یکی از خاصترین لحظات دفاعمقدس، لحظه اسارت است. وقتی که یک رزمنده خودش را تنها و بیپناه در چنگ دشمن بعثی میدید، باید برای یک آینده طولانی و نامعلوم خود را آماده میکرد. لحظه اسارت برای یک رزمنده با تمام ابهاماتش چنان در ذهن و جانش ثبت میشود که هیچگاه از خاطرش نمیرود. برای درک بهتر این لحظه با دو تن از آزادگان دفاعمقدس درباره لحظه اسارتشان به گفتگو نشستیم تا بهتر آن فضا و لحظات را درک کنیم.
عبدالمجید رحمانیان
۱۱اردیبهشت ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیتالمقدس در حالی که تیر خورده و تشنه بودم، به اسارت دشمن درآمدم. حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود، مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود شنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند، اسلحهات را بنداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیش رویم باز شد و فهمیدم که اسیر شدهام. اسلحهام را پایین آوردم و در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمدهام. یک لحظه به آدم شوک وارد میشود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم و از شدت ضعف و بیحالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو. من امتناع کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشتهاند تا آنها به کسانی که در بیابان گم شدهاند، بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم، خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد؛ دوران اسارتم در کنار حاجآقا ابوترابی گذشت.
حجتالاسلام محمدرضا دائیزاده
زمانی که اسیر شدم، حدود ۱۷ سال داشتم و سنم پایین بود. به خاطر شرایط سنیام اطلاعات زیادی از اسارت و جنگ نداشتم. فقط مطالبی از اسارت شنیده بودم و هرگاه بحثی پیش میآمد، شکنجهها و کتکهای دوران اسارت به گوشم میخورد و تصویر خیلی ترسناک و وحشتناکی در ذهنم داشتم. با توجه به شنیدهها تحمل اسارت را از طاقت و توان خود خارج میدیدم. وقتی این مطالب وحشتناک از اسارت را میشنیدم، میگفتم تحمل این شرایط در توان من نیست. در جنگ هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم، اسارت بود.
وقتی به اسارت دشمن درآمدیم، خدا هم حواسش به ما بود. قرار بود ما به اتفاق دو لشکر دیگر در منطقه موسیان عملیات کنیم که متأسفانه عملیات ناموفق بود و ما در حال پیشروی و غافل از ناکام ماندن جناحین، در دام دشمن گرفتار شدیم و زمانی که به خود آمدیم نیروهای بعثی با هیکلهای درشت و چهرههای سیاه ما را به تسلیم فرا خواندند. تصور کنید لحظه اسارت ما که دشمن بالای سنگر رسید و اسلحههایمان را گرفت، ما را بیرون برد و فقط خدا بود که به یاریمان آمد. در شرایطی که دشمن مقابلمان ایستاده و از آسمان رگبار گلوله و خمپاره و توپ میآمد، من اصلاً از وجود دشمن وحشت نکردم و حتی دستانم را هم به نشانه تسلیم بالا نبردم. الان که آن لحظه را توصیف میکنم، هنوز برایم عجیب است. از همان لحظه اول یک آرامش عجیبی در وجودم بود و اصلاً بدنم نمیلرزید و از هیچ چیزی هم نمیترسیدم. منی که آن تصورات عجیب از اسارت را داشتم، وقتی در مواجهه با آن قرار گرفتم، ذرهای ترس در وجودم نبود. حس کردم خدا نیروی فوقالعادهای در وجود ضعیف و ناتوانم گذاشته تا در آن شرایط بر خودم مسلط باشم. مشابه این جریان چندین بار دیگر حین اسارت هم برایم رخ داد که همه نشان از لطف و قدرت خدا دارد.