روزهایی که بر ما میگذرد، نشان از سالروز رحلت زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی دارد. از قضا در روزگاری که فرهنگسوزی و هرزهپوشی، بار دیگر در کانون تبلیغ دشمنان این دیار قرار گرفته، سخن از مجاهده بهلول در برابر این توطئهها در نزدیک به ۹ دهه قبل به هنگام مینماید. در مقال پی آمده، سیره سیاسی و تبلیغی آن روحانی خستگیناپذیر، در آیینه پنج روایت تاریخی بازخوانی شده است. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و علاقهمندان به این چهره نامور را مفید و مقبول آید.
بهلول در دورهای به میدان آمد که همه نفسها بریده بود
زندهیاد آیتالله محیالدین حائری شیرازی، در عداد آنان است که با اتکا به اطلاعات پرقدمت خانوادگی و سپس آشنایی بعدی خویش با زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، توصیفی خواندنی از شیوه مبارزاتی وی به دست داده است. او بر این باره است که مواجهه او با رویکردهای غیردینی حکومت رضاخان، بس خلاقانه و ابداعی بوده است:
«در مرتبه اول نام و اوصاف مرحوم آقای بهلول را از مادرم شنیدم. ایشان حدود سال ۱۳۱۱، برای نماز جماعت به مسجد نو میرفت و مرحوم بهلول را در آنجا دیده بود که برای نماز میآمد. انگلیسیها توسط رضاخان، در همه جا نظامیها را استاندار کرده بودند تا مردم جرئت نفس کشیدن نداشته باشند! آنها خیلی خوب بلد بودند کاری کنند که روحانیت احساس کند مردم با آنها نیستند و لذا به این نتیجه برسند که تکلیفی هم ندارند. اگر هم یک روحانی روی منبر حرفی میزد که خوشامد انگلیسیها نبود، از طریق عوامل خود، طوری با او رفتار میکردند که همه عبرت بگیرند؛ لذا دیگر کسی در میدان نمانده و نفس همه بریده شده بود. در این میان، مرحوم بهلول یک استثنا بود. ایشان لباس و عمامهاش را درمیآورد و با ماشینهای نامشخص، اینطرف و آنطرف میرفت و اگر نگاهش میکردی، میگفتی نهایتاً هفتهای یک روضه میخواند که امورش بگذرد یا مداح است. به همه شهرهای کشور هم میرفت و همه جا دنبالش بودند که او را بگیرند. مادرم میگفت: او در مسجد نو صحبت میکرد و ما پای منبر او میرفتیم. دستگیرش میکردند، میبردند و تعهد میگرفتند که علیه بهاییها حرفی نزند. برمیگشت و منبر میرفت و میگفت: از من تعهد گرفتهاند درباره اینها حرف نزنم، خب اگر انحرافاتی هم دارند، من حرفشان را نمیزنم!... جوری هم میگفت که همه مردم میفهمیدند، دارد درباره چه کسانی حرف میزند. این روش مرحوم بهلول و مطرحکردن مسائل سیاسی کشور به این صورت، باعث شد که من به ایشان علاقه پیدا کنم و در نظر من بزرگ شود. در دوران اختناق عجیب رضاخانی، گاهی علیه بهاییها حرف میزد و گاهی علیه متحدالشکلکردن اجباری لباس و گاهی علیه دیکتاتوری و وابستگی رژیم به اجانب. یادم هست معلم کلاس سوم تا ششم مدرسه ما هم، خیلی از ایشان یاد میکرد، پدر من هم همینطور. پدرم میگفت گاهی که مرحوم بهلول میهمان ایشان میشد، بیشتر از یک وعده غذا نمیخورد. بعدها که بزرگ شدم و خودم مرحوم بهلول را دیدم، به من گفت میتوانم روزی ۱۷ بار سخنرانی کنم. قوت غالبش، نان و ماست بود....»
