کد خبر: 1094896
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
خاطره‌ای از مجاهدت فرماندهی کم سن و سال
ابراهیم سلام‌زاده اکنون در آستانه ۸۰ سالگی قرار دارد، ولی هنوز خاطرات روز‌های جبهه در ذهنش پررنگ مانده است. سلام‌زاده با ذکر خاطره‌ای ما را با یکی از استعداد‌های خارق‌العاده و یکی از نیرو‌های شجاع در دفاع مقدس آشنا می‌کند.
آرمان شریف

ابراهیم سلام‌زاده اکنون در آستانه ۸۰ سالگی قرار دارد، ولی هنوز خاطرات روز‌های جبهه در ذهنش پررنگ مانده است. سلام‌زاده با ذکر خاطره‌ای ما را با یکی از استعداد‌های خارق‌العاده و یکی از نیرو‌های شجاع در دفاع مقدس آشنا می‌کند.

زمستان سال ۶۰ در گیلانغرب مستقر بودیم و من که ۳۹ ساله بودم، به دستور شهید حمید پادار - که همانجا به درجه رفیع شهادت نائل گشت‌- به مسئولیت ارکان گردان منصوب شدم. با یک وانت تویوتا کارم تأمین نیاز‌های واحد و گاه حمل شهید یا مجروح بین شهر تخلیه شده گیلانغرب و محل استقرار نیرو‌ها بود.
مناطقی که من در رفت و آمد بودم، کوهستانی و خاکی و عمدتاً از سوی سپاه و ارتش احداث شده بود. هنگام رفت و آمد در جاده‌ها گاهی با جوانی موتورسوار مواجه می‌شدم که سوار یک موتور قرمزرنگ پرشی حرکت می‌کرد و حدود ۱۶، ۱۷ سال سن داشت و، چون صورتش هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود، من از دیدن مکرر او در جاده‌ها ناراحت می‌شدم و با خود می‌گفتم این بچه هم عشق موتور‌سواری‌اش او را اینجا آورده. با اینکه لباس رزم و پوتین سربازی پوشیده بود، ولی باورم نمی‌شد که او رزمنده باشد.
یک روز که با مسئول تدارکات مشغول صحبت بودم دوباره آن جوان با موتور پرشی قرمز رنگش پیدایش شد، رو کردم به مسئول تدارکات و گفتم، این بچه هم جایی بهتر از اینجا برای بازی پیدا نکرده که مسئول تدارکات با شنیدن حرف‌های من به چشمانم زل زد و گفت: مگر آقا پرویز را نمیشناسی؟ صبر کن تا او را به تو معرفی کنم. او فرمانده سه مقر خمپاره ۱۲۰ با بیش از۳۰پرسنل است که همه آن‌ها بالای ۲۰ سال سن دارند و مقر‌های تحت فرماندهی‌اش در همین کوه‌های اطراف است و او مدام در بین مقر‌ها با همین موتور در رفت‌و‌آمد است. همچنین او نابغه هدف‌گیری با خمپاره نیز هست و هرجا در هدف‌گیری مشکلی پیش بیاید سراغ آقا پرویز می‌آیند.
من از شنیدن این حرف‌ها همینطور مات و مبهوت مانده بودم. گفتم این کار‌ها را این بچه انجام می‌دهد؟ گفت: بله. آقاپرویز اوایل جنگ قاچاقی به جبهه آمده و مسئولان سپاه هم به خاطر سن پایینش از پذیرش او خودداری کرده و خواسته‌اند به شهر خود بازگردد، اما پرویز پنهانی از بازگشت امتناع کرده و خود را به خط مقدم رسانده است. چند روزی را پنهانی گذرانده و در نهایت خودش را به یک مقر خمپاره ارتش رسانده و با گریه و زاری از آن‌ها خواسته که اجازه دهند چند روزی مهمانشان باشد، ولی در عوض کار‌های مقر را انجام دهد.
نظامی‌ها هم دلشان به حال او می‌سوزد و می‌گویند، قبول می‌کنیم چند روز مهمان‌مان باشی، به شرطی که از چشم فرماندهان مخفی شوی و سپس با پای خودت مقر را ترک کنی. آقا پرویز خیلی زود فنون شلیک خمپاره را فرا می‌گیرد و موجب تعجب مسئولان مقر می‌شود. سرانجام مسئول مقر، آقاپرویز را به فرمانده سپاه معرفی می‌کنند و به آن‌ها می‌گوید که او یک خمپاره‌زن قهار است و به خوبی می‌تواند انجام وظیفه کند.
فرمانده سپاه منطقه هم پس از آزمایش متوجه می‌شود که پرویز در هدف‌گیری و شلیک خمپاره یک نابغه است. او را به یک پایگاه خمپاره معرفی می‌کنند و به این ترتیب کار خود را شروع می‌کند و خیلی زود موجب تعجب فرماندهان می‌شود.
حال مشکل اصلی کمبود مهمات بود که پرویز را آزار می‌داد و او را وادار به چاره‌اندیشی می‌کند. خمپاره نزد دشمن فراوان است، ولی ما مهمات نداشتیم تا جواب آن‌ها را بدهیم. پرویز برای حل این مسئله به همراه چند نفر دیگر شبانه خود را به انبار‌های مهمات دشمن می‌رساند و بدون سروصدا مهمات دشمن را بار می‌زند.
پس از مدتی این برنامه کاری‌شان می‌شود و مهمات ربوده شده بین مقر‌های خمپاره تقسیم می‌شود. به این ترتیب پرویز به فرماندهی سه مقر خمپاره ۱۲۰ منصوب و با حدود ۳۰ نفر پرسنل و با آن موتور پرشی به کار خود ادامه می‌دهد.
چند روز بعد برای انجام کار در سنگر تدارکات با چند نفر مشغول صحبت بودم که ناگهان پرده سنگر کنار رفت و آقاپرویز وارد شد. همه به پای او بلند شدیم و او با تک‌تک حضار که پرسنل تحت فرماندهی او بودند، صحبت کرد و با ابهت خاصی گفت همه برادر‌ها سر کارشان بروند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار