميبندند! در مقال پي آمده، چهار نفر از ياران رهبر فدائيان اسلام در خاطرات و تحليلهاي خويش به تبيين ايمان و آرمان او پرداختهاند. اميد آنكه تاريخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفيد و مقبول آيد.
تشكلي با شعار «همه كار و همه چيز تنها براي خدا»
شايد سندي كه بيش از ساير اسناد ميتواند ايمان و آرمان شهيد سيدمجتبي نواب صفوي و جمعيت فدائيان اسلام را بنماياند، كتاب «اعلاميه فدائيان اسلام، يا راهنماي حقايق» است كه به قلم وي به نگارش در آمده است. اين كتاب در دوران اوجگيري فعاليت اين جريان نشر يافت و بازتابي نمايان يافت. نويسنده و محقق نامور، زندهياد حجتالاسلام والمسلمين سيدهادي خسروشاهي در اينباره ميگويد:
«شهيد نواب خود در پاسخ به اين سؤال كه فدائيان اسلام با چه اهدافي شكل گرفت؟ ميگويد در نجف مشغول تحصيل بوده كه كتابهاي كسروي را ـ كه عليه تشيع و اسلام منتشر كرده بود ـ ميخواند و سپس با بزرگان و علما در اينباره صحبت ميكند و حضرات مرحوم آيتالله خوئي، مرحوم آيتالله علامه شيخ عبدالحسين اميني و شهيد آيتالله مدني و چند نفر ديگر به او تكليف ميكنند كه به ايران برگردد و براي ارشاد احمد كسروي تلاش كند. آقايان اميني و مدني، 24 دينار هم به او ميدهند كه خرج سفرش باشد. اين بخش از خاطرات شهيد نواب، بسيار خواندني است. او به قصد ارشاد آمده بود و چند بار هم رفت و با كسروي صحبت كرد، ولي او قانع نشد و همچنان به حملات و توهينهاي خود به مقدسات اسلامي ادامه داد! وقتي كسروي احساس خطر كرد، گروه رزمندگان را ايجاد کرد كه از او و به قول خودش، از آيين پاكديني دفاع كنند! در چنين شرايطي است كه شهيد نواب، به اين نتيجه ميرسد كه بايد تشكيلاتي راه اندازد تا بتواند جلوي جريانهاي ضد مذهبي كه بعد از سقوط رضاخان تشديد شده بود، بايستد. فدائيان اسلام به قصد ايجاد يك حركت متشكل و فعال اسلامي، در جامعه ايران ايجاد شد و هدف آن تشكيل يك حكومت اسلامي بود. مرحوم نواب در جزوهاي با عنوان اعلاميه فدائيان اسلام يا كتاب راهنماي حقايق، اهداف حكومت اسلامي مورد نظر خود را شرح داده بود. بالاي صفحه اول هم شعار همه كار و همه چيز تنها براي خدا را نوشته بود. من اين كتاب را قبل از انقلاب، با عنوان جامعه و حكومت اسلامي، با مقدمه و امضاي ابورشاد و نشر نذير - كه البته چنين نشري وجود خارجي نداشت - چاپ كردم. در اين كتاب به تفصيل، اهداف مرحوم نواب صفوي و فدائيان اسلام درج شده است. خلاصه اين كتاب اين است: تشكيل حكومت اسلامي و اجراي احكام و قوانين اسلامي، تشكيل وزارتخانهها مطابق موازين اسلامي، اهتمام خاص به