آیتالله بافقی گفته بود: «خوشحالم که بهلول، کاری را که من شروع کرده بودم، دنبال کرد»
دکتر علیاکبر باصری گنابادی، در عداد آنان است که زندهیاد بهلول را در دوران متأخر حیات خویش درک کرده است، با این همه دانستههای او از سیره این روحانی مجاهد و سختکوش، آمیزهای از خاطرات پدر و مشاهدات خویش در سفر و حضر است:
«سابقه علامه بهلول در مبارزه با رژیم پهلوی، از همه بیشتر و به قولی، ایشان تاریخ زنده ۱۰۰ ساله معاصر بود. به نظر من اگر ایشان مبارزه سیاسی داشته و تن به مهاجرت و حبس در غربت داده و مدام از این کشور به آن کشور رفته و در تمام عمر با نحلههای انحرافی مبارزه کرده و سختی کشیده و در برابر قلدری مثل رضاخان قدعلم کرده، تمام کارهایش شالوده دینی داشته است، بنابراین بعد عرفانی و دینی مرحوم بهلول را نمیتوان از بعد سیاسی ایشان جدا کرد، چون ایشان هر کاری که میکرد، ناشی از دین و عرفان او و مبتنی بر موازین دینی و شرعی بود. مرحوم بهلول در مبارزه سیاسی، تنها خدا را در نظر داشت. گفته شده وقتی مرحوم شیخ محمدتقی بافقی خبر فاجعه گوهرشاد را شنید، بسیار متأثر شد و در عین حال گفت: خوشحالم که بهلول، کاری را که من شروع کرده بودم، دنبال کرد. به نظر من مرحوم بهلول، غواصی بود که در اقیانوس عرفان و خداشناسی، شنا کرد و گوهرهای بسیار به چنگ آورد. ایشان به عنوان یک روحانی، خود را سرباز امام زمان (عج) میدانست و هر کاری که از دستش برمیآمد، برای پاسداری از حریم تشیع انجام میداد. وی حتی در آن سن بالا، به جبهههای جنگ هم میرفت و یکبار خمپارهای، از نزدیکی ایشان عبور کرد و محاسنش سوخت. ایشان همواره، معیارها و اصول اسلامی را در نظر داشت و براساس آنها عمل میکرد. بهلول پس از رحلت حضرت امام، اطاعت از رهبر معظم انقلاب اسلامی را واجب میدانست. ولایتمداری یکی از ویژگیهای برجسته ایشان بود. کسی که کل داراییاش لباس تنش هست و خانه و کاشانهای ندارد و اهل گرفتن پست و مقام هم نیست، صرفاً از روی اعتقاد حرف میزند و سخن میگوید. همیشه میگفت: این نظام به کمک نیاز دارد و باید هر کاری از دستمان برمیآید، برای حفظ و حراست از آن انجام بدهیم....»
کاری را که ما شروع کردهایم، آقای خمینی تمام خواهد کرد
زندهیاد بهلول در پی تحمل سه دهه زندان در افغانستان، آزاد شد و نخست به مصر رفت و در دانشکدهالازهر، به تدریس فقه و تاریخ شیعه پرداخت. وی پس از چندی راهی عراق گشت و در این مدت، بسا آنان که شهرت افسانهگون وی را شنیده بودند، موفق به دیدارش شدند که در زمره این عده خاندانش بودند. سیدحسین موسویان از خویشان نزدیک بهلول، در این فقره خاطراتی شنیدنی دارد:
«مرحوم بهلول فقط یک خواهر به نام صدیقه و سه دختر به نامهای: معصومه، عفت و نصرت داشت. مادر من معصومه، بسیار به مرحوم بهلول علاقه داشت و پس از فوت ایشان، خیلی دوام نیاورد. در دوران زندانی شدن ایشان در افغانستان، همیشه به حرم حضرت رضا (ع) میرفت و به افغانیهایی که میآمدند، نامه میداد که ببرند و به شیخ بهلول برسانند. میگفت: هشتادتا نامه دادم تا بالاخره یکی از آنها به دست مرحوم بهلول رسید. ایشان همیشه در نامه مینوشت: میخواهم بیایم و شما را ببینم، چه کار باید بکنم؟ مرحوم بهلول پشت یکی از این نامهها، جواب مادرم را نوشت و به آن افغانی پس داده بود که به ایران بیاورد و به دست پدر من برساند. ایشان در آن نامه نوشته بود: خود را برای دیدن من به زحمت نیندازید، انشاءالله در عراق همدیگر را خواهیم دید!... در سال ۱۳۴۵، پدرم با اصرار زیاد مادر، ما چهار بچه را برداشتند و قاچاقی به عراق رفتند. اول رفتیم آبادان پیش آقایی به اسم مکی. مادرم خود را معرفی کرد و گفت: خواهرزاده آقای بهلول است. ایشان هم ما را خیلی احترام کرد و با بلمی، قاچاقی خانواده را بردند به آن طرف آب. آن طرف، شرطهها همه ۵۰ نفری را که رفته بودیم، گرفتند و میخواستند به زندان ببرند که پدرم یکی از آنها را به امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) قسم داد و گفت: من سید هستم، ما را به این بزرگواران ببخش. آن شرطه، یکمرتبه زد زیر گریه و اجازه داد که برویم. او حتی نامهای هم به ما داد و گفت: هر جا گرفتار شدید، این نامه را نشان بدهید و بگویید فلانی داده و دیگر به شما کاری ندارند. چهار پنج ماهی در نجف بودیم و آیتالله سیدعبدالله شیرازی، وقتی فهمیدند از اقوام شیخ بهلول هستیم، خیلی به ما محبت کردند و پرسیدند: دلتان میخواهد کجا باشید؟ ما گفتیم: کربلا! بعد به کربلا رفتیم و حدود یکسال و نیم آنجا بودیم و من در همانجا در مدرسه علوی، درس خواندم. بالاخره یک روز در ایوان خانه نشسته بودیم که پیرمردی به سراغ پدرم آمد و پرسید: سیدمحمدعلی موسوی اهل بیلُند گناباد را که اسم زنش معصومه است، میشناسید؟ پدرم گفت: شما که هستید، صاحب این مشخصات را میخواهید؟ گفت: من شیخ بهلول هستم، آمدهام خواهرزادهام را ببینم. پدرم به من گفت: زود برو مادرت را خبر کن و بگو آمد کسی که منتظرش بودی. مادرم سر سجده نماز بود و چنان به سجده شکر رفت که تا مدتها پیشانیاش ورم داشت. ما سه سال هم در نجف با مرحوم بهلول زندگی کردیم. خاطرم هست که حضرت امام، در ایام خاصی در سال به کربلا میآمدند. در یکی از این دیدارها، ملاقات ایشان با مرحوم بهلول پیش آمد. نماز که تمام شد، کسی به امام خمینی اطلاع داد: شیخ بهلول آمده! امام فرمودند: کجاست؟ مرحوم بهلول بلند شد و رفت و دست امام را بوسید. امام گفتند حالا که آمدهاید، منبر بروید. ایشان منبر رفت و روضه امام حسن (ع) را خواند و همه را به گریه انداخت. مرحوم بهلول همیشه میگفت کاری را که ما شروع کردهایم، آقای خمینی تمام خواهد کرد. من بچه بودم و در آن جلسه حضور داشتم. این حرف، مربوط به سالهای ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ است. حضرت امام در نجف، در مسجد ترکها نماز میخواندند. شوهر خواهر من آقای سالاری، روبهروی آن مسجد، مغازه عبادوزی و عبافروشی داشت. مرحوم بهلول میرفت و آنجا مینشست و موقع نماز، به امام اقتدا میکرد. امام هم هر وقت ایشان را میدیدند، به او احترام میگذاشتند و تعارف میکردند که جلو برود. اما ایشان نمیپذیرفتند و میگفتند: امام براساس آیه فضلالله المجاهدین، از همه علما بالاتر است....»