مسئله معيشت مردم، اهتمام خاص به مسئله وزارت معارف و ايجاد وحدت بين مسلمين. مرحوم نواب براي تحقق اين هدف، به كشورهاي مصر، لبنان، سوريه، عراق، اردن و... سفر ميكرد. اطلاعات مفصلتر درباره شخصيت مرحوم نواب را ميتوانيد در كتاب فدائيان اسلام يا زندگي و مبارزه شهيد نواب صفوي ـ كه مجموعه اسناد و مقالاتي است كه هر سال به مناسبت سالگرد شهادت فدائيان اسلام در روزنامه اطلاعات چاپ ميكردم و بعدها با اضافاتي توسط مؤسسه اطلاعات در 400 صفحه منتشر شد ـ مطالعه كنيد. البته در اين باره، نكتهاي هم در خور ذكر است. مركز اسناد انقلاب اسلامي خاطرات مرحوم نواب را به نام شهيد سيدمحمد واحدي چاپ كرد! اين خاطرات (همانطور كه اشاره كردم) در مجله خواندنيها چاپ ميشد. من متأسفانه در آن دوره، قدرت خريد مجله را نداشتم و يك ريال ميدادم و درواقع آن را كرايه ميكردم و ميخواندم و پس ميدادم! آن موقع در قم، دستگاه كپي نبود يا اگر هم بود، من پولش را نداشتم كه كپي بگيرم، در نتيجه مينشستم و اين مقالات را استنساخ ميكردم! البته اين مقالات، به اسم سيدمحمد واحدي چاپ ميشدند. علتش اين بود كه مرحوم نواب براي خودش، شخصيت و رهبري بود و دلش نميخواست اسمش در مجله خواندنيها چاپ شود! من از تنها باقيمانده شوراي مركزي فدائيان اسلام، يعني آقاي محمدمهدي عبدخدايي در اين مورد سؤال كردم و ايشان گفت اين مقالات را خود مرحوم نواب ميگفت و سيدمحمد واحدي تقرير ميكرد يا گاهي هم خودش مينوشت. آقاي دكتر نصرالله شيفته هم ـ كه در آن دوره سردبير خواندنيها بود ـ بعدها در مقالهاي نوشت: اين صفحات، به خط خود مرحوم نواب بوده است! شهيد سيدمحمد واحدي زماني كه اعدام شد، 20 يا 22 سال بيشتر نداشت، در نتيجه شايد در دورهاي كه شهيد نواب با آيتالله اميني و آيتالله مدني در نجف مذاكره ميكرد، اصلاً به دنيا نيامده بود يا خيلي بچه بود! در نتيجه نميتوانست اين خاطرات را بيان كند. بههرحال اين مقالات، در چند شماره از خواندنيها چاپ شدند، ولي بعد از مدتي چاپ آنها متوقف شد! آقاي عبدخدايي ميگفت من و مرحوم واحدي، به دفتر مجله رفتيم و از سردبير سؤال كرديم چرا اين مقالات را سانسور ميكنند؟ و او پاسخ داده بود ما اول مطالب مجله را براي فرمانداري نظامي ميفرستيم و آنها بخشهايي را حذف ميكنند! ما هم گفتيم اگر قرار باشد مطالب اصلي را سانسور كنيد، ديگر به شما مقاله نميدهيم!... و نداديم! بههرحال، اگر قرار است اين خاطرات تجديد چاپ شوند، خوب است كه به نام خود مرحوم نواب باشد، چون به اين شكل اعتبار كتاب هم بالاتر ميرود...».
حُسن خدا دادهاي داشت كه نياز به مشاطه نداشت!