دستور اعدامت صادر شده است! چرا به ایران برگشتی؟
یکی از پرسشهای متداول در باب منش سیاسی زندهیاد بهلول، چرایی و چگونگی بازگشت وی به ایران، پس از آزادی از زندان و سفر به کشورهای مصر و عراق است. در شرایطی که او در یکی از بزرگترین قیامها علیه سلسله پهلوی شرکت جسته بود، از چه روی با بازگشت وی در دهه ۵۰، موافقت شد؟ و پس از بازگشت، پذیرای چه پیامدهایی گشت؟ حجتالاسلاموالمسلمین حسن صادقی امام جمعه کنونی گناباد، به ترتیب پی آمده به این پرسش پاسخ گفته است:
«این سؤال در آن دوره، نه فقط برای مردم که برای خود ساواک هم مطرح بود. در خاطرات سیاسی ایشان آمده که تیمسار نصیری، ایشان را احضار میکند و میگوید: خون افرادی که در مسجد گوهرشاد کشته شدند، به گردن توست و دستور اعدامت هم صادر شده است! چرا برگشتی؟ ایشان با خونسردی میگوید: اگر بگذارید به گناباد بروم، خویشاوندانم را میبینم، اگر هم اعدامم کنید که در آن دنیا پدر و مادرم را میبینم.... ساواک به این نتیجه میرسد که اگر این پیرمرد لاغرمردنی را اعدام کند، از او اسطوره خواهد ساخت، بنابراین فقط از او تعهد میگیرند که در جایی علیه رژیم حرفی نزند و آزادش میگذارند، هرچند دورادور مراقب فعالیتهایش بودند. خود ایشان در بیان علل برگشت خود به ایران میگفت: دیدم در عراق، احمد حسنالبکر و صدام حسین و عوامل حزب بعث، ۱۰۰ درجه از رژیم شاه بدترند.... ایشان در کل معتقد بودند اگر ما اسلام واقعی را تبلیغ و ترویج کنیم، خودبهخود آنچه غیراسلام است، مشخص و منزوی میشود... در واقع ایشان در آن دوره، به مبارزه اثباتی روی آورده بود؛ مثلاً وقتی درباره اصل حجاب در اسلام صحبت میکرد، کاملاً میشد از حرفهایش فهمید که روش رضاخانی را نفی میکند. همیشه به مردم توصیه میکرد: مقید به اجرای شعائر دینی باشند و اجازه ندهند یهودیها و بهاییها بر کشور مسلط شوند، مساجد را آباد کنند تا خود به خود مراکز انحرافی از رونق بیفتند. در آن دوره، استقبال از منبرهای ایشان خیلی زیاد بود. البته من در آن اوایل، به دلیل همان حرفهایی که زده میشد ایشان قطعاً با رژیم ساخته که با آن سوابق، کاری به کارش ندارند، علاقه نداشتم پای منبرهایشان بنشینم، ولی وقتی حضرت آقا - که در آن دوره در مشهد (سال ۱۳۵۲)، استاد ما بودند - از مبارزات و شخصیت او تجلیل و خیال ما را راحت کردند. هر چند در آن سالها به دلیل درگیری در مبارزات زیرزمینی، فرصت نشد که در سخنرانیهای ایشان حاضر شوم، ولی بعد از انقلاب میرفتم. علت استقبال مردم از منبرهای وی، یکی این بود که بهلول شهرت زیادی داشت و خیلیها میرفتند که ایشان را ببینند. بعد هم حرکات و سکنات ایشان، با دیگر روحانیان فرق داشت. او سادهزیست بود و بههیچوجه گرایشی به اینکه خود را مطرح کند، نداشت. موقعی که هوا گرم بود، عمامه و قبا را زمین میگذاشت و با یک لا پیراهن مینشست و حرف میزد. گاهی صحبتهایش تا دو ساعت هم طول میکشید. حافظه فوقالعادهای داشت و اشعار فراوانی را از حفظ بود و روی منبر از آنها استفاده میکرد. دعوت از ایشان، برای مردم تکلف و زحمتی نداشت و حتی اگر جوانی از وی دعوت میکرد که به روستایشان بیاید و در آنجا منبر برود، قبول میکرد و پشت موتور یا دوچرخه یا وانت او سوار میشد و همراهش میرفت. ایشان در این قید و بندها نبود و به همین دلیل، مردم خیلی جذبش میشدند. حرفهایش، بهخصوص در تخطئه برخی ناهنجاری اخلاقی، خیلی صریح بود و اگر ضعفی در جامعه وجود داشت، خیلی صریح و رک مطرح میکرد و مردم هم، منظورش را میفهمیدند....»