مورخ پرآوازه معاصر زندهياد حجتالاسلام والمسلمين علي دواني، از دوران تحصيل در شهر نجف با شهيدان سيدمجتبي نواب صفوي و سيدعبدالحسين واحدي آشنا شد و اين ارتباط و مراوده را با ايشان، در دوران اقامت در ايران و قم نيز ادامه داد. وي در توصيف سيره رهبر فدائيان اسلام، بياني رسا و روشنگر به قرار ذيل دارد:
«شهيد نواب صفوي بياني نافذ، قيافهاي جذاب، دوستداشتني و محجوب داشت و هر جا كه ميرفت، بينندگان را تحت تأثير قرار ميداد! حُسن خدادادهاي داشت كه نياز به مشاطه نداشت! سخنانش چون از دل برميخاست، لاجرم بر دل مينشست، مگر كساني كه دل بيمار داشتند! فوقالعاده شجاع بود و از احدي باك نداشت! بسيار اهل ورزش بود. خاطرم است شهيد سيدعبدالحسين واحدي ميگفت به اين اندام باريك و ظريفش نگاه نكنيد، كافي است با سر انگشتانش ضربهاي به شكم كسي بزند تا شكم طرف دريده شود!..، اما او هيچگاه از اين مهارتش استفاده نكرد، چراكه در محدوده اخلاقيات شخصي و مراوداتش اصلاً اهل اين جور كارها نبود! با اينكه بدني استخواني داشت و باريكاندام بود، انگار استخوانهايش از آهن بود. از ويژگيهاي ديگر او، هوش و ذكاوت سرشارش بود، به زبانهاي عربي و تركي هم حرف ميزد و هر جا هم كه گير ميكرد، با زبان اشاره و حركات بدن مطلبش را به طرف ميفهماند كه گاهي حضار ميخنديدند! خلاصه هر جور كه بود، مطلب را به طرف حالي ميكرد و به مترجم نياز نداشت! فهم و دركش براي درس خيلي خوب بود، ولي انگار خدا او را براي اهداف ديگري خلق كرده بود و مدام فكرش، متوجه اهداف ديگري بود! هر تصميمي كه ميگرفت، تا آن را به سرانجام نميرساند، آرام نميگرفت! ذرهاي ترس در وجودش نبود. شجاع، با شهامت، صريحاللهجه، متين، دلسوز، خيرخواه و اهل خدمتگزاري به همنوعان خود بود. هرگز شانه از زير بار مسئوليت خالي نميكرد و اگر از دستش كاري براي كسي برميآمد، در انجام آن ميكوشيد و مجامله نداشت! وقتي كاري را به عهده ميگرفت، آن را بدون نقص و كامل انجام ميداد. شهيد واحدي ميگفت يك شب به من گفت به من رانندگي ياد بده! ماشين جيپي را پيدا كردم و يك شب او را به بيابان بردم و از ساعت 12 شب تا نماز صبح، رانندگي يادش دادم. صبح فردا پشت فرمان نشست و به خيابان شلوغ تهران رفت و صحيح و سالم هم به خانه برگشت!... از ويژگيهاي حيرتانگيز ديگر شهيد نواب صفوي و بسياري از فدائيان اسلام، اين بود كه فوقالعاده سادهزيست بودند و با دست خالي، با خائنان داخلي و عمال استعمار خارجي مبارزه ميكردند. فدائيان اسلام نه منبع درآمد ثابتي داشتند و نه افرادي كه از نظر مالي مراقب آنها باشند. آنها با اعتقاد راسخ ديني خود و با توكل بر خدا، دست به كار ميشدند و اصلاً در اين فكر نبودند كه همان غذاي مختصرشان را چگونه تأمين كنند! از كساني كه تا حدي به آنها ميرسيد، حاج صرافان اصغري بود ـ كه در سرچشمه تهران، مغازه كفاشي داشت ـ ولي بعدها او هم از آنها برگشت! خانوادههايشان هم مثل خودشان دربهدر و دائم بين مشهد، تهران و قم در تردد بودند! بعد از اعدام آنها از داراييهاي شهيد نواب و يارانش صورتبرداري كردند كه من آن را در جلد دوم نهضت روحانيون ايران و كتاب نقد عمر آوردهام كه به خوبي وضعيت زندگي ايشان را نشان ميدهد...».
چهره و صدايش، مخاطب را مسحور ميكرد!
زندهياد حجتالاسلام والمسلمين سيد محمدعلي ميردامادي، در زمره آنان بود كه در نوجواني، دل در گرو اهداف فدائيان اسلام نهاد و هماره و به خصوص در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي در بزرگداشت ياد و خاطره رهبران آن به جد كوشيد. وي بعدها و طي گفتوشنودي، از چند و چون آشنايي خويش با شهيد سيدمجتبي نواب صفوي گفت:
«بنده حدود 15 سال داشتم كه يك روز ظهر كه از مدرسه به منزل آمدم، ديدم ميهمان داريم. يك سيد لاغراندام نوراني را ديدم كه شال سبزي به سر بسته بود. ميهمان پدرم بود. مرا كه ديد، صدايم زد و در آغوشش گرفت و با من خوش و بش كرد. بعد هم گفت پسرعمو! سعي كن ياور قرآن و امام زمان(عج) باشي، امروز قرآن خيلي غريب است!... چهره و صدايش، حسابي مسحورم كرد! پدرم دو اتاق در منزلمان را در اختيار ايشان گذاشت تا با همسرشان آنجا زندگي كنند. بعدها كه شهيد سيدعبدالحسين واحدي و شهيد خليل طهماسبي ازدواج كردند، همگي با هم منزلي را در دولاب اجاره كردند كه چهار اتاق داشت. هريك خانواده، در يك اتاق زندگي ميكردند و اتاق چهارم را هم براي پذيرايي از خبرنگاران و ميهمانان كنار گذاشته بودند. من تا آخر عمر شريف شهيد نواب صفوي، در خدمت ايشان بودم و حتي اسم مرا در ليست فرمانداري به عنوان تروريست ثبت كرده بودند! ايشان همه كارهايش را با نظر مستقيم مرجعيت انجام ميداد. در نجف كه بود، آثار احمد كسروي را نزد مراجع بزرگي چون آيتالله قمي، آيتالله خوئي، آيتالله اميني صاحب كتاب الغدير، شهيد آيتالله مدني و... برد و با آنان مشورت كرد و حكم ارتداد نويسنده اين آثار را از اين علماي بزرگ گرفت. كسي كه به قرآن، پيامبر(ص) يا ائمه اطهار(ع) توهين كند، حكمش طبق فتواي تمام مراجع، ارتداد و جايزالقتل است. شهيد نواب صفوي با اينكه حكم ارتداد كسروي را گرفته بود، با او در جلسات متعدد بحث و تلاش كرد تا وي را متقاعد سازد كه دست از اشاعه افكار انحرافي خود بردارد، اما كسروي زير بار نميرفت! سرانجام كسروي، نواب را تهديد ميكند اگر يك بار ديگر در جلساتش شركت و با سؤالات متعدد خود، اغتشاش ايجاد كند، دستور خواهد داد كه او را با ضرب و شتم از جلسه اخراج كنند! شهيد نواب تصميم ميگيرد شخصاً او را اعدام انقلابي كند كه موفق نميشود و كسروي، فقط زخم برميدارد! در نوبت بعد شهيد سيدحسين امامي و همراهانش هنگام محاكمه كسروي، او را با تير ميزنند. او بعدها به دليل قتل هژير و كسروي به شهادت ميرسد. شهيد نواب صفوي كتابي دارد به نام راهنماي حقايق كه در آن تمام نظرات خود را در اينباره نوشته است. مرحوم نواب اولين كسي است كه قانون اساسي حكومت اسلامي را نوشته و ايده تشكيل چنين حكومتي را مطرح كرده است. او معتقد بود كه اسلام، احكام حكومتي محكمي دارد كه اگر اجرا شوند، بشر به سعادت ميرسد. او در كتابش براي تمام دستگاههاي حكومت، برنامه ارائه داده و وظايفشان را مشخص كرده است...».
انشاءالله به زودي نزد جدم خواهيم رفت!