وقتی از زندان ساواک آزاد شد، توان راه رفتن نداشت
فاطمه یعقوبی از اقوام نزدیک زندهیاد بهلول است که آن فقید راحل، اوقات فراوانی را در منزل وی به سر میبرد. او به گاه بازگشت بهلول به ایران و سپس دستگیری و آزادی توسط ساواک ۱۰ ساله بود. روایت وی از روزی که ساواک دایی پیر و پر آوازه مادرش را به منزل آورد، به قرار ذیل است:
«من در مقطع آزادی ایشان ۱۰ سال داشتم. یک هفته قبل از آمدن داییجان، مأموران ساواک میآمدند و به عناوین مختلف، کسب اطلاعات میکردند. من در آن دوره اصلاً نمیدانستم معنی ساواک چیست؟ فقط مادرم میگفت: من یک دایی دارم که مادرم از غم دوری او مُرد و برادرش را ندید. بههرحال بعد از رفتن ساواکیها، یک ماشین ژاندارمری آمد و دایی را آورد. یادم هست که بدن و پاهای ایشان ورم داشتند. دایی را یکسره، از زندان به خانه ما آورده بودند. آنها که رفتند، ایشان گفتند: ۱۰ روز در زندان آنها بودهام و حالا خوشحالم که شما را میبینم... دو ماه پیش ما بودند و موقعی که توانستند راه بروند، رفتند گناباد، سر خاک پدر و مادرشان. خودشان نقل میکردند: از من پرسیدند چرا آمدی؟ نترسیدی تو را بکشیم؟ من هم گفتم: عمرم دارد تمام میشود، اگر زنده بمانم اقوامم را میبینم، اگر هم بمیرم در آن دنیا به دیدار پدر و مادر و خواهرم میروم، برایم فرقی نمیکند. میگفتند: از من تعهد گرفتهاند که علیه دستگاه حرف نزنم، من باید طوری حرف بزنم و رفتار کنم که دوباره گرفتار نشوم، چون در تبعید و زندان بودنم، فایدهای برای مردم ندارد!... بعد هم هفت، هشت سالی در حوزه علمیه جغتای سبزوار تدریس کردند و هر جا که امکانی فراهم میشد، منبر میرفتند. حاج آقا همه آدمها را از ته دل دوست داشتند و برایشان خیر میخواستند و این مسئله، روی روابطشان بسیار تأثیر میگذاشت، بهطوری که حتی وقتی نصیحت هم میکردند، مخاطب، دلسوزی ایشان را بهخوبی احساس میکرد و به او برنمیخورد. از این گذشته، تواضع ایشان کمنظیر بود و توانایی بالایی برای ایجاد ارتباط، با همه اقشار داشتند. حوصله عجیبی داشتند و به حرفهای دیگران، با دقت گوش میدادند. بسیاری از پدر و مادرها، با اینکه فاصله سنی زیادی با فرزندانشان ندارند، یک وقتهایی نمیتوانند آنها را تحمل کنند، ولی حاجآقا هرگز سؤال کسی را بیپاسخ نمیگذاشتند. همیشه هم سفارش میکردند: هر کس در هر وقت از شبانهروز سؤالی داشت، حتی اگر ایشان خواب بودند، بیدارشان کنیم تا جواب او را بدهند. همیشه سر حال بودند و هرگز کسل و خسته نمیشدند....»