بسا آنان كه شهيد سيدمجتبي نواب صفوي در دوران حيات خويش از آنان دستگيري كرد، پس از شهادت وي همچنان گمنام ماندند و كسي از ايشان سراغي نگرفت! مراد كريمي در زمره اين طيف افراد بود كه پس از دههها و در جزوهاي، خاطرات خويش از رهبر فدائيان اسلام را باز گفت. وي در بخشهايي از اين دفتر چنين آورده است:
«تمام لحظاتي كه در محضر شهيد نواب بودم، برايم خاطره است، اما يك خاطره خاص را از ياد نميبرم. يك روز خيلي دلم گرفته بود و تصميم گرفتم به ديدن ايشان بروم. آنجا رفتم و از ميهماناني كه آمده بودند، پذيرايي كردم. شهيد نواب عادت داشت از بين جمع، روحانيان را امام جماعت ميكرد و خودش و بقيه به او اقتدا ميكردند. آن شب فردي به نام آقاي سيدهاشم حسيني ـ كه از ياران صديق شهيد نواب بود و ايشان خيلي به او احترام ميگذاشت ـ امام جماعت شد. نماز كه تمام شد، من مقداري پول جمع كردم و براي خريد غذا بيرون رفتم و كمي نان، پنير، هندوانه و انگور خريدم. شهيد نواب پس از شام با يارانش جلسه خصوصي داشت. همه كه رفتند، شهيد نواب به اتاقش رفت و به من گفت اين چراغ لامپا را از اينجا ببر! گفتم ولي اتاق شما تاريك ميشود؟ گفت به تو ميگويم ببر! چراغ را برداشتم و به آشپزخانه بردم، اما چون خيلي به ايشان علاقه داشتم، خواب را بر خود حرام كردم و رفتم پشت در اتاقش. شهيد نواب داشت با خدا راز و نياز ميكرد و عزت مسلمانان و كوتاه شدن دست اجانب از كشور را از حضرت حق درخواست ميكرد. لحن مناجاتش بسيار شنيدني و مجذوبكننده بود. خاطره ديگري كه يادم است، اين است كه پس از مدتي، رابطه شهيد نواب با سيدهاشم حسيني، تيره و تار شد و از همديگر جدا شدند! بعد از مدتي، سيدهاشم بهشدت بيمار شد. شهيد نواب وقتي خبر را شنيد، همراه چند نفر از يارانش، به عيادت او رفت و پيشاني او را بوسيد و گفت ما انسان هستيم و معصوم هم نيستيم، بنابراين از ما خطا سر ميزند، من شما را بخشيدم، شما هم مرا ببخش!... گمانم سيدهاشم تا پنج سال بعد از پيروزي انقلاب هم زنده بود. آدم حوزهديده و باسوادي بود و در منزلش يا مسجد درس ميداد... من اوايل سال 1333، به زادگاهم شهرستان بيارجمند برگشتم و ازدواج كردم. پيش خودم عهد كرده بودم كه اگر فرزند اولم پسر شد، او را براي خواندن دروس طلبگي به قم بفرستم! همين طور هم شد و با وجود نارضايتيهاي خانواده، او را به حوزه فرستادم و طلبه شد. من در بيارجمند دوستي داشتم به نام محمدباقر معروف به شيخ باقر كه شوهر دختر عمهام و بزرگ قبيله و كدخدا بود. در تهران كه بودم، گاهي براي ديدن فرزندش ميآمد و من احساس ميكردم اگر او را پاي منبر شهيد نواب ببرم، روي او تأثير خوبي ميگذارد. اين كار را كردم و او از طرفداران پروپاقرص نواب شد! يك روز در بيارجمند در خانه بودم كه او آمد، درحاليكه زار زار گريه ميكرد! آن روزها هر كسي راديو نداشت و فقط كساني كه وضع مالي خوبي داشتند، راديو داشتند. پرسيد خبر نداري كه دوستت را شهيد كردند؟ گفتم كدام دوستم؟ گفت نواب و يارانش را اعدام كردند! گفتم نواب به آرزويش رسيد، او هميشه آرزوي شهادت داشت، گوارايش باد! بعدها يكي از سربازاني كه هنگام شهادت نواب و يارانش حضور داشت، برايم تعريف كرد در سحرگاه 27 دي 1334 كه نواب و همراهانش را به ميدان تير زندان قصر آوردند، نواب آب خواست و وضو گرفت و همگي نماز خواندند. سپس رو كرد به يارانش و گفت ديشب رسول خدا(ص) را خواب ديدم، انشاءالله به زودي نزد جدم خواهيم رفت! ميگفت نواب و يارانش اجازه ندادند چشمهايشان را ببندند و گفتند ميخواهيم با چشم باز نزد خدا برويم! نواب هميشه ميگفت با شهادت من و سربازانم، دستورات اسلام در آيندهاي نه چندان دور، جامه عمل خواهد پوشيد! همان پيشبينياي كه با وقوع انقلاب بزرگ اسلامي نهايتاً تحقق پيدا كرد. خدا رحمتشان كند...».